خلاصه: در قسمت قبلی خواندیم که افسون که توسط زانیار عیار دستگیر شده بود، در هنگام انتقال به زندان با نقشهی گرگین، از دست ماموران شاه فرار میکند. او که در پی انتقام از زانیار است توسط سیاهپوش ناشناسی تحریک شده که به سراغ یاور استاد زانیار و فرزانه دختری که زانیار دوست دارد برود.
بعد از آن ملاقات عجیب با سیاهپوش ناشناس، افسون سکوت کرد و در فکر فرو رفت. او نه به حرفهای گرگین و نه به خواهش و التماسهای شهرنوش گوش میداد. فردای آن روز گرگین را به خرید فرستاد و به شهرنوش نیز گفت که اسبابش را ببندد که به زودی از اصفهان خواهند رفت. شهرنوش که خیال میکرد او میخواهد دست از دزدی و راهزنی بردارد و در شهر دیگری زندگی آرامی را شروع کند، با خوشحالی مشغول جمع کردن اسباب شد.
افسون اما خودش به گردش در شهر و به دنبال یافتن یاران قدیمش رفت که هنوز در شهر باقیمانده بودند. بعد از لو رفتن مخفیگاه اصلیشان و درگیری با شاهزاده همه یارانش را پراکنده کرده بود. ارغون زمانی که میخواست او را از دست افراد داروغه بدزدد با کمک گرگین تعدادی از آنها را جمع کرده بود و بعد از فرار از زندان نیز، خودش به گروهی پیغام داده بود که به اردوگاه ارغون بیایند. اما حالا با تعریف گرگین میدانست اردوگاه ارغون نیز با حیله زانیار پراکنده شده بود. برای همین پیدا کردند یارانی قدیمیش سخت بود. او ابتدا گشتی در شهر زد و خانه خرابهای را در نظر گرفت. بعد به چند تا از پاتوقهای قدیمی سر زد و بالاخره چهارنفر از یارانش را پیدا کرد. با آنها قرار گذاشت که سه شب دیگر به خرابه بیایند.
بعد از آن از چند نفر رهگذران سراغ مغازه یاور را گرفت و مردم خیلی زود او را به مغازه بزرگ یاور راهنمایی کردند. از دور مغازه یاور را زیر نظر گرفت. میدید که علاوه بر مشتریهای که برای خرید گوشت به آن مغازه میآیند، افراد مختلفی از همه رده مردم، می آیند و با یاور صحبت میکنند. یاور برخی را با دادن پول روانه میکرد و با برخی نیز چنان صحبت میکرد که با چهرهای گشاده از مغازه او خارج میشدند. افسون یکی از آنها را تعقیب کرد و جلوی او را گرفت و آدرس مغازه یاور را از او پرسید. وقتی مرد که مشخص بود مسافر است، آدرس مغازه را به او داد، افسون گفت شنیده است که یاور به همه کمک میکند و مسافری است درمانده که برای رفتن به شهر خود، کمک میخواهد. مرد او را امیدوار کرد و گفت یاور به طور حتم به او هم کمک خواهد کرد.
افسون تمام روز را به انتظار نشست تا زمانی که اذان مغرب را گفتند و یاور مغازه خود را بست و به مسجد رفت پس او را دورادور تعقیب کرد. یاور از مسجد به زورخانه رفت و ساعتی هم در آنجا توقف کرد و بعد به خانه خود رفت. افسون به آرامی از دیوار یکی از خانههای اطراف بالا رفت و از آنجا تمام مراقبت خانه یاور بود. دیروقت شب دید یاور با خورجینی از خانه بیرون آمد. باز او را تعقیب کرد و دید که به در چند خانه رفت و بر در خانه بسته بر زمین میگذاشت و بعد بر در میکوفت و بدون آنکه منتظر باز شدن در بماند، میرفت. همیشه پیرمرد یا پیرزنی در را باز میکردند و دعا گویان بسته را بر میداشتند. افسون یکبار که در دیر باز شد، به سرعت خودش را به بسته رساند و در آن نگاه کرد. کمی گوشت بود و نان و دو سکه.
بعد از آنکه یاور خورجینش را خالی کرد به خانه برگشت و افسون تا اذان صبح بر بام خانه و دور از چشم افراد داروغه که در کوچه میگشتند، منتظر ماند. صبح هنگام یاور به مسجد رفت و بعد از آن هم به زورخانه رفت. بعد از آن هم بر در حلیم فروشی ایستاد و حلیمی خورد و در نهایت به مغازه رفت و آن را باز کرد و مشغول کارش شد.