خلاصه: خواندیم که گرگین خان با کمک افسون و با حیلهای خزانهدار را فریفته و صندوقچه جواهرات را دزدید و متواری شد در حالی که افسون دستگیر و زیر بازجوئی است، گرگین توسط ارغون، برادر افسون که یک راهزن است، اسیر میشود.
گرگین و ارغون شهر را دور زدند و به جای دروازه فارس از دروازه ری وارد اصفهان شدند. گرگین همش در فکر آن بود که بتواند به نوعی بر سر ارغون هم کلاه بگذارد و دوباره به جواهرات برسد. اما با تدبیر ارغون، نمیدانست جواهرات کجاست. لذا تصمیم گرفته بود با او همکاری کند تا به مقصود خود برسد. پس او را به خانهای برد. ارغون کمی از اوضاع و احوال شهر پرسید و چون نزدیک غروب شد، به او گفت بلند شود و او را تا نزدیکی کشیکخانه راهنمایی کند. هر چه گرگین خان، پرسید برای چه؟ او پاسخ نداد. بالاخره گرگین صورت خود را پوشاند و همراه او تا دروازه کشیکخانه رفت. چون به آنجا رسید گفت: «من میترسم از این جلوتر بروم. چون خیلی از افرادی که در اینجا تردد میکنند، من را میشناسند.». ارغون در پاسخش گفت: «پس همینجا منتظر من بمان تا برگردم.». هر چقدر گرگین او را نصیحت کرد که به دهان شیر میروی، ارغون توجه نکرد و به درون کشیکخانه رفت. چون لباس تجار پوشیده نگهبانان جلویش را نگرفتند. از دبیری سراغ دیوانبیگی را گرفت. دبیر راه را نشانش داد و افزود: «اما او امروز دیگر کسی را نمیبیند، برو و فردا برای تظلم خواهی بیا.». ارغون بدون توجه به او تا نزدیکی جایگاهش پیش رفت و از دور مراقبت کرد تا دیوانبیگی کارش تمام شد و بلند شد و قصد رفتن کرد، چون به نزدیکی او رسید. ارغون خودش را جلو انداخت و گفت: «قربان عرضی دارم!». دیوانبیگی بدون آنکه او را نگاه کند، روی در هم کشید و گفت: «فردا بیا!». ارغون در حالی که در کنار دیوانبیگی راه میرفت، زیر گوش او گفت: «افشون جان، منم برادرت ارغون!». دیوانبیگی چون این حرف را شنید، بر جای خودش میخکوب شد و برگشت او را در آغوش کشید. ارغون زیر لب گفت: «برادر جان، مراقب باش. دیگران ما را نگاه میکنند!» دیوانبیگی خود را جمع کرد و نگاهی به سر و وضع ارغون کرد و با صدای بلند گفت: «خیلی وقت بود شما را ندیده بودم! این بار از خراسان برای من چه آوردید؟» و شروع کرد با ارغون صحبت از تجارت کردند به گونهای که دیگران فکر کردند ارغون از شرکای تجاری او است.
چون ارغون و دیوان بیگی از کشیکخانه بیرون آمدند. دیوانبیگی دست او را گرفت با هم سوار تخت روان شدند و همراه هم به باغ دیوانبیگی رفتند. گرگین تا باغ آنها را تعقیب کرد. چون ارغون او را از دور دید، اشاره کرد تا نزدیک بیاید. هنگامی که دیوانبیگی آنها را به خلوت برد. قبل از هر چیز ارغون را در آغوش گرفت و گفت: «برادر جان، بیش از چهل سال است که تو را ندیدهام، اما تو چقدر شبیه پدر شدی!». هنگامی که دیوانبیگی جهت تدارک پذیرایی از آنجا رفت، گرگین با تعجب رو به ارغون کرد و گفت: «میدانستم که افسون با دیوانبیگی سَر و سِری دارد اما نمیدانستم برادرید و اگر نه از او کمک میخواستم!». ارغون با خنده گفت: «ما سه برادریم. پدرمان از قزلباشهای تکلو بود و مادرم از شاملوها. زمانی پدرم در فارس حکومتی داشت. اما پس از شورش تکلوها، شاه دستور قتلش را داد. پدرمان فراری شد و مادرمان از قصه دق مرگ شد. داییمان ما را به نزد خود برد. پدرمان مخفیانه به دنبال ما آمد و ما را ربود. اما افشون که بزرگترین ما بود، نخواست با ما بیاید و نزد دایی ماند و درس خواند. پدرمان که عشق زندگیش را از دست داده بود و پسرش نیز سرکش شده بود، قسم خورد تا از شاه طهماسب انتقام بگیرد و از آن وقت راه راهزنی پیش گرفت و ما هم دنبال رو او شدیم». چون دیوانبیگی بازگشت، ارغون او را نشان و گفت: «برادر چطور در فکر پذیرایی از من هستی در حالی که برادرمان در زندان شاه خونخوار است!»