آن جسم غولپيکر، قطری حدود 1 کیلومتر داشت با این حال یک دست و یک تکه به نظر میرسيد. لبههای آن بسیار تیز بودند. ظاهر فلزی داشت و به شدت میدرخشید. پس ازخروج کامل آن از دل زمين، تعدادی زیادی مرد از درون شکاف خارج شدند و به سوی آن حرکت کردند. بیشتر آنها لباسهای سفید و براقی داشتند که به صورت یک تکه بود. اکثرا پیر بودند ولی چند جوان هم در میان آنها ديده میشد. بیشتر آنها دور یک مرد جوان را گرفته بودند. یک پیرمرد با موهای سرخ به آن جوان گفت:
– جف مواظب خودت باش.
مرد جوان دیگری که انبوه ريش طلائی رنگ صورتش را گرفته بود گفت:
– تو تنها امید ما هستی.
پیرمردی موسفید گفت:
– امیدوارم بتوانی زمین را پیدا کنی.
مرد جوان درحالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند به طرف آن شیی میرفت و جمعیت هم او را دنبال میکردند. دراین موقع یک نفر فریاد زد:
– فرمانده بزرگ!
افراد بلافاصله خود را کنار کشیدند تا پیرمرد تازه وارد، بتواند خود را به آن جوان برساند وقتی که پیرمرد به او رسيد، دستهایش را برروی شانههای او گذاشت و گفت:
– جف تو هرگز زمین را ندیدهای اما بزودی آن را میبینی. آن سیار زیبا زادگاه ماست.
پیرمرد به سوی افرادی که او را احاطه کرده بودند برگشت و ادامه داد:
– زادگاهی که حالا به کمک ما احتیاج دارد. هرچند که او ما را از خود دورکرده، اما حالا دردست متجاوزین اسیر است و به کمک ما احتیاج دارد.
او دوباره به سوی جف برگشت و گفت:
– تو از طرف ما یک پیک هستی برای دانشمنان و مردانی که در ماه زندگی می کنند. تا جایی که میتوانی باید ازجنگ خودداری کنی. اما اگر جنگ پیشآمد CL2 بهتر از هر رزمناوی میتواند بجنگد. به آنها بگو که ناوگان بزرگ ما تا یک سال دیگر آمده میشود و به آنها میپیوندد. حالا برو به امید خدا.
جف با پیرمرد و سپس با تمام دوستانش دست داد و از آنها خداحافظی کرد. سپس به طرف آن سفینه رفت. وقتی به آن نزدیک شد، ناگهان قسمتی ازآن کنار رفت و دری پدیدار شد. جف در آستانه در سفينه برگشت و به دوستانش نگاه کرد. برای آنها دست تکان داد. به فکرش رسید که شاید هرگز نتواند دوباره دوستانش را ببیند. اندکی ازهیجانش کاسته شد و ناراحتی به سوی او هجوم آورد. بلافاصله برای اینکه از افکار منفی فرار کند، دکمه در را فشار داد. در به آرامی بستر شد ولی با این حال او هنوز دوستانش را می دید. دیوارههای سفینه CL2 طوری ساخته شده بودند که ازداخل مانند، شیشه شفاف بود و انسان میتوانست خارج را ببیند، اما از خارج کدر بود و کسی نمی توانست داخل آن را ببیند. جف مدتی دیگر آنجا ایستاد و به دوستانش نگاه کرد سپس به وسیله کفهای روان سفینه خود را به میز کنترل رساند. دوباره به دوستانش که درحال وارد شدن به شکاف بودند، نگاه کرد. وقتی آخرین نفر هم وارد شکاف شد، درب شکاف بستر شد. لحظه اندیشههای گوناگون به جف هجوم آوردند اما او نباید به آنها توجه میکرد. زیرا ماموریت مهمی داشت. بر روی میز کنترل نگاه کرد و دکمه قرمزی را فشار داد. ناگهان سفینه تکانی خورد و با سرعت از سیاره جدا شد چند دقیقه بعد از آن سیاره جز یک نقطه نورانی چیز دیگری پیدا نبود. چند ساعت بعد جف برای اینکه بتواند مدتی استراحت کند، کنترل سفیه را به کامپیوتر داد و خود به سوی کابین مخصوص استراحتش رفت. به کابین مخصوص خودش که رسید از درون قفسه خوراک چند عدد قرص بیرون آورد و آنها را با کمک آب خورد. چند لحظه بعد نیروی جدیدی درخود احساس کرد. برای اینکه افکار پریشان را ازخود دورکند، برروی صندلی نشست.
هنوز چند لحظه نگذشته بود که حرکت مشکوکی در پشت سرخود احساس کرد. او چون ماموریت بزرگی داشت طوری تربیت شده بود که ازکوچکترین و جزئیترین حرکات هم نگذرد. برای همین بلافاصله اسلحه مخصوصش را برداشت و به روی صندلی چرخید. اما خود را با یک آدمآهنی مواجه دید. وقتی او را دید مدتی سرتا پایش را ورانداز کرد و گفت:
– تو خودت هستی ویتی؟
– البته قربان.
– مگر تو را از این ماموریت منع نکرده بودند؟
– بله.
– پس چرا آمدی؟
– نمیتوانستم ازشما جدا شوم؟
– آه ویتی، تو هرگز یک آدم آهنی خوب نمیشی؟
– البته ارباب جف من….
ناگهان درب کابین باز شد وآدمآهنی فرمانده وارد شد. جف با تعجب نگاهی به او کرد و گفت:
– چه اتفاقی افتاده
– قربان سه شئی مشکوک روی رادار دیده میشود.
– سه شئی مشکوک؟ باید از نزديک آنها را ببینم.
چند دقیقه بعد، آدمآهنی فرمانده همراه با جف و ویتی به چند آدمآهنی دیگر که دور میز کنترل جمع شده بودند، پیوستند. جف بر روی صفحه رادار خم شده بود. با تعجب به آن سه شئی مشکوک که در نزدیکی هم در فضا ایستاده بودند نگاه میکرد و حدس میزند که آنها چه هستند. پس از مدتی فکرکردن سرش را بلند کرد و رو به آدمآهنیهای که اطرافش ایستاده بودند کرد و گفت:
– کی میتواند بگوید آنها چه هستند؟
سکوت مطلق تنها جواب او بود جف با عصبانیت برگشت و به صفحه رادار خیره شد. او فکر میکرد که چرا سازندهی CL2 یک چنین ضعفی را پیشبینی نکرده بودند. اما ناگهان ویتی فریاد زد:
– سه تا رزمناو.
جف با تعجب گفت:
– سه تا رزمناو؟
– بله ارباب.
سپس به سوی صفحه تلویزیون نزدیک رادار رفت و دستهایش را به دو عدد پیچ کنار آن گرفت. ناگهان تصویر سه روزمناو در حال نبرد بر روی صفحه تلویزیون پدیدار شد.
جف مدتی به صفحه تلویزیون نگاه کرد. از شکل رزمناوها فهمید که یکی ازآنها برای فلینها است و دوتای دیگر متعلق به سوردهاست. با اینکه سوردها به تعداد بيشتر بودند اما چنین به نظر میرسید که بزودی شکست میخورند. جف قبلا با سوردها آشنا شده بود. آنها تقریبا مثل انسانها بودند. ولی موهای سرخ رنگی داشتند و در دستانشان به جای 5 انگشت، 4 انگشت قوی داشتند.
اما فیلنها ازکهکشان دیگری وارد کهکشان راه شیری شده بودند و با زور تمام کهکشان را تصرف کرده بودند. آنها خود را خدای مینامیدند و زمینیها و دیگر مردم کهکشان را مجبور به اطاعت از خود میکردند. درکهکشان راه شیری تنها دو سیاره یکی ماه و دیگری راستوس بودند که هنوز درآزادی به سر می بردند. البته راستوس یعنی همان جایی که جف ازآن خارج شده بود، یک تبعیدگاه بود و فیلنها به خیال اینکه آنجا فقط یک سیاره بیابانی است، به آن نزدیک نشده بودند. اما ماه که مقر دانشمندان زمینی بود با داشتن سلاح مخوفی به نام ردتبس توانسته بود در برابر فلینها مقاومت کند. جف وقتی اوضاع را بررسی کرد، تصمیم گرفت که به کمک دو رزمناو سورد برود. به سمت آدمآهنیهای که دورش را گرفته بودند برگشت و گفت:
– مامور ارتباط؟
در این موقع آدمآهنی کوتاه قد و قرمز رنگی راه خودش را از میان آدمآهنیهای دیگر بازکرد و خود را به جف رساند و گفت:
– بله فرمانده.
– هرچه زودتر با یکی از رزمناوهای سورد تماس بگیر و بگو که ما به زودی به کمکشان میآییم.
– بله فرمانده.
چند لحظه بعد جف درحالی که لباس براقی به تن داشت درحال سوار شدن به جنگنده مخصوص خودش بود. دراطراف او تعداد زیادی از آدمآهنیهای سفینه CL2 هم درحال سوار شدن به جنگندهای خود بودند. جنگندهای که درآن سفینه قرار داشتند، تقريبا شبیه به جنگندههای دلتا بود. جنگندهای دلتا قویترین جنگندههای زمینی بودند. این جنگندهها برای اولین بار در نبرد معروف گذرگاه مریخ به رهبری کاپیتال آردون توانستند فلینها را شکست بدهند. اما حالا نسل تکمیل شده آنها درسفینه CL2 به کارگرفته شده بودند. جنس این جنگندهها هم همانند جنس دیواره سفینه CL2 بود و این موجب می شود که خلبان آن بتواند در تمام جهات دید داشته باشد.
