خلاصه: خواندیم که افسون برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته بود، به راهنمایی سیاهپوش ناشناسی، استاد او یاور را دزدید. زانیار نیز در عوض شهرنوش همسر افسون را با حقه برداشت و راهی محل قرار شد. در راه شهرنوش داستان آشنائی خودش با افسون را تعریف کرد.
همانطور که زانیار و شهرنوش در بیابان پیش میرفتند، زانیار با فلاخن چند پرنده را زد. شهرنوش وقتی دید زانیار پرندهای را در هوا با فلاخن زد، گفت: «عجب مهارتی داری! هیچ وقت تابحال ندیده بودم کسی بتواند اینطور شکار کند.»
زانیار بالاخره در جایی دور از هر آبادی توقف کرد. شهرنوش که از چندین ساعت سواری خسته شده بود به آرامی از اسب پیاده شد و کنار آتش مختصری که زانیار روشن کرده بود، نشست. او به زانیار نگاه کرد که داشت پرندههای شکار شده را کباب میکرد. زانیار ناگهان گفت:«شکار کردن با فلاخن را یارعلی به من یاد داد، او وقتی سعی میکرد بین ما و راهزنها فاصله بیندازد، توسط ارغون کشته شد و من هم موقع فرار ارغون را کشتم. حالا افسون به انتقام او، استادم یاور را اسیر کرده. بد نیست بدانی که همین افسون عاشق پیشه تو، دو بار تا بحال وقتی من در مقام دفاع از دختری که دوستش داشتم برآمدم، با خنجر من را به قصد کشت زد!»
شهرنوش آهی کشید و گفت: «افسون اینطور نبود. آن موقعها جوانتر بود و پر شر و شورتر، اما مهربان و نجیب هم بود. هر شب از خانه یکی از اشراف دزدی میکرد و همیشه نصفش را به بیچارگان میبخشید. معتقد بود که اینکار باعث میشود گناهانش بخشیده شود. ما زندگی خوبی داشتیم، افسون خودس هم دزدی را دوست نداشت و همیشه منتظر یک فرصت بود که کارش را عوض کند. بعد بچههایم به دنیا آمدند. اول دخترم افسانه و بعد پسرانم ارهام و پرهام. بچهها به زندگیمان رنگی دادند و ما از تنهایی در آمدیم و شادتر از قبل شدیم. و البته افسون مجبور شد بیشتر تقلا بکند.» شهرنوش مکث کرد و پرنده کباب شدهای که زانیار به او داده بود، گاز کوچکی زد و بعد با آهی دیگر به داستانش ادامه داد: «اول ارهام رفت. چهارسالش بود که سرخک گرفت. نتوانستیم برایش کاری بکنیم و از پیش ما رفت. چند روز بعد پرهام هم مبتلا شد. افسون داشت دیوانه میشد. به هر دری میزد، ولی از دست هیچ کس کاری ساخته نبود وقتی پرهام دو ساله هم رفت. تنها دلخوشی ما افسانه شش ساله بود. بعد اتفاق بدتری افتاد. یک شب افسون با چندتا از نوچههایش به کاروانسرای که یک تاجر غریبه در آن اقامت کرده بود، زد. اما فکر کنم یکی از محافظهای آن کاروان، توانست رد افسون را بزند. فردای آن روز دخترم را از توی کوچه دزدیدند و بردند. برای افسون پیغام گذاشتند که تو مال ما را بردی، ما هم دخترت را میبریم و میفروشیم تا جبران خسارت کنیم. افسون به دو به کاروانسرا رفت. اما آن تاجر و افرادش حرکت کرده بودند. افسون دنبالشان رفت. نه ماه تمام از او خبری نداشتم. بعد مثل یک دیوانه برگشت. دیگر آن افسونی که من میشناختم نبود. توی چشمهای من نگاه کرد و به من گفت که دخترش را خودش کشته تا کنیز غریبه نشود. بیرحم و خشن شد و فقط به جمع کردن پول بیشتر فکر میکرد. من را میزد و دیگران را میکشت، حتی میشنیدم که به من خیانت میکرد. شاید اگر میتوانستم بچه دیگری برایش بیاورم، حالش بهتر میشد. اما من دیگر هیچ وقت بچهدار نشدم. و او همین افسونی شد که تو میشناسی، بیرحم و طماع. شاید کس دیگری آن افسونی که من میشناختم را نشناسد. اما من هنوز امید دارم، فکر میکنم شاید روزی دوباره تبدیل شود به همان افسونی که با شجاعت خودش را به دل محافظانی زد تا من را آزاد کند.»