خلاصه: در قسمتهای قبل خواندیم چگونه افسون دغل که از دزدان مشهور اصفهان بود، با کمک برادرش ارغون شاهزاده را دزدیدند و زانیار عیار به دنبال آنها رفت و پس از آزادی شاهزاده و دختر داروغه، افسون را گرفتار و ارغون را کشت.
دو نفر از محافظان شاه، افسون دغل را دست بسته از میان شلوغی عصر هنگام کوچهها به سمت زندان میبردند. یکی از آنها جلوی حرکت میکرد و راه را در میان جمعیت باز میکرد و دیگری در پشت سر افسون با نیزهاش او را هدایت و مواظبت میکرد که فرار نکند همچنین نمیگذاشت افراد کنجکاو هم به او نزدیک شوند. افسون میدانست که به زودی او را به دار خواهند آویخت اما آنقدر از کشته شدن برادر بزرگترش ارغون مغموم بود که بدون هیچ تلاشی برای فرار، سرش را زیر انداخته بود و پیش میرفت. همانطور که این گروه سه نفر در میان کوچهها پیش میرفتند، ناگهان در وسط یک کوچه شلوغ گروهی از زنان چادر به سر از کوچه فرعی بیرون ریختند و در حالی که با هیجان صحبت میکردند، جیغ و قال کنان به میانه کوچه ریختند. بر لحظهای دو سرباز گیج شدند و تا آمدند به خودشان بجنبند، زنان ما بین آنها فاصله انداختند و وقتی که کمی جمعیت کمتر شد، با وحشت به هم نگاه کردند و فضای خالی بین خودشان را دیدند که خبری از افسون در آن نبود. سربازها هر کدام بر یک پیشخوان و یا بلندی پریدند و اطراف را نگاه کردند. گروه زنان که به دو قسمت بزرگ تقسیم شده بودند هر کدام در یک طرف کوچه را گرفته، پیش میرفتند و برخی هم مشغول تماشای مغازههای اطراف شده بودند. اما هیچ خبری از افسون نبود. یکی از سربازها جلوی یکی از زنها را گرفت و گفت: «آهای، تو کی هستی؟ روبندهات را بردار و بگو اینجا چیکار میکنی؟» زن از پشت روبنده گفت: «خدا به دور، مردک به تو چه که من کی هستم! مادرت یادت نداده که به زن مردم کاری نداشته باشی!» سرباز خواست جلوی زن را بگیرد. اما زن جیغ بلندی کشید و گفت: «مردم به فریادم برسید. این سرباز مزاحمم شده!» مردهای که توی کوچه بودند و صاحبان مغازهها همه به سرعت جمع شدند. دو سرباز بخت برگشته، که وضع را نامساعد دیدند، فوری فرار را برقرار ترجیح دادند.
کمی بعد وقتی شاه عباس خبر فرار کردن افسون را شنید پس از آنکه دستور تنبیه دو محافظش را داد، فوری حاتم بیگ وزیر را صدا زد و به او گفت: «حاتم بیگ، من همه فکر و ذکرم این است که مرزهای این مملکت را امن و امان کنم. با ازبکها در خراسان و با عثمانیها در آذربایجان و عراق بجنگم و با هندیها و چینیها رابطه حسنهای برقرار کنم. توقعم این است که شهرها را دیگر شما اداره کنید. آخر چطور است که در این شهر من این افسون دغل را که یک بار به جان شاهزاده ما سوقصد کرده و یکبار هم او را دزدیده است، دو بار تا بحال دستگیر کردیم و هربار گریخته یک بار از زندان و یکبار در میان بازار. فوری به این مسئله رسیدگی کن، و برای کسی که سر افسون را بیاورد، جایزه تعیین کن که اگر خبر این موضوع به گوش سفرا و جاسوسان خارجی برسد، دیگر به هیچ حرف ما اعتباری نیست.»
حاتمبیگ تعظیمی کرد و گفت: «قربانت بگردم، از شهری که داروغهاش را خانه نشین کردید چه توقعی دارید. اگر مرحمت کنید و دستور بفرمایید ببرک خان داروغه دوباره برسر کارش حاضر شود، من قول میدهم در اسرع وقت حساب این افسون دغل برای همیشه رسیدگی شده و به پایان برسد.» شاه با عصبانیت گفت: «باشد، به آن داروغه بیخاصیتات بگو فوری بر سرکارش برگردد. اما اگر نتواند افسون را پیدا کند، او را به جنگ ازبکان میفرستمش تا قدر عافیت شهر نشینی دستش بیایید!»