خلاصه: خواندیم که گرگین خان با کمک افسون، خزانهدار را فریفته و صندوقچه جواهرات را دزدید. اما در حالی که افسون دستگیر و زیر بازجوئی است، گرگین توسط ارغون، برادر افسون که یک راهزن است، اسیر و به نزد برادر دیگر افسون که دیوانبیگی شهر است، برده میشود.
دیوانبیگی چون از زبان ارغون شرح گرفتاری افسون را شنید، اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «برادر جان، در این چند روز که این خبر را شنیدم، آرام و قرار ندارم. اما هر چه فکر میکنم، راهی به نظرم نمیرسد. افسون به دستور وزیراعظم در نزد محافظان شاه زندانی است و به عدلیه فرستاده نشده و من هیچ راهی برای رسیدن به او ندارم.». پس از آن سه نفری نشستند تا پاسی از شب به دنبال راهی برای آزادی او میگشتند. ارغون قصد داشت با یارانش به زندان شاهی شبیخون بزند و دیوانبیگی میخواست منتظر بمانند تا زمانی که افسون را به عدالتخانه بفرستند و آن وقت به گونهای پروندهاش را پیش ببرد که آزاد شود. گرگین که قصد داشت دوباره به صندوقچه جواهرات شاهی نزدیک شود، پیشنهاد داد که ترتیب بدهند تا صندوقچه نزد دزد دیگری پیدا شود و گناه به گردن او بیفتد و افسون آزاد شود.
آن شب تا دیر وقت شب با هم به تبادل نظر پرداختند ولی راه کمخطری که هم بتوانند افسون را نجات بدهد و هم خود جان سالم به در ببرند پیدا نمیکردند. در نهایت تصمیم بر آن شد که دیوانبیگی تلاش کند تا شاید بتواند افسون را به زندان داروغه منتقل کند که گرگین محیط آنجا را میشناخت و میتوانستند راه فراری برای او بوجود بیاورند.
چون صبح شد، گرگین و ارغون به دنبال یافتن راهی به طرف زندان رفتند و دیوانبیگی لباس مخصوص پوشید تا به دربار برود. قباد که آن شب از سر کنجکاوی چندباری به پشت پنجره اتاق آمده بود، از پدرش پرسید مهمانان دیشب چه کسانی بودند؟ دیوانبیگی سر در گوش او گذاشت و گفت: «آنها مردمانی هستند که برایم عزیز هستند. باید صبر کنی تا روزی این راز را برای تو بگویم. اما تا آن روز اگر ایشان را دیدی، به آنها بگو پسر من هستی و به آنها اعتماد داشته باشد».
دیوانبیگی پس از آن به قصر شاه رفت و درخواست ملاقات کرد. چون ساعتی گذشت، شاه عباس به او اجازه حضور داد. وارد شد و پس از سلام و درود فرستادن به شاه، گفت: «قربانت بگردم، دیروز شخصی به نزدم آمد و گفت در شهر شایعهای پخش شده که به نظرم شما هم باید از آن آگاه شوید. هر چند من دوست ندارم پشت سر وزیراعظم صحبت کنم، اما نگفتن این حرف ظلم در حق شماست. پس میگویم و شما انشالله تحقیق میکنید و هر گونه صحیح باشد، عمل خواهید کرد. من شنیدم که وزیر شخصی را بعنوان سارق جواهرات سلطنتی اسیر کرده و از او استنطاق میکند. اما در شهر شایعه شده که خود جناب وزیر بخاطر حمایت از امیرمسعود ضرابچی که از دوستانش میباشد، با گرفتن بیگناهی میخواهد، تقصیر را به گردن او بیندازد.».
شاه چون سخن دیوانبیگی را شنید، به او گفت: «من به وزیراعظم اعتماد کامل دارم.». دیوانبیگی هم گفت: «من هم به ایشان اعتماد دارم، اما برای اینکه جلوی حرف و سخن را بگیرید، بهتر است تحقیق را به دیگر بسپارید.». شاه قدری فکر کرد و گفت: «اگر امروز وزیر نتوانست مکان صندوقچه دوم را به من بگوید، دستور میدهم زندانی را به زندان داروغه منتقل کنند تا شاید داروغه و افرادش بتوانند سر از کار او در بیاورند.»
دیوان بیگی که همین را میخواست با خوشحالی به هوش و درایت شاه آفرین گفت و سپس تعظیمی کرد و از حضور او خارج شد. و رفت تا این خبر را برادر دیگرش ارغون برساند.