خلاصه: خواندیم که افسون دغل با حیله گرگین خان، خزانهدار را فریفته و هر کدام با گنجینهای جداگانه، فراری شدند. خزانهدار ابتدا از یاور کمک خواست و بعد به نزد شاه رفت و به دستور شاه دستگیر شد. یاور خانواده او را از شهر بیرون برده، و از زانیار کمک میخواهد.
زانیار باقیمانده آن روز را صرف گشتن خانههای افسون کرد. اما همانطور که حدس میزد، افسون که فهمیده بود افراد شاه به دنبال او هستند، از همه جاهای شناخته شده قبلیش دوری میکرد و تمام آن خانهها خالی بود. به جز خانه همسرش که هنوز شهرنوش به همراه چندتا از خدمه در آن زندگی میکرد. زانیار مخفیانه بر بالای بام رفت و از سوراخ سقف به حرف خدمه گوش سپرد. خیلی زود فهمید که شهرنوش به مناسبت نیامدن افسون بهانهگیر شده و از همه چیز ایراد میگیرد.
وقتی نزدیک غروب بود، به کشیکخانه رفت و به محض آنکه دیوانبیگی بیرون آمد، او را تا باغش تعقیب کرد. بعد از آن صبر کرد تا شب شد و از گوشهای تاریک به درون باغ خزید. تمام شب را آنجا کشیک کشید، اما دیوانبیگی آن شب هیچ حرکت مشکوکی نکرد. فردا صبح، او را تا کشیکخانه تعقیب کرد. سپس به مغازه یاور رفت و گزارش کارهای که کرده بود را به او داد.
از آن طرف یاور هم ماجرا خزانهدار و کمکی که برای پیگیری افسون میخواست را به ننهسرباز گفته بود و او بدون هیچ تاملی قبول کرده و به مغازه یاور آمده بود. ننهسرباز و زانیار به راه افتادند و از بازار مقداری لوازم مورد نیاز زنانه خانهدار خریدند و به جلوی خانه شهرنوش آمدند و ننهسرباز پارچهای را پهن کرد و وسائل را روی آن چید و مثل یک دستفروش پشت آن بساط کرد.
زانیار به دنبال ماموریت خود رفت. اما کمکم زنها دور بساط ننهسرباز جمع شدند. ننهسرباز وقتی دید یکی از خدمه شهرنوش به کنار بساطش آمده است. شروع کرداز هنر کفبینی خودش تعریف کردند. آن کنیز به آن فکر کرد که با بردن ننهسرباز قدری موجبات تغییر روحیه خانمش را بوجود بیاورد. با اشاره او، ننهسرباز بساط دست فروشیاش را جمع کرد و همراه او به خانه شهرنوش رفت.
وقتی او را به نزد همسر افسون بردند، ابتدا شهرنوش از روی بیحوصلگی دستش را دراز کرد تا او کف دستش را ببیند. ننهسرباز که در راه کلی اطلاعات از زانیار گرفته بود، چنان نکاتی از گذشته شهرنوش برایش تعریف کرد. شهرنوش که تمام حرفهای او را راست دید، به شدت مشتاق و مرید او شد. ننهسرباز موقعیت را مناسب دید و در حالی که دست او را در دست داشت، برایش پیشبینی کرد: «یارت به زودی به سمتت خواهد آمد و گنجی بزرگ همراه خود میآورد. اما الان از دشمن زخمی خورده و نیازمند کمک فوری است.»
شهرنوش این سخن را که شنید، بسیار نگران شد، با دست صورت خود را خراشید که «حال چه بکنم؟ من که نمیدانم او کجاست. چطور کمکش کنم؟» ننهسرباز با چند سوال و جواب دیگر مطمئن شد که شهرنوش هیچ ردی از افسون ندارد. در نهایت به او پیشنهاد کرد که میتواند برایش مراسم چهله گندم بگیرد، تا یارش به سلامت به خانه بازگردد. شهرنوش که تا حالا چنین چیزی نشنیده بود، از او پرسید که این چه مراسمی است و ننهسرباز از خود داستانی ساخت که این مراسم چهل روز طول میکشد و باید او در این مدت در این خانه بماند. اما جادوئی میکند که یارش به طور حتم با سلامت و ثروت به خانه باز میگردد. شهرنوش بدون آنکه متوجه مکر ننهسرباز باشد، فوری از او قول گرفت که این چهل روز مهمان او باشد و به جای آن مراسم چهله گندم را برگزار کند تا افسون بازگردد.