فصل دوم: اولين نبرد
سفینه CL2 درست بالای سررزمناوها ایستاده بود. رزمناوها که از دیدن این شیئی عجیب تعجب کرده بودند. دست از نبرد برداشته و منتظر نتیجه کار بودند. دراین موقع ناگهان قسمت پایین سفینه CL2 از بدنه آن جدا شد و چند مترازآن فاصله گرفت. در یک لحظه 50 جنگنده دلتا-دو از دل آن بیرون ریختند. جف درحالی که سعی میکرد برخودش مسلط باشد به سوی اولین جنگنده فلین رفت. وقتی که خوب به آن نزدیک شد دستش را بر روی دکمه آبی رنگی که جلویش بود گذاشت و آن را فشار داد. در یک لحظه دسته اشعه بنفش رنگی از دو لوله اطراف جنگنده دلتا خارج شد و به بدنه جنگنده فلینی اصابت کرد و آن را متلاشی کرد. بلافاصله چند جنگنده فلینی شروع به شلیک به طرف سفینه جنگنده جف کردند. اما وقتی اشعههای قرمز رنگی که از اسلحههای آنها خارج میشد به جنگنده دلتا میخورد، مانند آنکه به سطح یک آینه بخورد، منعکس میشد. درحالی که اشعه بنفش رنگ دلتا بلافاصله جنگندههای فلینی را متلاشی میکرد.
خيلی زود فضا از جنگندههای فلینی خالی شد. حالا فقط جنگندههای دلتا بودند که درآنجا جولان میدادندو رزمناو فلینها به حالت تدافعی قرارگرفته بود و پرده مرگ را در اطراف خود درست کرده بود. پرده مرگ هرجسمی راکه به رزمناو آنها نزدیک میشد نابود میکرد. اما جنگندههای دلتا برای وارد شدن به پرده مرگ از روش خود فلینها استفاده کردند.
جف با حرکت دادن چند اهرم، پرده مرگی دور جنگنده خود درست کرد و با سرعت به سمت پرده مرگ رزمناو فلینی رفت. ناگهان جنگنده او چند تکان شدید خورد و سپس آرام به راه خودش ادامه داد او حالا درداخل پرده مرگ بود و به سمت سکوی فرود رزمناو میرفت پرده مرگی که دورجنگنده جف تشکیل شده بود به زودی از کارافتاد. وقتی جف به روی سکوی فرود رزمناو نشست دیگر هیچ احتیاجی به این پرده مرگ نبود. به دنبال جف درحدود سی و پنج جنگنده دیگر هم وارد پرده مرگ شدند و بر روی سکو فرود آمدند به زودی تمام آدمآهنی ها همراه با جف به سمت راهروی ورودی رزمناو رفتند.
هنوز چند قدم درون رزمناو راه نرفته بودند که ناگهان از سرپیچ راهرو تعدادی فلین پیدا شدند. جف برای اولین بار بود که با این موجودات زشت از نزديک برخورد میکرد. آنها قیافه زشت با چشمان درخشان وگوشهای تیز داشتند. چشمان بزرگشان تقریبا تمام صورتشان را فرا گرفته بود. این قیافههای زشت موجب شدند که جف کمی جا بخورد و همین یک لحظه، مهلت خوبی بود تا فلینها اسلحههایشان را به سمت جف نشانه بگیرند و قدرت حرکت را از جف بگیرند. اما ناگهان آدمآهنیهای همراه جف شروع به شلیک کردند. نور شدیدی اطراف فلینها را گرفت. وقتی که نور تمام شد در آنجا هیچ چیز جز چند وسیله باقی نمانده بود.
سرپیچ بعدی جف ازآدمآهنیها جدا شد و به سمت اتاق کنترل سفینه به راه افتاد. وقتی به پشت در اتاق رسید صدای وزوز کرکنندهای از درون اتاق به گوش میرسید. هنوز چند لحظه نگذشته بود که ناگهان در مقابل جف باز شد. در روبروی او یک فلینی درحالی که اسلحه خود را به سمت او نشانه گرفته بود، ایستاده بود. جف چند قدم به عقب گذاشت ناگهان سردی اسلحهای را در پشت کمرخود احساس کرد. بلافاصله نقشه کشید و وانمود کرد تسلیم شده و آرامآرام دستهای خود را به سمت بالا بود. ناگهان با یک حرکت سریع دستهای فلینی که پشت سراو بود را گرفت و با حرکت بعدی او را به سمت جلو پرتاب کرد. فلینی بخت برگشته در فضا تاب خورد و با تمام قدرت به دوست خود که جلوی جف را گرفته بود، برخوردکرد. اسلحه دوستش از دستش خارج شد و بر روی میزکنترلی که در وسط اتاق بود، افتاد. ناگهان انفجاری روی داد و چند نفر فلینی که دور میز نشسته بودند، برروی زمین افتادند. جف بلافاصله با اسلحه خود دو فلینی که جلوی او به روی زمین افتاده بودند، را کشت و به درون اتاق کنترل دوید.
وقتی وارد اتاق شد، ناگهان سنگینی زیادی بر روی خود احساس کرد. با تمام قوا سعی کرد بایستد، اما نتوانسته و بر روی زمین افتاد. چند لحظه بعد در حدود 10 فلینی دور او جمع شدند و درحالی که دستگاههای که در دست داشتن را به طرف جف گرفته بودند، به زبان خودشان با هم حرف میزدند. جف درحالی که سعی می کرد آنها چیزی نفهمند، آرام دکمه دستگاه کوچکی که به مچ دستش بستر شده بود را فشار داد. چند لحظه بعد در مقابل چشمان متعجب فلینها به حالت بیوزنی به فضا بلند شد و با اسلحهاش به سمت آنها اخطارکرد. فلینها وقتی او را در این حالت دیدن دستگاههای خود را انداختند و به سمت دراتاق فرارکردند. جف هم به سوی آنها شلیک میکرد. وقتی تمام آنها از اتاق خارج شدند، ناگهان چند لوله از دیوارهای اتاق بیرون آمد و به سمت جف شلیک کردند. اما جف با زیرکی خود را در پشت میزهای کنترل مخفی کرد و از تیررس آنها خارج شد.
پس از چند دقیقه دوباره سر و کله فلینهای که از پیش جف فرارکرده بودند، پیدا شد. اما این بار آنها با اسلحههای مخصوصی که بیشتر به یک لوله شبیه بود آمده بودند. جف که خود را در بدمخصمهای میدید، دست درلباس خود کرد و یک اسلحه و یک دیسک از درون آن بیرون آورد. وقتی که دیسک را روی اسلحه سوار کرد تقریباً تمامی فلینیها وارد اتاق شده بودند و به دنبال جف میگشتند. ناگهان جف ماشه اسلحه را کشید. در یک لحظه دیسک از روی اسلحه جدا شد و در میان فلینیها فرود آمد و درلحظهای بعد انفجاری با صدای کرکننده رخ داد. وقتی جف سرخود را از پشت میزکنترل بیرون آورد از فلینیها هیچ خبری نبود. چند لحظه بعد جف درحالی که از پیروزیش خوشحال شده بود، به سوی در اتاق رفت که ناگهان خود را با چند فلینی دیگر روبرو دید.
جف بلافاصله به درون اتاق برگشت و در را پشت سرخودش بست. اما میدانست که آنها به زودی وارد اتاق میشوند. برای همین به سمت یک دستگاه که از یک فلین باقی مانده بود، رفت. دستگاه هنوز روشن بود و اجسام را با نیروی جاذبه شدیدی به کف اتاق میچسباند. جف بلافاصله دستگاه را برداشت و به سمت در اتاق گرفت در این موقع سه فلین که وارد اتاق شدند بر روی زمین افتادند و قدرت حرکت ازآنها سلب شد. جف درحالی که دستگاه را به سوی آنها نگه داشته بود جلو رفت و یکی از اسلحههای آنها که درچند متریشان افتاده بود برداشت. آن اسلحه درظاهر یک لوله سیاه بود که چند دکمه برروی آن وجود داشت. جف لوله آن اسلحه را به سمت فلینهای بخت برگشته که به روی زمین افتاده بودند، گرفت. فلینها با حرکاتی که میکردند نشان میدادند که تسلیم شدهاند. اما جف ناگهان یکی از دکمههای روی لوله را فشار داد. جسم سیاهی از درون لوله خارج شد و در میان فلینها به زمین خورد و دود زردرنگی ازآن خارج شد. فلینها با حالتی مخصوص شروع به حرکت کردند و بعد از چند تکان شدید بر روی زمین افتادند و سپس تبدیل به خاکستر شدند. وقتی آنها کشته شدند دود گلوله هم از بین رفت و آن هم به خاکستر تبدیل شد. جف در حالی که با تعجب به این صحنهها نگاه میکرد، خوشحال بود که خود او به چنین بلای گرفتار نشده است. پس ازآن جف درحالی که دستگاه جاذبه را همراه با یک لوله سیاه دیگر برداشته بود، از اتاق خارج شد.
درکابینهای مجاور کسی نبود. جف همین طور که پیش میرفت که ناگهان به یک سالن بزرگ رسید. اطراف سالن پر بود از افراد مختلف از سیارههای مختلف در واقع آنجا یک موزه زنده بود. تمامی آنها به یک حالت خواب مصنوعی فرو رفته بودند. اما نگاههای همه آنها به یک سمت بود جف نگاه یکی ازآنها را دنبال کرد و به یک صفحه کنترل رسید. به سمت صفحه کنترل رفت. هنوز به انجام نرسیده بود که ناگهان صدای وزوزی شنید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و یک فلین با اسلحه درمقابل خود دید. بلافاصله دستگاه جاذبه را به سمت او گرفت. آن فلین هم به زمین افتاد. جف پس ازآنکه اسلحه او را برداشت، دستگاه را خاموش کرد و به او فهماند که باید آن افراد را زنده کند. فلینی اول میخواست از این کار خودداری کند، اما وقتی آن اسلحه سیاه رنگ را در دست جف دید، آرام بلند شد و به سمت صفحه کنترل رفت. وقتی چند تا از دکمه های آن را فشار داد ناگهان تمامی افرادی که درون سالن بودند به زمین افتادند. اما چند لحظه بعد بلند شدند و درحالی که خوشحال بودن به سمت جف آمدند.
