خلاصه: خواندیم که افسون وقتی توانست با کمک گرگین از زندان فرار کند برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته بود، به راهنمایی سیاهپوش ناشناسی، استاد او یاور را دزدید و برای زانیار پیغام گذاشت. زانیار با کمک دیگر عیاران شهر را گشتند، اما ردی از افسون و یاور پیدا نکردند.
با آمدن ننهسرباز، مصطفی شیرفروش و زانیار به احترام او صحبتشان را قطع کردند و از او پذیرایی کردند. سپس مصطفی شیرفروش، از او پرسید: «ننه، آیا توانستی خبری از افسون یا یاور پیدا بکنی یا نه؟» ننهسرباز برای آنها ماجرای آن روزش را حکایت کرد. آن روز سری به خانه شهرنوش زده، اما خانه متروکه بود و از همسایهها شنیده که روز قبل آنجا را ترک کردهاند ولی کسی نمیدانست که به کجا رفتهاند. پس ننهسرباز که از دفعه قبل که به جاسوسی افسون رفته بود و با اهل خانه آشنا شده بود، با شهرناز خواهر شهرنوش هم ارتباط برقرار کرده بود و خانه او را هم یاد گرفته بود، به خانه او رفته و پس از آنکه کمی از این طرف و آن طرف صحبت شد، به کفبینی مشغول گردید و و وقتی کف دست شهرناز را دید، بعد از چند خبر خوب به ناگهان پیشبینی کرد که یکی از نزدیکانش، به سفر رفته و خطری متوجه اوست و باید صدقه کنار بگذارد تا خطر رفع شود. شهرناز که این خبر را میشنود، به گریه میافتد و میگوید تنها کسی که از قوم و خویش او باقیمانده بود، خواهرش بوده که شوهرش به ناگهان تصمیم گرفته از آنجا برود. ننه سرباز موضوع صحبت را عوض میکند. و از چیزهای مختلف صحبت میکند و یکی یکی احوال افراد خانواده و همسایهها را میپرسد و بعد ناگهان از شهرناز میپرسد که خواهرش به کجا رفته و شهرناز در پاسخ میگوید که او ده خوزان رفته. اما بعد موضوع صحبت را تغییر میدهد و ننهسرباز متوجه شد که به او گفتهاند که نباید در مورد محل سفر شهرنوش چیزی بگوید. پس بیشتر کنجکاوی نکرد. اما تمام آنروز را گوش ایستاده تا ببیند از شهرناز یا خدمتکارانش حرفی میشنود یا خیر. ولی چیز دیگری نشنیده بود.
به اینجا که رسید، مصطفی شیرفروش گفت: «ننه همین هم خیلی خوب است. ما فردا به ده خوزان میرویم و تحقیق میکنیم. تا رد آنها را پیدا کنیم.»
ناگهان زانیار از جای خودش بلند شد و گفت:«نه فردا دیر است. من همین امشب میروم و تحقیق میکنم.» مصطفی شیرفروش به او یادآوری کرد که دروازهها بسته است و امکان عبور از آن نیست. زانیار گفت:«من اگر کمند مناسب داشته باشم، از دیوار شهر رد میشوم.» مصطفی که این را شنید از جای خودش بلند شد و از اسباب عیاری هر چه داشت، پیش روی زانیار آورد. زانیار کمند مناسبی انتخاب کرد و از آنها خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد.
پس بدون آنکه افراد داروغه او را ببینند، به جای رفت که دیوار از بقیه جاها کوتاهتر بود و مراقبت کرد تا نگهبانان دیوار متوجه او نشوند و لحظه مناسب کمندش را بر کنکره دیوار انداخت و به سرعت خودش را از آن بالا کشید و از آن سو سرازیر شد.
سپس تا باغ حکیم جنگی دوید. حکیم هنوز بیدار بود و کتاب مینوشت. زانیار برای او ماجرا را تعریف کرد و از او اسبی به امانت خواست. حکیم اسب سرحالی در طویله داشت. آن را به او داد.
زانیار فوری بر اسب سوار شد و به تاخت به سمت خوزان رفت.