خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده به خانه داروغه برگشت تا از فرزانه انتقام بگیرد اما توسط دو نفر ناشناس دزدید شد.
آن کسی که شاهزاده را بیهوش کرد، کسی نبود به غیر از ارغون. صبح آنروز ارغون و افسون داشتند در مورد خروج از شهر صحبت میکردند. ارغون میخواست زودتر به خارج از شهر برود و به یارانش که در کوهستان بودند، بپیوندد. گرگین هم که قصدش رسیدن به صندوقچه بود، افسون را تشویق کرد که همراه برادر بزرگترش برود. برای همین افسون او را فرستاد تا برای بقیه افرادش پیام بفرستد که به باغی در بیرون شهر بروند و برای رفتن به کوهستان آماده بشوند. اما به برادرش ارغون گفت: «برادر جان، من در این شهر سه تا کار ناتمام دارم که باید یکجا انجام بدهم. میخواهم از داروغه انتقام بگیرم و از طرفی به دخترش سخت علاقهمند و یار خائنی داشتم به نام زانیار که بگمانم سخت به او علاقمند است و هر بار خواستم به آن دختر برسم، جلویم سبز شد. حالا اگر بتوانم آن دختر را بدزدم، بدون شک میتوانم هم به او میرسم و هم زخم کاری به داروغه و زانیار بزنم!» ارغون خندید و گفت: «چه میشنوم! برادرم عاشق دختر داروغه شده! برادرجان، نگران نباش. من در دزدیدن دختران جوان ید طولانی دارم. اگر خانهاش را بلد باشی، همین امروز بعدازظهر به آنجا میرویم و میدزدیمش و قبل از بسته شدن دروازهها از شهر خارج میشویم».
پس گاریای تهیه کردند و به اطراف خانه داروغه رفتند. در کوچهای خلوت ایستادند و از دیوار بالا رفتند و کمی وضعیت خانه را مراقبت کردند. دایه به خانه یاور رفته بود تا باز از او کمک بخواهد. اما چندتا خدمه دیگر در خانه بودند. با این وجود چون بعدازظهر شد و فرزانه که جز گریه کاری نداشت، در اتاق خودش ساکن شد، خدمه نیز پچپچکنان به اتاق مخصوص خودشان در زیرزمین رفتند. افسون و ارغون کمی صبر کردند تا خدمه به خواب بعدازظهرشان بروند. بعد به آرامی از دیوار پایین آمدند. ارغون گرد عیاری با خودش داشت، آن را در پارچهای پیچید و آتش زد و در خوابگاه خدمه انداخت تا بیهوش شوند. بخش نیز در اتاق فرزانه انداخت که پشت به در نشسته و همچنان مشغول گریه برای پدرش بود.
پس چون فرزانه بیهوش شد به اتاق آمدند و دست و پایش را بسته درون کیسهای بزرگ انداختندش. اما درست هنگامی که میخواستند به پشت بام بروند، صدای گروهی سوار را شنیدند که جلوی درب خانه ایستادند. ترسیدند که شاید داروغه برگشته باشد. ارغون به آرامی خودش را به پشت در رساند تا ببیند کیست. چون شاهزاده وارد شد، او خودش را پشت در گوشه دالان مخفی کرد. وقتی دید تنها شاهزاده وارد شد، به آرامی پشت او خزید و با ضربهای بیهوشش کرد. افسون که آمد تا شاهزاده را دید، او را شناخت و گفت: «برادرجان، شاه شکاری کردی. این شاهزاده است همان که من را زخمی کرد. به گروگان میبریمش که گنجی است.» و او را برداشتند و رفتند.