جف وقتی فهمید آنها زنده شدهاند، خواست آن فلینی را هم بکشد. اما فکر کرد که وجود او میتواند برای دانشمندان راستوس مفید باشد. برای همین از کشتن او خودداری کرد. در این موقع آدمآهنی فرمانده وارد سالن شد و به سمت جف آمد و گزارش داد:
– فرمانده، رزمناو از فلینها پاکسازی شد.
– خوب است. تلفات هم داشتهایم؟
– بله قربان، دو آدمآهنی.
– آردی و ابی.
جف مدتی فکر کرد و بعد به فلینی که گرفته بود، اشاره کرد و گفت:
– او را دستگیر کنيد تا من به يکی از رزمناوهای سورد ببرید و تحويلش بدهم.
– باشد قربان.
در این موقع افرادی که آزاد شده بودند، دور جف را احاطه کرده و از او تشکر میکردند. جف برای اینکه از زیر سیل تشکرها نجات پیدا کند، خود را بروی بلندی رساند و با دست افرادی را که آنجا بودند به سکوت دعوت کرد و گفت:
– من هیچ یک از شما را نمی شناسم اما با این حال میدانم که تمامی شما دوست دارید که کهکشانمان را از زیردستان این متجاوزین نجات بدهیم.
در این موقع جمعیت یک صدا فرياد زدند:
– بله، بله.
جف لبخند رضایتمندانهای زد و گفت:
– پس حاضرید. درمیان شما خلبان هم هست؟
مرد جوانی صفوف جمعیت را شکافت و جلوآمد و گفت:
– من هستم.
جف نگاهی به او کرد و لبخندی زد گفت
– اهل زمین هستی؟ اسمت چیه؟
– بله قربان، واکر، بن واکر.
– از دیدن خوشوقتم بن.
– من هم همینطور.
سپس جف سرش را بالا کرد و گفت:
– کس دیگری هم هست:
اما جوابی نشنید برای همین پس از چند لحظه سکوت گفت:
– من شما را به راستوس میفرستم تا برای مبارزه نهایی آماده شوید.
با گفتن کلمه راستوس صدای گنگی از میان مردم بلند شد. اما بزودی خاموش گشت زیرا جف گفت:
– بله راستوس، کسانی که شما از سیارههای خود بیرون کردید و به راستوس فرستادید. حالا برای نجات شما از دست این اهریمنان به کمکتان آمدهاند.
جف دوباره چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
– من فعلا باید به دورزمناو دیگر هم بروم. تا آنها را هم راضی کنم که به راستوس بروند. اما امیدوارم شما را باز هم ملاقات کنم. به امید دیدار.
در این موقع جمعیت ناگهان فریاد زد
– به امید پیروزی.
جف لبخندی زد و گفت:
– بله، به امید پیروزی.
سپس از سکو پایین پرید و به سمت فرودگاه رفت و درحال رفتن به بن اشاره کرد. بن هم به دنبال او به راه افتادم. وقتی به سکوی فرود رسیدند. آدمآهنی فرمانده فلین اسیر را بسته و او را درون جنگنده جف گذاشته بود. وقتی جف به او رسید، گفت:
– کار تمام شد؟
– بله فرمانده
– خوبه شما به سفینه برگردید.
– با اطاعت قربان
دراین موقع بن به جنگنده جف رسید وقتی آن را دید قدمی به عقب گذاشت و گفت:
– دلتا
جف درحالی که سرش را تکان می داد گفت:
– بله با آن آشنایی داری
– البته چند سال پیش با جوانی به اسم هک بروند آشنا شدم و با همین جنگندهها با فلینها مبارزه کردیم.
جف که از شنیدن اسم هک بروند به اشتیاق آمده بود، گفت:
– تو هک را می شناختی؟
– بله او هم از راستوس آمده بود و با فلینها مبارزه کرد. ما با هم اسیر شدیم ولی او را از من جدا کردند. اما او به من گفت که به زودی جنگجوی کهکشان برای…
ناگهان بن چند قدم عقب گذاشت و گفت:
– آه خدای من، تو جنگجوی کهکشان هستی؟
جف درحالی که لبخندی روی لب داشت، گفت:
– بله.
– باید من را ببخشی که زودتر نشناختمت.
– اشکالی ندارد
– بله هک گفت که تو به زودی می آیی و کهکشان را آزاد می کنی.
جف لبخندی زد و گفت:
– خوب حالا تو حاضری درآزاد کردن کهکشان به من کمک کنی؟
– البته.
جف قدمی پيش گذاشت و خود را به بن رساند. دستش را فشار داد و گفت:
– امیدوارم که خداوند یاریمان کند.
– امیدوارم.
سپس جف و بن سوار جنگنده جف شدند. آن آخرین جنگندهی بود که بر روی سکو ایستاده بود. بقیه جنگندهها قبلا به سوی CL2 پرواز کرده بودند. سفینه جف هم به پرواز درآمد و به طرف یکی از رزمناوهای سوردها رفت.
فصل سوم: استقبال ناخوشآيند
وقتی جنگیده جف به رزمناو سوردها نزدیک شد، متوجه شد که اوضاع بر روی رزمناو به طور مشکوکی آرام است. جنگنده جف تازه بر روی سکوی فرود رزمناو نشسته بود، که یک جنگنده دلتای دیگر هم به روی سکوی فرود آمد. جف مدتی به انتظار ایستاد تا شاید کسی به استقبال آنها بیاید. ولی وقتی دید کسی به استقبال آنها نیامد، رو به بن کرد و گفت:
– بهتر است پیاده بشویم.
سپس درحالی که اسلحه خود را در دسترس قرار میداد، دکمه کنار در را فشار داد درآرام باز شد. جف و بن آرام از پلهها پایین آمدند و به طرف اتاق فرمانده رزمناو حرکت کردند. جف احساس عجیبی داشت و سعی میکرد که برخود مسلط باشد. اما با این حال بن به وضوح نگرانی را در چهره او دید و پرسید:
– چه اشکالی پیش آمده است؟
هنوز جف نتوانسته بود جواب او را بدهد که ناگهان چیزی هر دوی آنها را به سوی زمین راند ویتی بالای سرآنها ایستاده بود و یک سپر آینهای مخصوص در دست داشت از سوی اتاق فرماندهی دسته اشعه سبزرنگی به سوی او شلیک شد. اما آن دسته اشعه به سپری که در دست ویتی بود، برخورد کرد و به سمت فضا کج شد و ناپدید گشت. جف که به هیجان آمده بود، آرام بر روی سطح سکو غلتید و خود را به یک سفینه رساند. وقتی خود را از زیر خطر شلیک آزاد دید، اسلحهاش را از کمر باز کرد و به سمت اسلحهای که به سوی ویتی شلیک میکرد، شلیک کرد. اسلحه بلافاصله ذوب شد و ناپدید گشت. جف بلافاصله به سمت اتاق فرمانده رفت و در پشت در آن مخفی شد.
در این موقع لوله اسلحه دیگری از درون سوراخ بیرون آمد و به سمت بن نشانه رفت. اما قبل از آنکه شلیک کند، جف با پا به آن زد و اسلحه بر روی سکوی فرود افتاد. بن که تازه موقعیت را احساس کرده بود، اسلحه را برداشت و به سمت جف دوید. جف با اسلحهاش قفل در را نابود کرد و به بن گفت:
– در را بازکن.
بن به سمت در رفت وبا تمام نیرو در را به عقب کشید. جف بلافاصله درون اتاق پرید اما با منظرهای غیرقابل منتظره روبرو شد.
درون اتاق درحدود ده نفر از افراد سورد با اسلحههای مسلح ایستاده بودند اما اسلحههای خود را به سمت خودشان گرفته بودند. مثل اینکه میخواستند خودکشی کنند، جف بلافاصله فریاد زد:
– دست نگه دارید.
یکی ازآنها که از لباسهایش معلوم بود که فرمانده است، گفت:
– تو نمیتوانی جلوی ما را بگیری ما حاضر نیستیم تن به اسارت شما خود فروختهگان بدهیم و خواست ماشه اسلحهاش را فشار دهد. که ناگهان بن که تازه رسیده بود اسلحه او را هدف قرار داد و در یک چشم برهم زدن از اسلحه او جز یک دسته بقیه را نابود کرد.
فرمانده با لجبازی دسته را به کف اتاق انداخت و یک اسلحه دیگر از روی میزش برداشت و خواست خودکشی کند که جف فریاد زد:
– دست نگهدار به خاطر نجات کهکشان دست نگه دار.
فرمانده وقتی این حرفها را شنید، اسلحه خود را پایین آورد و گفت:
– منظورت چیست؟
جف درحالی که اسلحه خود را درون لباسش می گذاشت گفت:
– من آن کسی که تو فکر میکردی نیستم.
فرمانده که تعجب کرده بود، گفت:
– پس تو کی هستی؟
جف به سمت پنجره اتاق رفت و به سفینه CL2 اشاره کرد و گفت:
– من جف آردون فرمانده سفینه CL2 یعنی همان سفینه که شما مدتی پیش ازآن درخواست کمک کرده بودید، هستم.
فرمانده که تازه متوجه اشتباه خود شده بود، اسلحهاش را بر روی میز انداخت و به طرف جف رفت و گفت:
– باید من را ببخشید چون من تعداد زیادی از دوستانم را در این نبرد از دست دادهام. تازه من فکر نمیکردم که آن سفینه بتواند به این سرعت به اینجا برسد. برای همین وقتی شما را دیدیم، فکر کردیم یک سفینه کمکی برای آنها هستید.
