خلاصه: در قسمت قبلی خواندیم که افسون که توسط زانیار عیار دستگیر شده بود، در هنگام انتقال به زندان با نقشهای که گرگین با همکاری شهرنوش کشیده بود، از دست ماموران شاه فرار میکند.
آن شب افسون و گرگین در خانه شهرنوش نشسته بودند. افسون هر چند از طناب دار گریخته بود، اما خوشحال نبود. روز قبل برادرش ارغون توسط زانیار کشته شده بود و حالا تنها فکر او انتقام گرفتن از زانیار بود. به گرگین گفت: «من این بچه بیپناه را زیر پر و بال خودم گرفتم اما انگار افعی در آستین پرورش دادم. از روزی که بر سر دختر داروغه با من درگیر شد، همیشه سد راهم بوده. دوبار تا بحال فکر کردم او را کشتم. اما هر بار دوباره جلویم سبز شده است. اینبار تا انتقام خون برادرم را از او نگیرم، آرام نمینشینم.»
گرگین سعی کرد که کمی او را آرام کند و شهرنوش مدام از او خواهش میکرد که به آنچه تا بحال به دست آورده، راضی باشد و با هم به شهر دیگری بروند و زندگی آرامی را شروع کنند. اما افسون چنان از خشم پر شده بود، که گوش به حرف گرگین و شهرنوش نمیداد و تمام فکر و ذکرش کشتن زانیار بود و به این فکر میکرد که چطور او را پیدا کند.
در این هنگام ناگهان صدای شنید که میگفت: «اگر من او را برایت بدام بیندازم، در عوض حاضری برای من کاری انجام بدهی؟» هر سه نفر وحشتزده ابتدا به هم و سپس به اطراف نگاه کردند تا منبع صدا را پیدا کنند. افسون در حالی که خنجرش را بیرون کشیده بود، فریاد زد: «تو کیستی؟ خودت را نشان بده! و اگر نه …» صدا قهقهه زد و گفت: «واگر نه چه؟ من را خواهی کشت؟ حتی وقتی که نمیدانی من کیستم و کجایم؟ نگران نباشید. اگر به حرف من گوش بدهی، دوست خیلی خوبی برای تو خواهم بود و زندگی سعادتمندی برایت فراهم میکنم و اگر نه، همین جا رهایت میکنم تا در بدبختی خودت باقی بمانی!». افسون دوباره فریاد زد: «اگر دوستی، خودت را نشان بده. تا رو در رو با هم صحبت کنیم!». صدا اینبار گفت: «هنوز تو دوستی خودت را نشان ندادی که من به تو اطمینان کنم و خودم را نشان بدهم، اما خوب به حرف من گوش کن تا نقاط ضعف دشمنت را به تو بگویم و دوستی خودم را ثابت کنم. زانیار دو نقطه ضعف دارد، یکی زنی که دل او را تصرف کرده و دیگری مردی که فکر او را درگیر کرده، زن را خودت میشناسی دختر داروغه است و مرد هم کسی نیست به جز یاور قصاب که در این شهر معروف است، یکی از این دو را طعمه قرار بده، تا زانیار خودش به پای خودش به دامت بیایید.»
در میان صحبت ناشناس، گرگین با دست به سوراخ دودکش اشاره کرد و همه متوجه شدند که صدای مرد از آن سوراخ میآید. گرگین در حالی که خنجرش را بیرون کشیده بود و با دست به بقیه اشاره میکرد که ساکت باشند، به آرامی به سمت در رفت. اما قبل از آنکه به آنجا برسد صدای مرد را شنیدن که میگفت: «من مراقب شما هستم و منتظرم ببینم از این فرصتی که مقابل پایت گذاشتم چه استفاده میکنی، تا کارهای بزرگتری به شما بدهم. شاید آن موقع بتوانیم هم را ببینیم. پس به امید دیدار!»
گرگین و افسون هر دو به بیرون اتاق دویدند و فقط سایه سیاهپوشی را دیدند که برای لحظهای بر بام خانه همسایه ظاهر و ناپدید شد. تعقیب سیاه پوش فایدهای نداشت. اما هر دو با تعجب به هم نگاه کردند. این چه کسی بود که مخفیگاه آنها را میدانست، بهتر از خودشان، دشمن آنها را میشناخت و دم از دوستی میزد؟