داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (88): دیدار با افسون
خلاصه: خواندیم که افسون برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته، به راهنمایی سیاهپوش ناشناسی، استاد او یاور را دزدید. زانیار نیز در عوض شهرنوش همسر افسون را همراه خود کرد و راهی محل قرار شد. در راه شهرنوش داستان آشنائی خودش با افسون و آنچه که بر افسون گذشته را تعریف کرد.
در حالی که زانیار در کنار آتش خوابیده بود، شهرنوش ابتدا به این فکر کرد که با خنجر زاینار را بکشد اما میدانست که قادر به کشتن کسی نیست. پس به این فکر کرد که از فرصت استفاده کرده و فرار کند. ولی میترسید که افسون، زانیار و یاور را بکشد. او هنوز امید داشت که بالاخره یک روزی افسون، تبدیل به همان افسون جوان و شجاعی شود که اولین بار دیده و عاشقش شده بود. نمیخواست آن زمان قتل زانیار و استادش یاور بر دوش او سنگینی کند. برای همین در حالی که به فکر فرو رفته در کنار آتش نشست.
ساعتی بعد زانیار از خواب بیدار شد. وقتی دید شهرنوش هنوز آنجا نشسته، لبخندی زد و گفت: « اگر فرار میکردی میفهمیدم که حرفهایت دروغ بود. اما حالا که ماندی حرفت را قبول میکنم. بهت قول میدهم اگر افسون استاد من را آزاد کرد، من هم به او آسیبی نمیزنم.» پس از آن دوباره شهرنوش را سوار اسب کرد و به راه افتادند. آنها تا هنگام ظهر پیش رفتند و بعد از آن دوباره برای استراحت ایستادند. زانیار باز با فلاخن به شکار کبوتران وحشی پرداخت و شهرنوش اینبار در تهیه ناهار به او کمک کرد. مدتی استراحت کردند و بعد از ظهر به راه افتادند. اینبار بعد از کمی راه به جاده اصلی اصفهان به مورچه خورت رسیدند که کاروانهای مختلفی در آن مشغول حرکت بودند. آنها به آرامی در دنبال یکی از کاروانها به راه افتادند. بالاخره نزدیک غروب به زیر دیوارهای بلند قلعه مورچه خورت رسیدند.
به دلیل شلوغی و پر بودن کاروانسرای قلعه، همه کاروانیان را به درون آن راه نمیدادند و فقط میهمانان مخصوص و یا کسانی که سفارشنامه داشتند میتوانستد وارد شوند. بقیه کاروانیان در اطراف دیوار قلعه چادر زدند و برای اقامت شبانه آماده شدند. با وجود لشکری درونی قلعه، اطراف آن امن بود و کاروانیان از راهزنان در امان بودند. اما با این وجود به خاطر بیم از دزدان شبرو، هر کاروان چند نفری را برای محافظت از اموالش نگهبان میگذاشت.
در شلوغی آنجا، زانیار میترسید که افسون، شهرنوش را ببیند و او را فراری بدهد. برای همین به شهرنوش گفت تا روبندهاش را بزند تا کسی او را نشناسد. سپس همانطور که افسون گفته بود، به زیر برج بزرگ قلعه رفتند. آنجا فضای بزرگی بود که چون نزدیک دروازه و محل تردد مداوم نظامیان و اهل شهر بود، نگهبانان اجازه نمیدادند کاروانیان در آن منزل کنند. اما کسی به زانیار و شهرنوش که در کنار اسب ایستاده بودند، کاری نداشت و همه فکر میکردند آنها منتظر کسی در آنجا ایستادهاند.
خیلی زود شب فرارسید. بر بالای برجهای قلعه، آتش مشعل نگهبانان روشن شد و در کنار چادرها نیز بساط پخت و پز به راه افتاد. اما زانیار و شهرنوش همانجا در تاریکی به انتظار ایستادند تا زمانی که سر و صداها خوابید و رفت و آمدها تمام شد. بالاخره طبل نیمه شب به صدا در آمد. و مشعلها به جز مشعل بزرگ بالای برج که نقش راهنمای پیکها و چاپارها را داشت، خاموش شدند و چون ماه هنوز طلوع نکرده بود، تاریکی همه جا را فرا گرفت.
در زیر نور کم ستارگان و مشعل بالای برج، زانیار متوجه شد که سیاهی به آرامی از سایه تاریک کنار برج جدا شد به ده قدمی آنها آمد و بعد صدای افسون را شنید که میگفت: «قرار بود به تنهایی بیایی؟»