– شما حق دارید. متاسفانه فعلاً در این کهکشان، کسی نمیتواند به دیگری اعتماد کند.
– البته این بخاطر وجود آن متجاوزها است؟
– درست است. ولی ما میخواهیم آنها را نابود کنیم.
– چطور من و شما که به تنهایی نمیتوانیم، برآنها پیروز بشویم.
سپس فرمانده آهی کشید و گفت:
– شما باید از مردانی باشید که در قمر زمین زندگی میکنند.
– خیر.
– پس حتما شما هم مثل ما از سفینههای هستید که پس از انجام ماموریتهای طولانی خود وقتی به کهکشان برگشتند و آن را در تصرف دشمن دیدند و در فضا سرگردان شدهاند؟
– خیر.
– پس می توانم بپرسم شما ازکجا آمدهاید؟
– البته. ما از سیاره راستوس آمدهايم.
– راستوس؟!
– بله از راستوس از جایی که شما کسانی همچون پروفسور کاکوکیکین و پروفسور کل والکلکک را به آنجا تبعید کردید. بله از راستوس در جای که اکنون برای آزادی کهکشان در تلاش هست.
سپس به فرمانده نزديک شد و گفت:
– من باید خیلی زود از اینجا به دنبال ماموریتم بروم. برای همین فرصت آن را ندارم که به آن رزمناو هم سرکشی کنم. اما به شما پیشنهاد میکنم که اگر میخواهید کهکشان را نجات بدهید از اینجا به سمت راستوس حرکت کنید. تا در آنجا به صورت یک ناوگان اجتماع کرده و برای نبرد نهایی آماده بشوید.
سپس به سمت در اتاق رفت وقتی که به آستانه در رسید برگشت و گفت:
– ما رزمناو فلینها را غنیمت گرفتیم. هم اکنون تعدادی از افرادی که میخواهند برعلیه فلینها مبارزه کنند، درآن هستند. خواهش میکنم که تعدادی از افرادتان را به آن سفینه بفرستید تا آن سفینه را به راستوس ببرند. چون آن سفینه میتواند برای دانشمندان ما مفید باشد. درضمن من یکی از فلینها را اسیرکردهام. آن را هم به شما میدهم که به آنجا ببرید.
فرمانده جلو آمد و گفت:
– باشد ما به راستوس میرویم و برای نبرد نهائی آماده میشویم به امید پیروزی.
– به امید پیروزی.
سپس جف و به دنبالش بن از اتاق خارج شدند و همراه ویتی به سمت جنگندههای خود رفتند. در پشت سرآنها هم فرمانده همراه با یارانش به دنبال آنها به راه افتادند. وقتی که آنها به پای جنگنده جف رسیدند، ویتی ازآن بالا رفت و فلینی اسیر را که بیهوش شده بود، پایین آورد و به افراد سورد داد. سپس به سمت جنگنده خودش رفت و به سمت سفینه CL2 پرواز کرد.
جف مدتی جنگنده ویتی را نگاه کرد و بعد برگشت و به فرمانده سوردها نگاهی افکنده و گفت:
– شما گفتید که از یک ماموریت بر میگشتید؟
– بله.
– میتوانم بپرسم از چه ماموریتی؟
– البته ما ماموریت داشتیم که از یکی از کهکشانها بازدید کرده و با موجودات زنده آنها تماس برقرار کنیم.
– موفق هم شدید؟
– خیر. چون تمام آنها از تهدیدهای موجوداتی به اسم «واری ویری ور» میترسیدند.
– شما آن موجودات را دیدید؟
– نه متاسفانه.
– درآنجا وضع تمدن چگونه بود؟
– نسبتاً خوب. اکثراً توانسته بودند موشکهای فضائی را بسازند. ولی هنوز به پای ما نمیرسیدند.
– به نظر شما در نبردمان میتوانیم ازآنها کمک بگیریم.
– نه. چون همانطور که گفتم، آنها به شدت از «واری ویری ورها» می ترسند و در ضمن آنها مردمان صلح دوستی بودند.
– اگر ما «واری ویری ورها» را نابود کنیم، آنوقت میتوانیم روی آنها حساب کنیم؟
– البته. ولی فکر نکنم ما بتوانیم «واری ویری ورها» را نابود کنیم.
– چرا؟ آنها خیلی قویتر از ما هستند؟
– من اینطور فکر می کنم. به نظرمن اگر حمله فلینها به دستور آنها نباشد، آنها از همدستان و پشتیبانان قوی فیلنها هستند.
– قدرت «واری ویری ورها» را تا چه اندازه میبینید؟
– آن جور که من شنیدم، آنها چند سیاره که مردم آنها برعلیهشان به مبارزه پرداخته بودند را با اسلحههای خود نابود کردند.
– خود سیارهها را؟!
– بله تمام سیاره بخارگشته است و نابود شده. از آن سیارهها حتی چند قطعه سنگ هم باقی نمانده است.
– پس نمیتوانیم به خارج ازکهکشان خودمان امیدی داشته باشیم؟
– نه.
جف آهی کشید و گفت:
– دراینصورت شما گر در راه خود به سفینهی دیگری هم که سرنوشتی همچون شما داشتهاند، برخوردید آنها را هم به راستوس ببرید. ما باید ناوگان قوی تشکیل بدهیم.
– حتماً.
– جف و بن از پلههای جنگندهشان بالا رفتد. سوردها هم از جنگنده فاصله گرفتند. چند لحظه بعد سفینه از روی سکوی فرود رزمناو بلند شد و با سرعت به سمت سفینه CL2 رفت. چند دقیقه بعد هم سفینه CL2 با سرعت به سمت زمین به حرکت آمد و در فضای نامتناهی ناپدید شد.
فصل چهارم: به سوی زمین
جف با چشمانی کاملاً باز، داشت سیارهای که جلویش بود را نگاه میکرد. گوئی میخواست آن را با چشمانش ببلعد. بن کنار او ایستاده بود و لبخند رضایتمندانهای میزد. پس از مدتی سکوت رو به جف کرد و گفت:
– این هم زمین.
ولی جف اصلا صدای او را نشنید زیرا سعی میکرد کره سرسبز زمین را با کره بیابانی راستوس مقایسه بکند. گاهگاهی لبخندی بر روی لبانش مینشست، ولی به زودی از روی صورتش محو میشد. پس از مدتی رو به بن کرد و گفت:
– تو روی زمین به دنیا آمدهای، زمین زادگاه تو است. تو هم به آن عشق میورزی و حاضری برای آن هرکاری را بکنی ولی من هرگز تا بحال زمین واقعی را ندیده بودم. اما من هم مثل تو آن را دوست دارم.
سپس چند بار دیگر هم کلمات آخری را به زبان آورد درحالی که سعی میکرد هیجان خود را فرو نشاند.
سفینه CL2 آرام در اطراف زمین میگشت. آدمآهنیها به سرعت در راهروهای آن درحرکت بودند. هیجان خاصی سفینه را فراگرفته بود. بن همراه با جف بر روی صفحه دستگاهی خم شده بودند. مثل اینکه درحال جستجو گمشده هستند. دراین موقع ناگهان جف فریاد زد
– پیدایش کردم.
سفیه از حرکت ایستاد. نقطه نورانی در روی صفحه دستگاه دیده شده بود. چند لحظه بعد آن نقطه بزرگ شد. کمکم بزرگ و بزرگتر شد. ابتدا نمای یک شهر پدیدار شد و بعد کم کم تصویر یک نفر زندانی نمایان شد در این موقع جف ناگهان با خوشحالی تمام سرش را از روی دستگاه بلند کرد و فریاد زد:
– او زنده است.
*****
سواحل غربی آمریکای شمالی در این فصل پر بود از افرادی که برای گذراندن تعطیلاتشان به دریا پناه آورده بودند. اما یک روز ظهر افرادی که درکنار ساحل بودند یک سفینه مثلثی شکل متفاوت از سفینههای که تا به حال دیده بودند، مشاهده کردند. ابتدا یک کودک آن سفینه را دید. و فریاد زد:
– مامان نگاه کن خداها آمدند.
زنی که چند متر آن طرفتر درمیان ماسهها خوابیده بود، وقتی صدای کودک را شنید. چشمانش را باز کرد و به سوی آسمان نگاه کرد و وقتی سفینه را ديد که در ارتفاع چندصد پائی بالای سرآنها ایستاده است، ترس سراسر بدنش را فرا گرفت. برای اینکه ترس خود را مهارکند به سوی کودکش رفت و او را بغل کرد و در حالی که دوباره به سوی محل اولش بر میگشت به زنی دیگری که تازه از راه رسیده بود، سفینه را نشان داد و گفت:
– نگاه کن خدایان هستند. آنها برای چی به اینجا آمدهاند؟
زن که درجای خود نیم خیز شده بود درحالی که خود را خونسرد نشان میداد، گفت :
– حتما به خاطر آن جوان کافر است که قرار است فردا به قتلگاه ببرند.
پس ازگفتن این سخنان آن زن دوباره بر روی ماسهها درازکشید. اما مردی که چند قدم آن طرفتر خوابیده بود و به سخنان آن دو گوش میداد، گفت:
– نه، اين از سفینههای خدایان نیست.
دو زن حیرتزده او را نگاه کردند و مرد هم ادامه داد:
– من خلبان یکی از سفینههای خدایان هستم و مطمئن هستم که این سفینه ازآن خدایان نیست.
به زودی این خبر در سراسر ساحل پیچید. آن خلبان هم به وسیله بیسیم با نزدیکترین مرکز رادار تماس گرفت و درباره آن سفینه سوال کرد. اما جواب مرکز رادار واقعا او را متعجب کرد زیرا آنها با اطمینان کامل گفتند که چنین سفينهای اصلا در رادار آنها مشخص نشده است.
