داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (99): متهم شدن شاهزاده
خلاصه: خواندیم که در جریان گروگانگیری افسون به خاطر انتقام از زانیار، یاور کشته و مصطفی بعنوان قاتل توسط داروغه دستگیر شد. از آن طرف شاهزاده که برای دیدن فرزانه مخفیانه به خانه داروغه رفته بود، ضربهای به داروغه میزند و فرار میکند اما بعد میشنود که داروغه کشته شده است. حاتم بیگ به دیدن عیاران میرود و از آنها برای پیدا کردن قاتل کمک میخواهد.
عصر آن روز، قباد در کنار درب دولتخانه منتظر بود. او هنوز مردد بود که مطلبش را به حاتمبیگ بگوید یا خیر. از یک طرف میترسید موقعیت خودش در دربار را از دست بدهد و از طرف دیگر حسادتش به شاهزاده او را به پیش میبرد. او هم عاشق فرزانه دختر ببرک خان داروغه شده بود. اما وقتی فهمید در این عشق با شاهزاده باید رقابت کند، دم فرو بست و چیزی نگفت. چون میدانست که هیچ شانسی در مقابل شاهزاده ندارد. اما حالا شانس بزرگی برایش پیش آمده بود که اگر موفق میشد، ممکن بود شاهزاده را از برای همیشه از دور رقابت خارج کند ولی از طرفی ممکن بود جان خودش را بر سر این موضوع بگذارد.
بالاخره وقتی حاتمبیگ وزیر از دولتخانه خارج شد، قباد فوری خودش را به او رساند و گفت: «جناب وزیر، عرض واجبی دارم.» وزیر نگاهی به او کرد و پسر دیوان بیگی که یکی از محافظان شاهزاده بود را شناخت و با محافظانش اشاره کرد که اجازه بدهند او نزدیک بیاید و بعد در حالی که به سمت کاخ به راه افتاده بود، پرسید: «بگو ببینم چه شده که پسر دیوانبیگی به کمک من نیاز پیدا کرده است؟»
قباد درحالی که همراه او شده بود، گفت: «قربان موضوعی است که باید به عرض شما برسانم، چون برای اجرای عدالت فقط شما میتوانید کمکم کنید. اما باید قول دهید که نامم فاش نشود. چون ممکن است خودم کشته شوم.»
حاتمبیگ با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: « موضوعات مربوط به عدالت در حوزه کار پدرت است. چرا به او مراجعه نکردی؟»
قباد در پاسخ وزیر گفت: «قربان این ماجرا به شاهزاده برمیگردد. برای همین صلاح ندانستم به پدرم مراجعه کنم.» بعد برای وزیر شرح داد که روز گذشته همراه شاهزاده به خانه ببرک خان داروغه رفته، شاهزاده مخفیانه وارد آن خانه شده و بلافاصله بعد از آنکه داروغه از راه رسیده، او را دیده که هراسان از خانه خارج شده است. بعد از آن هم خبر کشته شدن داروغه را شنیده و حالا فکر میکند ممکن است شاهزاده او را کشته باشد.
حاتم بیگ که این حرف را شنید در فکر فرو رفت و بعد کیسهای زر به قباد داد و گفت: «از این موضوع با هیچ کس دیگر صحبتی نکن تا من در این مورد بیشتر تحقیق کنم. تو هم بیشتر مراقب شاهزاده باش و اگر خبر تازهای شنیدی به نزد من بیا.» و پس از آن قباد را مرخص کرد و خود در حالی که در فکر بود به کاخ رفت.
طبق روزهای دیگر به حضور شاه عباس رفت و به شرح امور مملکت مشغول شد. تا آنکه به موضوع ببرک خان داروغه رسید و گفت: «قربان، امروز صبح ببرک خان داروغه در حضور دختر و جمعی از افرادش بخاک سپرده شد. یک پسرش سه سال پیش در جنگ با ازبکان کشته شده و دو پسر باقیمانده از ببرک خان یکی در خراسان و یکی در ارمنستان مشغول خدمت در ارتش هستند. اگر اجازه بدهید، این دو را احضار کنیم تا بتوانند به امور خانواده خود سر و سامانی بدهند.»
شاه به تایید سری تکان داد و افزود: «همین کار را بکن. و اگر در پسرانش قابلیت لازم را دیدی، یکی از آنها را در جای پدر قرار بده. اما از قاتل او چه خبر؟ آیا توانستی قاتل را پیدا کنی؟» وزیر در پاسخش گفت: «قربان، هنوز نتوانستیم. اما به یک نفر مشکوک هستم که برای بازجوئی او به اجازه شما نیاز داریم. متاسفانه دیده شده که هم زمان با قتل داروغه، شاهزاده صفی میرزا با حالی پریشان از خانه او خارج شده است!» شاه عباس با خشم از جای خودش بلند شد، چند بار طول اتاق را رفت و برگشت و بعد دستور داد: «شاهزاده صفی میرزا را بیاورید!»