خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. از طرفی یاور زانیار را برای کمک به پیرمرد و پیرزنی به یاری خواند و زانیار به خانه وزیر رفت.
وقتی زانیار از پنجره به آهستگی پا به درون اتاق گذاشت، حاتمبیگ چون دفعه پیش مشغول مطالعه بود، وقتی سربلند کرد سیاهپوشی را بالای سر خود، خواست فریاد بزند که زانیار چهرهاش را نشان داد و گفت: «جای ترس نیست جناب وزیر، من هستم، آمدهام تا جایزه دستگیری افسون را بگیرم!» وزیر که او را دید با خونسردی گفت: «افسون که دوباره فرار کرده!» زانیار روبروی وزیر نشست و گفت: «فرار پرنده شکار شده از دست مشتری، تقصیر شکارچی نیست. اما اگر دستور بدهید که آن پیرمرد و پیرزنی بیگناهی که به این جرم گرفتهاند، را آزاد کنند به شما میگویم تقصیر کار چه کسی بوده است.» وزیر بدون حرف، کاغذی برداشت و بر روی آن دستور آزادی پیرمرد و پیرزن را نوشت اما قبل از دادن آن به زانیار گفت: «دانستن تقصیر کار کمکی به من نمیکند، قول بده تا افسون دغل را دوباره به زندان بیاوری.» زانیار خندید و گفت: «افسون دشمن من است، هدفی غیر از این ندارم.»
وقتی وزیر حکم آزادی را به او داد، زانیار داستان دست داشتن گرگین در ماجرا و شراکت گرگین و افسون را به او گفت. وزیر قدری در فکر فرو رفت و سپس ماجرای ارغون راهزن را برای زانیار تعریف کرد و ادامه داد: «داروغه هم میگوید که گرگین به او کمک کرده تا نقشه ارغون را در شهر خنثی کند. این گرگین همه را بازی داده! چه داروغه بیعرضهای داریم که اینطور بازی خورده، حقش است که اینطور مورد غضب باشد».
زانیار، ناگهان به یاد زمانی افتاد که داروغه در ماجرای ابریشمهای چینی مورد غضب شاه شده و چهره گریان فرزانه را دیده بود، بیاختیار آهی کشید و گفت: «نه! این حقش نیست!» وزیر پوزخندی زد و گفت: «تو از داروغه چه میدانی که اینطور حکم میکنی!». زانیار ساکت ماند، وزیر با کنجکاوی دوباره سر تا پای او را برنداز کرد و گفت: «خبر تو را دارم. در ماجرای دزدان چینی، جان داروغه را نجات دادی. در ماجرای ربودن پسر امینالتجار او را نجات دادی و یک تنه تا پای جان جلوی افسون و یارانش ایستادی تا دستشان به دختر داروغه نرسد، در ماجرای دزدی خزانه شاهی هم به کمک داروغه آمدی. کسی که اینطور خودش را برای داروغه به آب و آتش بزند، یا باید پسرش باشد یا که میخواهد پسرش بشود!»
حتی زیر نور چراغ هم وزیر سرخ شدن چهره زانیار را دید. خندید و گفت: «پسرجان، تو شاید بلد باشی از بین نگهبانها رد بشوی و به اتاق من بیایی. من هم در عوض بلدم چیزهای که دیگران نمیبینند را از پشت دیوارها حس کنم، داستان عشق تو و دختر داروغه که مثل آینه شفاف است.» مکث کرد و گفت: «بیا با هم شرطی بگذاریم، اگر علاوه بر افسون، صندوقچه دزدیده شده را هم برگردانی، قول میدهم داروغه را هم آزاد کنم.»
صدای دویدن کسی آمد و زانیار بدون آنکه حرفی بزند به سرعت به سمت پنجره دوید و از طناب بالا رفت. در همان حال حاجب وزیر به همراه پیک شاهی وارد شد و پیک گفت که باید فوری به قصر شاه بروند، چون شاهزاده مفقود شدهاند.