به زودی پلیس خبر شد و پس از آن با نزدیکترین معبد تماس گرفته شد و دو سفینه به قصد شناسائی آن شئی ازآن جا راهی ساحل دریا شدند. اما قبل ازآنکه بتوانند آن شئی را ببینند، سفینه ناشناس خود را دراعماق دریا مخفی کرد و جستجو برای یافتن آن بینتیجه ماند.
مسئولین چون وجود چنین شئی را که بتوند از دید رادارهای آنها مخفی بماند غیرممکن میدانستند، آن را یک نوع اختلال درجو دانستند که به چشم بینندهها، یک سفینه آمده است. با این حال دستور دادند که سواحل و دریا را به شدت مورد مراقبت قرار دهند. اما ماجرای که روز بعد اتفاق افتاد نشان داد که آنها باید وجود چنین سفینه را بيشتر باور میکردند.
*****
ساعت از نیم شب گذشته بود. خیابانهای شهر پس از گذراندن روز شلوغی میرفتند که خلوت شوند. درگوشهای از شهر دو سایه درکنار هم درمیان تاریکی پیش میرفتند. تا جائی که میشد سعی میکردند که از مکانهای روشن نگذرند. مدتی که راه رفتند به یک سوپرمارکت بزرگ رسیدند. سوپرمارکت ساعتها بود که تعطیل شده بود و برای همین چراغهای جلوی آن هم خاموش بودند.
در این موقع یکی از آن دو نفر خم شد و با یک حرکت قفل کامپیوتری در را شکست. و به آرامی به درون سوپرمارکت خزید. نفر دوم هم به دنبال او روان شد. چند لحظه بعد نفر اول دوباره ایستاد. زیرا یک دزدگیر کامپیوتری مکانیکی درجلوی آنها، راهشان را سد کرده بود. چند لحظه مکث کرد و سپس با یک دستگاه عجیب که بیشتر به یک رادیو کوچک میماند، به طرف دزدگیر شلیک کرد. دزدگیر بی آنکه ازکار بیفتد اثر خود را از دست داد و برای همین وقتی آن دو نفر ازآنجا رد شدند، هیچ عکس العملی نشان نداد.
کمی بعد به یک در رسیدند ولی آن در هم نتواست جلوی آنها را بگیرد. زیرا آنها با یک کلید مخصوص از قفل آن را باز کردد و وارد محوطه سوپرمارکت شدند. وقتی وارد سوپرمارکت شدند و دیدند که دیگر هیچ مانعی در مقابلشان وجود ندارد، نفر اول رو به نفر دوم کرد و گفت:
– بن تو برو یه لباس درست وحسابی پیدا کن و بپوش.
– تو کجا می روی؟
– من یک کار مهم دارم.
– باشد.
دو نفر از هم دور شدند. بن آرام در میان نور چراغها به راه افتاد و پس از مدتی به محلی که مخصوص لباسها بود، رسید. مدتی که درآنجا گشت توانست لباس مرتب و خوبی پیدا کند. وقتی لباس را پوشید، خواست به دنبال جف برود که ناگهان کسی گفت:
– آقا شما اینجا چه کار میکنید؟
بن با سرعت برگشت در مقابل او دختر جوانی ایستاده بود و داشت به او نگاه میکرد. ابتدا خواست فرارکند ولی متوجه شد قدرت حرکت از او گرفته شده است. وقتی به چشمان آن دختر نگاه کرد، ناخودآگاه، به آنها خیره ماند. هرکاری کرد نتوانست چشمانش را از نگاه کردن به او باز دارد. پس از چند ثانیه آن دختر برگشت و به بن اشاره کرد و گفت:
– دنبال من بیا.
بن هم بیاراده به دنبال او به راه افتاد. او اراده خود را از دست داده بود و تحت فرمان کامل آن دختر بود.
*****
جمعیت زیادی مقابل در ایستاده بودند و سعی میکردند خود را به درون استادیوم برسانند. ولی دربان جلوی آنها ایستاده بود و از ورود مردم به شدت جلوگیری میکرد. در این موقع یک ماشین زیبا جلوی در استادیوم ایستاد. مردم سرهایشان را برگرداندند تا ماشین را ببینند. چند لحظه بعد زن جوانی از ماشین پیاده شد و به دنبالش یک مرد جوان نيز پیاده گرديد. مردم خود را کنار کشیدن و راه را برای آن دوباز کردند و آنها توانستند به راحتی خود را به درب استادیوم برسانند. وقتی به دربان رسیدند، دربان تعظیم بلندی کرد و خود راکنار کشید و درحالیکه راه را نشان میداد، گفت:
– بفرمایید قربان.
آن دو وارد استادیوم شدند و به دنبال یک راهنما به راه افتادند. مردم بلافاصله پس از ورود آنها به سوی در هجوم آوردند، ولی دربان بلافاصله خود را درجای قبلیاش قرار داد و از ورود مردم ممانعت کرد. دراین موقع جوانی که درکناری ایستاده بود، گفت:
– خوش بحالشان میتوانند مراسم اعدام را از نزديک تماشا کنند.
زن و مرد جوان به کمک راهنما جای خوبی در اولین ردیف صندلیهای مقابل تیرهای اعدام پیدا کردند. آنها تقریبا به موقع رسیده بودند. چند لحظه بعد کامیون حامل شیرها وارد شد و بلافاصله قفسهای سه شیر نر بزرگ را بروی زمین گذاشت و از درون میدان بیرون رفت. تمامی چشمان به سوی آن قفسها بود و درانتظار این بودند که درب قفسها باز شود. ابتدا درب قفس وسطی که یک شیر بزرگ و تیره رنگ درون آن بود باز شد و شیر شروع به دویدن به سوی زندانی که در وسط میدان به یک تیرچوبی بسته شده بود کرد.
ناگهان زن جوان در میان بهت اطرافیانش با یک جست اسلحه یکی از نگهبانان را گرفت و خود را از ارتفاع نزديک ده متری به درون میدان پرت کرد و به دنبال او مرد همراهش هم خود را از روی سکو به درون میدان پرت کرد. بهت تماشاچیان وقتی که به سوی لب سکو هجوم آوردند، بیشتر شد. چون دیدند که آن دو نفر سالم در حال دویدن به سوی زندانی هستند. در همین موقع درب دو قفس دیگر هم باز شد و همراه با نعرههای شیرها صدای فریاد رئیس نگهبانان هم میآمد که میگفت:
– آنها را دستگیر کنید.
اما دیگر دیر شده بود، زن جوان خود را مقابل زندانی قرار داد و در مقابل شیر بزرگ، سپر او شد تمام افراد فکر میکردند، که حالا شیر را با اسلحه میکشد. اما اشتباه میکردند. او فقط وقتی که شیر به چند متریش رسیده بود، چشمانش را به چشمان شیر دوخت و پس از چند لحظه درحالی که به یکی از شیرها اشاره میکرد فریاد زد:
– او را.
شیر در مقابل بهت مردم به سوی شیر دیگر حمله کرد و با او گلاویز شد. شیر سومی از فرصت استفاده کرد و با یک خیز به سوی زن جوان پرید. اما او با یک حرکت سریع خود را عقب کشید و با ته اسلحه به سر او زد. شیر درجای خالی او بر زمین افتاد و خواست دوباره به سوی او بپرد. که چشمانش به چشمان او افتاد و پس از چند لحظه به سوی دیگر شیرها رفت و با آنها گلاویز شد.
درب استادیوم باز شد و تعدادی سرباز وارد شدند. زن جوان درحالی که لبخند تحقیرآمیزی بر لب داشت به شیرها دستور داد که به سربازها حمله کنند. آنها هم به جز شیر دومی که غرق درخون بر روی زمین افتاده بود به دستور او عمل کردند و قبل از اینکه سربازان بتوانند کاری بکنند به ميان سربازها دويدند و حمله کردند. برای مدتی کسی نمیتوانست درست تشخیص بدهد که چه نبردی در کار است، تا اینکه چند دقیقه بعد، آرامش دوباره بر استادیوم حکم فرما شد و دیدند که گروه جدیدی از سربازان درحالی که از روی اجساد شیران و سربازان قبلی میگذشتند به سوی زندانی و زن و مرد جوان میروند. در همین موقع تماشاچیان متوجه سفینه خدایان شدند که بر بالای سرشان ایستاده بود و مواظب ميدان بود. سربازان اطراف سه نفر را گرفتند و درحالی که حلقه محاصره را تنگتر میکردند، به سوی آنها میآمدند. ناگهان در مقابل چشمان تماشاچیان سفینه خدایان بالای سرشان منهدم شد و ازآن جز خاکستری که بر روی آنها ریخت چیزی باقی نماند. زن جوان هم شروع به شلیک به سوی سربازان کرد و تعداد زیادی از آنها را کشت. رئیس نگهبانان که ازاین کارها عصبانی شده بود فریاد زد:
– آنها را بکشید.
با شنیدن این حرف زن جوان زندانی و دوستش را پشت خود قرار داد و با یک حرکت استوانه کوچکی را از جیبش بیرون آورد و با فشار دکمهای طول آن را به يک متر افزايش داد و مثل شمشیری مقابل خود گرفت. سربازان شروع به شلیک کردند اما با کمال تعجب دیدند که گلولهها از راه خود منحرف میشوند و به میله میچسبند. بيش از صدها گلوله درعرض چند دقیقه به سوی این سه نفر شلیک شد اما حتی یکی ازآنها خراشی برنداشت قطرگلولههای که به میله چسبیده بود از 10 سانتیمتر هم بیشتر شده بود، ولی زن جوان هنوز با قدرت آن را مقابل خود نگه داشته بود. بالاخره گلولههای سربازان تمام شد زن جوان وقتی این را دید لبخند تحقیرآمیزی زد، سرلوله را به سوی آسمان گرفت و به آرامی اهرم کوچکی را که بروی میله بود به سمت پایین کشید. در یک لحظه تمامی گلولهها از میله جدا شدند و با سرعت به سوی آسمان رفتند. پس ازآن سرلوله را پایین آورد و مقابل سربازان گرفت.
