خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه که تصمیم داشت داروغه را تنبیه کند، دستور دارد شاهزاده او را دست بسته به پیش او بیاورد. کاری که باعث شد رابطه شاهزاده و داروغه تا حدودی به هم بخورد.
هر چند شاهزاده انتظار داشت که داروغه اقدام به فرار کند، اما داورغه هنوز امید داشت، شاه توضیحات او را بپذیرد و ببخشدش. بنابراین بدون هیچ مقاومتی تا دربار همراه شاهزاده رفت.
آنروز شاه سفرای کشورهای مختلف را مهمان کرده بود و تا بعد از ظهر، داروغه و شاهزاده را به حضور نپذیرفت و چون سفرا به اقامتگاه خودشان رفتند، شاه دستور داد آنها وارد شوند. خوشبختانه آن روز هیچ کدام از سفرا اشارهای به ماجرای زندان نکرده و مراسم با شکوهی که شاه میخواست برگزار شده بود. برای همین وقتی حاتمبیگ وزیر، داروغه و شاهزاده را به حضورشان برد، بدون آنکه به شرح ماجرای که داروغه شروع به گفتنش کرده، گوش بدهد، گفت: «من فعلاً حال خوشی دارم، فعل الحال این داروغه گلچماق را بفرست چند روزی توی آن زندان بی در و پیکر نان خشک بمکد تا ببینم میتواند یک راه فرار پیدا کند یا نه».
حاتمبیگ وزیر هم فوری داروغه را بیرون برد. شاه بعد از آن رو به پسرش کرد و با تحکم گفت: «چند بار به تو گفتم از این مردک و دخترش دوری کن. اما امروز شنیدم دوباره در خانه او بودی! برای همین تنبیهی برایت در نظر گرفتم، امیرنظام میخواهد تا آخر هفته، گروهی از سربازان را جهت ایمنسازی راههای حج به سمت بصره بفرستد. برو و خودت را به او معرفی کن.» شاهزاده خواست چیزی بگوید، اما شاه با عصبانیت رو برگرداند و با حرکت دست او را مرخص کرد. شاهزاده با عصبانیت از تالار خارج شد. میدانست که بعد از پادشاه در آن دربار عظیم هیچ یاوری ندارد و اگر روزی شاه به او پشت کند، اطرافیان برادرانش او را به کشتن خواهند داد. شاه نیز به نوعی با فرستادن او به همراه گروه کوچکی از سربازان وی را تبعید کرده بود. دلش میخواست این خشمش را بر سر کسی آوار کند و تنها کسی که در آن لحظه به ذهنش رسید، فرزانه بود که باعث همه این ماجرا شده بود. پس فوری از کاخ خارج شد و سوار اسبش شد و به همراه محافظانش به سمت خانه داروغه حرکت کرد.
چون به خانه داروغه رسید، محافظانش را بر دم در گذاشت و خود وارد خانه شد. پیش خود فکر کرده بود که به راحتی میتواند فرزانه تنها مانده را، تسلیم خود کند. برای همین از همان دم در او را صدا زد و با سرعت از دالان خانه رد شد، ولی همین که وارد حیاط شد، کسی از پشت سر ضربهای بر سرش زد و او را که بیهوش شده بود، به کناری کشید و دست و پایش را بس و بر دوش خود انداخت و همراه با نفر دومی که فرد دیگری را بر دوش داشت، از پلکان بالا رفتند و بر بام ناپدید شدند.
تنها کسی که این ماجرا را دید،کسی نبود جز قباد پسر دیوانبیگی که فرمانده محافظان شاهزاده بود. اما از آنجا که خودش عاشق فرزانه بود و میدانست شاهزاده به چه قصدی پا در آن خانه گذاشته، آن لحظه چنان دلش از حسد و کینه نسبت به شاهزاده پر بود، که بدون آنکه حرفی بزند، به آرامی به داخل کوچه برگشت و در خانه را به آرامی بست.