سربازان وقتی کارهای او را دیدند با سرعت به سوی درب استادیوم هجوم آوردند و آنجا را خالی کردند. مردم نیز از استادیوم فرار میکردند خيلی زود، دو سفینه برروی استادیوم ظاهر شد. سپس تعدادی تانک و خودرو وارد استادیوم شدند و چند هلکوپتر بالای سرآنها به حرکت درآمدند. چند دقیقه به همین منوال گذشت زندانی و دوستانش بیهیچ عکسالعملی برجای خود ایستاده بودند. بر روی چهره زندانی آثار ترس دیده میشد. درحالی که مرد جوان چهره بی تفاوت و زن چهره خندان داشت. ناگهان صدای شلیک گلولهها در سراسر استادیوم پیچید و از سوی تمام خودروها به سوی آن سه نفر شلیک شد. اما با کمال تعجب دیدند که گلولهها درچند متری آن سه نفر منحرف میشدند و به خودروهای دیگر میخوردند و آنها را منهدم میکردند. استادیوم پر از دود شدید شده بود. از میان دودها میشد اجساد خودروها را دید. هلکوپترها وارد عمل شدند و شروع به شلیک کردند. ولی این کار تنها موجب شد که چند خودروی که سالم مانده بودند نیز منهدم شوند.
زن جوان دوباره وارد کار شد و میله مخصوصش را به سوی یک هلکوپتر گرفت و اهرم کوچکی را به حرکت درآورد. چند لحظه بعد هلکوپتر با صدای بلندی منفجر شد. دو هلکوپتر دیگر خواستند آنجا را ترک کنند ولی فقط یکی توانست فرارکرد زیرا دیگری نيز هدف زن جوان قرارگرفت و منهدم شد. حالا فقط دو سفینه خدایان در بالای سرآنها ایستاده بودند. آن سه نفر متوجه شدند که لوله سیاهی از درون یکی از سفینه ها بیرون آمد. زن جوان با نگرانی به دوستانش پشت کرد و سپس مشغول تنظیم ساعتش شد. ناگهان یکی از سفینه ها دراثر برخورد اشعه بنفش رنگی منفجر شد. سفینه دومی میخواست که فرارکند اما او هم به سرنوشت سفینه اولی محکوم بود و بلافاصله پس ازآن منفجر شد.
در همين موقع ناگهان در مقابل چشمان متعجب سه دوست، دریچهای در فاصله چند متری آنها باز شد و مردی از درون آن بیرون آمد رو به زندانی و دوستانش رو کرد و گفت:
– هک، بن از اینطرف.
– زندانی با تعجب گفت:
– توی تام؟
– آره زود باشید.
هر سه نفر به سوی دریچه رفتند و داخل آن شدند و سپس تام هم وارد شد و در آن را بست.
سه ماشین هیدروژنی سیاه رنگ درمیان جادههای جنگلی به سرعت پیش میرفتند و هر لحظه به سرعتشان افزوده میشود. در ماشین اولی و سومی افراد مسلحی نشسته ودرحالی که اسلحههای خود را محکم در بغل گرفته بودند آماده هرگونه نبرد بودند.
اما در ماشین وسطی زندانی یعنی هک و منجیانش بن، تام و زن جوان نشسته و ساکت به دنبال ماشین اولی درحرکت بودند. سکوتی میان آنها حکم فرما بود که گوئی هرگز شکسته نمیشود. اما بالاخره هک درحالی که سرش را به عقب برگردانده بود تا بتواند بن و زن جوان را ببیند، گفت:
– واقعا متشکرم شما جان مرا نجات دادید. هرگز فکر نمیکردم که باز هم رنگ آزادی را ببینم.
زن جوان درحالی که لبخندی می زد، گفت:
– ولی زیاد هم مطمئن نباشید زیرا آنها درحال تعقیب ما هستند.
هک میخواست از او سئوالی بکند که ماشین برقی قرمز رنگی را دیده که بدنبال آنها درجاده در حال حرکت بود. برای همین گفت:
– فکر کنم حرفتان درست باشد.
تیراندازی بین ماشین سومی و ماشین قرمز رنگ شروع شد ماشین اولی و دومی به سرعت خود افزودند ولی مثل اینکه ماشین سومی نمیتوانست حرکت کند زیرا پس از مدتی افراد آن از یک فرصت خوب استفاده کردند و ماشین را در سر راه یک پیچ رها کردند و خود به درون جنگل دویدند. ماشین قرمز رنگ که با سرعت پيچ را پشت سر گذاشته بود با ماشین سیاه رنگ تصادف کرد و هیدروژن موجود در مخزن ماشین هیدروژنی با جرقه برقی باطریهای ماشین قرمز باعت انفجار هر دو ماشین شد.
افراد درون ماشینهای باقیمانده دوباره آرامش خود بدست آوردند. ولی چند دقیقه بعد صدای پرواز دو هلکوپتر دوباره آرامش آنها را برهم زد. ناگهان ماشین اولی منفجر شد تام با سرعت توانست از تصادم دو ماشین جلوگیری کند و دوباره به راه خودش ادامه داد. زن جوان ناگهان فریاد زد:
– سقف، سقف را پایین بیاور.
تام بیچون و چرا دستور او را انجام داد و سقف ماشین پائین آمد. زن جوان بلافاصله بر روی صندلی بلند شد و با اسلحهای که از سرباز در استادیوم غنیمت گرفته بود به سوی هلکوپتر اولی شلیک کرد تیر به طور عجیبی به مخزن سوخت خورد و هلکوپتر بلافاصله منفجر شد.
هلکوپتر دوم راکتی به سوی ماشین آنها پرتاب کرد. اما راکت به طور معجزه آسایی درکنار ماشین فرود آمد نزديک بود اتومبیل در سرپیچ با درختان تصادم کند ولی تام با سرعت توانست از انحراف اتومبیل جلوگيری کند. زن جوان خواست که به سوی این هلکوپتر شلیک کند اما متوجه شد که دیگر گلوله ندارد. با خشم اسلحه را به کناری انداخت و بلافاصله کلت کوچکی از درون لباس خود درآورد و به سوی هلکوپتر شلیک کرد. اشعه سبزرنگی از درون کلت بیرون آمد و با یک تماس هلکوپتر را به خاکستر تبدیل کرد. زن جوان پس از این کار دوباره آرام بر روی صندلیش نشست و گفت:
– حالا می توانی سقف را بالا ببری.
فصل پنجم: جف
چهارنفر وارد اتاق شدند. هک و بن هر دو بر روی مبلها افتادند، مثل اینکه مدتها است استراحت نکرده باشند. ولی زن جوان و تام سرجايشان ایستاده بودند. تام رو به زن جوان کرد و گفت:
– اگر بخواهید میتوانید به یک اتاق مخصوص بروید و مدتی استراحت کنید.
– خیلی متشکرم.
تام یکی از درها را نشان او داد و گفت:
– بفرمائید امیدوارم استراحت خوبی بکنید.
– خیلی ممنون.
سپس به طرف در رفت و وارد اتاق شد. پس از رفتن او تام هم مانند دیگران خود را برروی مبلی انداخت و گفت:
– خوب دوباره سه نفرمان دور هم جمع شدیم.
هک گفت:
– تو بعد از نبردمان چطور فرارکردی؟
– خوب معلوم است، پس از آنکه تو به من دستوراتت را دادی من میخواستم از تعجب شاخ دربیاورم. زیرا افراد لایقتر از من هم بودند. ولی متاسفانه نتوانستم این را به تو بگوئیم. چون در همان موقع یکی از آن لعنتیها دستگاه رادارم را زد و پس ازآن هم دستگاه فرستندهام را نیز منفجر کرد. منهم چارهای ندیدم جز اینکه ازآن جهنم فرارکنم و بالاخره موفق شدم. پس از شکست ما و پیروزی آنها، ماه را به حال خود گذاشتند و رفتند. تعداد اندکی از ما که زنده مانده بودیم، به رزمناو پرستو پناه بردیم.
– آه رزمناو پرستو. سالم مانده بود؟
– تا آن موقع بله. ولی مدتی بعد موقعی که ما به سوی راستوس میرفتیم با دو رزمناو آنها برخورد کردیم و نتیجه هم معلوم است. آنها ما را شکست دادند. درآخرین لحظه من خود را به یک اژدر بلند پرواز رساندم و با آن از مهلکه گریختم به زمین آمدم. تصمیم گرفتم که در زمین شروع به جمع کردن جوانان کنم تا یک گروه مقاومت بزرگ به راه بیندازیم و آنها را از اینجا بیرون کنیم.
– پس سفینه تو بود که سفینه های آنها را بالای استادیوم منفجر کرد؟
– نه!
– نه؟!
– درست است. سفینه من بر اثر قطع دستگاههایش به خاطر حملههای زیاد آنها در آبهای کناره اروپا با یک زیردریایی عظیم تصادف کرد و نابود شد.
مدتی سکوت بین آنها حکم فرما شد سپس هک دوباره به سخن آمد و گفت:
– خوب تام، این زن که جزو گروه تو است. زن فوق العاده شجاعی است.
– ولی او جزو گروه من نیست!
– نیست؟
– نه.
هک رو به سمت بن کرد تا از او بپرسد ولی دید او در یک حالت خلصه فرو رفته است. او را تکان داد و گفت:
– بن، بن بلند شو.
بن حرکتی کرد و گفت:
– آه بله کاری داشتی؟
نگاه تعجب آمیزی بین هک و تام رد و بدل شد و سپس تام گفت:
– این زن کیست؟
– او را می گوئی، نمی دانم!
– نمی دانی؟!
– نه.
هک با تعجب گفت:
– ولی او با تو بود.
– درست است.
– آن وقت تو نمیدانی او کیست؟
– نه.
– چطوری ممکن است؟
– می دانی وقتی من و جف ….
– جف
– اه، آره جف، اصلا بگذار از اول برایت بگویم.
– هرچه میخواهی بگو، فقط یک کم زودتر.
– باشد، وقتی ما را از هم جدا کردند، من را به یکی از رزمناورهای خودشان بردند و سپس به وسیله یک دستگاه که نمیدانم چه بود من را به خواب مصنوعی وادار کردند. درآنجا تعداد زیادی از موجودات مختلف بودند که همه به خواب مصنوعی فرو رفته بودند. تقریبا آنجا مثل یک نمایشگاه بود.
– خوب بعد؟
– مدتی من به همین حال بودم تا اینکه یک روز بالاخره جف، یعنی همان جنگجوی کهکشان تو، وارد سفینه شد و آن را تسخیرکرد و مرا هم آزادکرد…
– تو مطمئنی خودش بود؟
– البته.
– خوب بعدش چی شد؟
– من به دنبال او به راه افتادم. او اول میخواست به ماه برود. ولی وقتی به او گفتم که آنها ماه را تسخیر کردهاند. تصمیم گرفت به دنبال تو بیاید…
– خوب بعد؟
– بعد ما با هم به یک سوپرمارکت رفتیم. تا لباسی برای خود تهیه کنیم…
– بعد؟ بعدش چه شد؟
– ما از هم جدا شدیم وآنوقت این من با اين زن روبرو شدم و من را هیپنوتیزم کرد و به دنبال خود به استادیوم کشاند. بقیه ماجرا را هم خودت میدانی.
مدتی سکوت بین آنها حکم فرما شد تا اینکه هک گفت:
– من مطمئن هستم که او جف است.
– جف؟! چطور ممکن است؟
– خوب معلوم است با یک آرایش ساده و تغییر لباس.
– برای چی؟
– برای اینکه شناخته نشود. برای اینکه اگر ما به طور اتفاقی دستگیر شدیم و آنها توانستند از اطلاعات ما بهرهمند شوند، او بتواند سالم بماند.
سپس هک بلند شد تا به سوی اتاق جف برود. اما در همین موقع جف درحالی که لباس براق فضانوردی را در تن داشت و صورتش را مانند قبل درآورده بود از اتاق خارج شد رو به هک کرد و گفت:
– خانه را پیدا کردهاند.
– جف؟!
– محاصرهاش کردهاند.
هک که از هیجانش درباره دیدن جف کم شده بود، گفت:
– حالا چی کار کنیم؟
جف با انگشت دریا را نشان داد و گفت:
– به طرف دریا میرویم.
تام جلو آمد و گفت:
– بله یک قایق موتوری هم داریم می توانیم ازآن استفاده کنیم.
جف گفت:
– پس زود باشید.
چند لحظه بعد هرچهار نفر درحالی که سوار قایق شده بودند به سوی دریای خروشان پیش میرفتند هک متوجه چند قایق شد که از سمت راست به آنها نزدیک میشوند. برای همین فریاد زد:
– قایقها را نگاه کنید.
بن هم فریاد زد:
– این طرف هم هستند
به زودی 9 قایق به آنها نزدیک شدند. به خوبی معلوم بود که سرعت آنها از سرعت قایق تام بیشتر است، با این وجود جف مرتب فریاد میزد:
– تندتر! تندتر!
وقتی قایقها به 100 متری آنها رسیدند جف از درون لباسش شیشهای بیرون آورد و قرص قرمز رنگی را از درون آن برداشت و به درون آب انداخت. چند ثانیه بعد ناگهان امواج آب شعله ور شدند و به سوی قایقها حمله بردند و آنها مجبور به عقب نشینی شدند. ناگهان قایق با جسم سختی تصادم کرد و متلاشی شد و افرادی که درون قایق بودند برروی آن جسم افتادند.
فصل ششم: انتقام
جسم شناورکه چیزی جز یک زيردریایی اژدرگونه FT نبود، به روی آب آمد. جف با شتاب در اژدر را باز کرد و داخل شد. دوستانش نیز به دنبال او وارد شدند. در زیر پلکان ویتی در انتظار آنها ایستاده بود. وقتی جف به او رسید، گفت:
– ارباب زود باشید، سفینههایشان در حال آمدن هستند.
یک دقیقه بعد افرادی که در قایقها بودند، جسمی را دیدند که از درون دریا به سوی آسمان پرواز کرد و درآسمان نامتناهی ناپدید شد. از سفینههای هم که بدنبال آن رفتند، هرگز خبری به زمین نرسید.
*****
چهار نفر در سالن بزرگ سفینه CL2 نشسته بودند. بن، تام و هک گاهگاه با هم آرام حرف میزدند. اما جف درحال خواندن گزارشات تام و هک بود. ناگهان آدمآهنی فرمانده با سرعت به طرف جف آمد، جف سرش را بلند کرد و گفت:
– چه کار داری؟
– قربان از راستوس پیغامی رسیده است.
جف با هیجان بلند شد و گفت:
– از راستوس؟
– بله قربان.
دیگران هم که هیجان زده شده بودند، گفتند:
– چه پیغامی؟
آدم آهنی فرمانده نگاهی به آنها کرد و سپس به طرف جف نظری افکند و گفت:
– پیغام این است. سفینه CL2 هرچه زودتر به کاستوس بروید. برای تشکیل ناوگان به شما نیاز هست.
دکتر هانتر سیاره راستوس.
جف نگاهی به دیگران کرد و گفت:
– خوب باید به دستور عمل کرد.
هک گفت:
– البته باید به دستورعمل کرد. ولی فکر نکنم که با وجود سفینههای CL2 دیگر، به این سفینه احتیاجی باشد.
– منظورت چیست؟
– به نظر من راستوس می تواند از خود دفاع کند.
– از خود دفاع کند؟!
– بله از خود دفاع کند. مگر تو نمیدانی که تمام رزمناوهای فلینی، برای تسخیر راستوس اعزام شدهاند.
– برای تسخیر! تمامشان؟
– البته.
– تو؟!!
هک که منظور او را فهمیده بود، گفت:
– نه، پروفسور.
چشمان جف داشت از حدقه در میآمد. ولی با این حال پرسید:
– پروفسر لی؟
– بله.
جف دستانش را مشت کرد و درحالی که تکان می داد، گفت:
– خائن.
سپس رو به هک کرد و گفت:
– او کجا است؟
– او در نزديکی شهر نیویورک یک ویلا دارد.
هک که فهمید جف میخواهد از پروفسر انتقام بگیرد و درضمن از این کار میهراسید، گفت:
– ولی بهتر است او را فعلا رها کنیم و به راستوس برویم. چون شايد وجود سفینه تو هم در کنار دیگر سفینه های CL2 برای نبرد لازم باشد.
– سفینه CL2 دیگر وجود ندارد.
– وجود ندارد؟ چرا؟
– کاپیتان مدتها قبل ناپدید شد.
– ناپدید شد؟
– بله ناپدید شد.
چند لحظه سکوت سپری شد. سپس جف رو به هک و دوستانش کرد و گفت: بهتر است امشب را استراحت کنید فردا راه میافتیم. هک با ناامیدی گفت:
– فردا؟
– بله. فردا.
سپس تمام افراد به جز جف به سوی اتاقهایشان حرکت کردند.
*****
سکوت سنگینی سراسر کاخ را فرا گرفته بود. تمامی افراد به غیر از نگهبانان در خواب بودند. صدای نعرههای مستانه پروفسر لی، از دور دست به گوش میرسید. او که شب قبل را در مهمانی درون معبد گذرانده بود، حالت مست و لایعقل به سوی کاخش میرفت. سپیده صبح تازه برآمده و هوا گرگ و میش بود. ناگهان پای پروفسر لی به جسمی خورد و در اثر این برخورد پرفسور مست، بر روی زمین غلتید. خواست که شروع به ناسزاگوئی کند که متوجه شد آن جسم یک جسد است. به سوی آن رفت و دقيقتر نگاه کرد. از هیچ جای بدنش خون نیامده بود. ولی در حال حاضر مرده بود. صورتش به نظر پروفسور آشنا آمد. برای همین مدتی به صورت او نگاه کرد ولی نتوانست او را بشناسد. به اطراف نگاه کرد، چهل پنجاه متر آن طرفتر نگهبانی ایستاده بود که باد صبحگاهی شنل سبز رنگ او را حرکت میداد.
او پشت به پروفسور ایستاده بود و درحال تماشای آخرین رمق شب بود. پروفسور تلوتلو خوردن به سوی او رفت. چند بار او را صدا زد ولی او عکس العملی نشان نداد. برای همین پروفسور دستش را روی شانه او گذاشت و او را به طرف خودش برگرداند. در همین لحظه اولین اشعه خورشید صورت نگهبان را روشن کرد. پروفسور با چند گام خود را از او دورکرد و گفت:
– تو کی هستی؟
نگهبان بی آنکه حرفی بزند به صورت او نگاه کرد. پروفسر با عجله اسلحه خود را آماده کرد و گفت:
– می گی کی هستی یا نه؟
نگهبان بدون هیچ پاسخی فقط به او نگاه کرد. پروفسر درحالی که اسلحهاش را به سوی او نشانه رفته بود، گفت:
– حرف نمیزنی؟ باشد، نزن. ولی من تو را شناختم. تو جف آردون هستی.
نگهبان نگاهی به او کرد و گفت:
– بله پروفسر درست حدس زدید.
– خوب اینجا چی کار میکنی؟
– آمدم که یک خائن را بکشم.
– منظورت من هستم؟ بله؟
– بله.
– ولی این آرزو را به گور می بری؟
با این حرف خواست ماشه اسلحهاش را فشار دهد. ولی جف با یک شليک سریع با اسلحه خود، آن را نابود کرد و گفت:
– خائن!
پروفسورکه کاملا ناامید شده بود، درحالی که عقبعقب میرفت. گفت:
– خواهش میکنم، خواهش میکنم مرا نکش.
– نه پروفسر من سالها بود که میخواستم تو را بکشم. فکر کردی کسی نفهمید که تو مادر مرا کشتی؟ واقعا اشتباه می کنی. من تو را آن روز دیدم. دیدم که چطور با بیرحمی مادر مرا کشتی. خائن اگر تا حالا تو را نکشتم به خاطر این بود که نمیخواستم که دودستگی و نفاق میان افراد سیاره راستوس بیفتد. میخواستم اتحاد ما موجب شکست دشمن شود ولی تو، تو با دست خودت گورت را کندی وحالا من کینهای را که چند سال در دل نگه داشتم بیرون میریزم. البته حالا دیگر تو یک خائن هستی، خائن!
در این موقع پروفسور به یک دیوار رسید. ناامید به جف که جلو میآمد، نگاه میکرد و بعد فریاد زد.
– نـــــــــــــــــــــه!
فردا صبح نگهبانان کاخ پروفسور لی جسد پروفسور و یک نگهبان را پیدا کردند. بعد از تحقیقات پلیس مشخص شود که آنها به وسیله دستان نیرومندی خفه شدهاند. به دستور پلیس تمام اشخاص مهم زیر نظر شدید نگهبانان و کارآگاهان پلیس قرار گرفتند. ولی هرگز چنین اتفاقی تکرار نشد زیرا همان روز صبح سفینه CL2 با تمام سرعت به سوی راستوس حرکت کرد.
فصل هفتم: راستوس دژ فداکاران
اگه کسی از دور به آن نگاه میکرد، فکر میکرد که آن يک سياره مصنوعی بزرگ است که سطحش را ادوات و اسلحههای جنگی پوشاندهاند ولی وقتی نزدیکتر میرفت، میدید که اطراف آن را ناوهای بزرگ، رزمناوها، قمرهای مصنوعی، صخرههای متحرک و تمام چیزهایی که یک ناوگان بزرگ به آن احتیاج دارند گرفتهاند. اگر پا جلوتر میگذاشت و از میان این صف مهاجمان میگذاشت، در زیرآن محل سختترین نبرد کهکشان را میدیدی جنگندههای دلتا با سرعت از میان جنگندههای فلین میگذشتند. بعضی اوقات چندتای از آنها را نابود میکردند و گاهی خودشان نابود میشدند. در زیرپای آنها سیاره راستوس خشک و بی آب ایستاده بود. به روی سطح آن جز در دو نقطه که قطبهای آن محسوب میشد در هیچ جای دیگرش آب و درختی نبود. اما در زیر آن هیجانی سخت نهفته بود. در دالانهای زیرزمینی راستوس، هیجان خودنمائی میکرد. افراد هر یک به گونه هیجان خود را نشان میدادند. جوانها با سرعت در این دالانها میدویدند. پیرترها که قدرت دویدن نداشتند، درحالی که با خود فکر میکردند. آرامآرام به راهشان ادامه میدادند.
پیرمردی که عصای در دست داشت درحالی که آرام در يکی از دالانها پيش میرفت، با خود حرف میزد. گاهی دستانش را گره میکرد و جلو میآورد. گاهی عصایش را درهوا تکان میداد یا آنکه آن را به سوی جلو حرکت میداد. در همین موقع از بلندگوها این پیام پخش میشد:
– توجه کنید. توجه کنید. تمام ساکنان سیاره فداکار توجه کنید، پیامی که هم اکنون به وسیله گیرندهها از خلبان فرمانده گرفتیم به این شرح است. از طرف تمام خلبانان به شما میگویم که ما از مرگ هراسی نداریم و همین طور میگویم که تعداد کم افراد من نمیتوانند این دژخیمان را شکست دهند. برای همین با کمال میل با نظر شما موافقیم.
در همین موقع صدای گنگی از طبقات پایین به گوش پیرمرد رسید. پیرمرد لبخندی زد و بعد با سرعت بیشتر از پیش به سوی طبقات زیرین به راه افتاد.
دکتر هانتر بر روی صندلی خودش نشسته بود و به ساعت دیواری اتاق نگاه میکرد جمعی از فرماندهان و سران راستوس نیز کنار او نشسته بودند و آرام به ساعت نگاه میکردند. یکی ازآنها زیرلب گفت:
– 13 دقیقه دیگر.
در همین موقع ناگهان در با سرعت باز شد و جوانی خود را به درون اتاق انداخت، دکتر درحالیکه ازجای خود نیم خیز شده بود گفت:
– چی شده؟
– قربان سفینه CL2 به این طرف میآید!
– به این طرف!
– بله قربان او درحال آمدن به راستوس است.
دکتر با ناراحتی رویش را به دیوار کرد تا کمی فکر کند اما در همین موقع چشمش به عکس کاپیتان افتاد. کاپیتان با وقار ایستاده بود. وقاری که هیچ عکسی نمیتوانست آن را بازگو کند. درکنار او پسرش ایستاده بود. پسری که تنها فرزند راستوس بود. دکتر که ناراحتیش با دیدن این عکس بیشتر شد، رویش را به طرف جوان کرد و گفت:
– بگو دریچهها را ببندند و سعی کنید با او ارتباط برقرار کنید
– بله قربان.
پس ازآن جوان با سرعت از اتاق خارج شد. دکتر چند لحظهای نشست. ولی بالاخره نتوانست صبرکند و از اتاق خارج شد و به دنبال او تمام افرادی که داخل اتاق بودند نيز خارج شدند.
دکتر تازه خود را به اتاق کنترل رسانده بود که سفینه CL2 خود را از میان حلقه محاصره گذراند. دکترچند لحظه به سفینه نگاه کرد، ولی درهمین موقع مامور ارتباط گفت:
– قربان ارتباط برقرار شد.
دکتر به سوی دستگاه فرستنده رفت و آن را از مامور ارتباط گرفت و گفت:
– از سیاره راستوس به سفینه CL2.
– از سفینه CL2 به سیاره راستوس، بگوشم.
– تو کی هستی؟
– قربان من هک هستم.
– هک تویی پسرم!
– بله پدر من خودم هستم.
دکتر چند لحظه فکر کرد و گفت
– پسرم میشود جف را صدا کنی.
– البته پدر او همین جاست
دوباره چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد صدای جف از پشت دستگاه گیرنده بلند شد و گفت:
– من جف هستم دکتر.
– آه جف، مگر من به تو نگفتم که به کاستوس بروی.
– بله قربان.
– پس چرا به اینجا آمدی؟
– به خاطر اینکه از راستوس دفاع کنم.
– آه راستوس، اسم قبلی اینجا بود. حالا ما آنرا سیاره فداکار میناميم.
– بله قربان.
– خوب جف، بهتر خیلی زود از این جا دور شوی.
– ولی قربان من حاضرم جانم را در این راه از دست بدهم.
– می دانم. ولی آیندگان به تو بیشتر نیاز دارند.
– قربان، خواهش میکنم بگذارید من هم دراین نبرد باشم.
– پسرم این دستور پدرت بود. پدرت به من چنین وصیتی کرد. او از تمان این ماجراها باخبر بود.
چند لحظه سکوت دوباره برقرار شد. سپس جف گفت:
– جناب دکتر آنها ماه را تسخیرکردند/ حالا اگر راستوس یا همان فداکار که شما میگويید را هم تسخیرکنند، وجود سفينههای سرگردانی چون ما به چه درد میخورد؟
– آه پسرم، آنها هرگز پا روی این سیاره نمیگذارند.
– نمیگذارند؟!
– نه.
چند لحظه سکوت سنگین بین سفینه و دکتر برقرار شد. در همین موقع جوانی سراسیمه وارد اتاق فرستنده شد و فریاد زد:
– دکتر دریچهها بسته نشد، مواد برروی سطح سیاره روان شدند.
دکتر با عجله برگشت که چیزی به جف بگوید ولی درهمین موقع صدای جف از گیرنده بلند شد که میگفت:
– دکتر واقعا اسم بامسمائی انتخاب کردید. فداکار، بله شما خودتان را فدای کهکشان میکنید. باشد من راه شما را ادامه میدهم.
با گفتن این کلمه سفینه CL2 با سرعت از میان حلقه محاصره خارج شد. درهمین موقع مواد مذاب وارد دالانهای زیرزمینی شد. دکتر درحالی که برمواد مذابی که پیش میآمدند نگاه میکرد، گفت:
– خدایا آنها را در راهی که پیش گرفتهاند، موفق برگردان.
جف وقتی از محوطه خطر دور شد، ایستاد و سیاره فداکار را نگاه کرد. تمام دوستانش نیزکنار او ایستاده بودند. چشمان جف برق خاصی داشت فداکاری که افراد آن سیاره کرده بودند او را در هيجانزده کرده بود. در همین موقع ناگهان برق خیره کنندهای چشمان او را زد.
بله سیاره فداکار با تمام افراد فداکارش خود را فدای کهکشان کرد و با انفجار خود تمام ناوگان فلین را نابود کرد. ازآن ناوگان عظيم، چند سفینه کوچک باقی ماندند که آنها هم درآتش خشم جف نابود شدند. بدین ترتیب کهکشان از زیر یوغ فلینها خارج شد. ولی جف هنوز ماموریتی به عهده داشت چون پس از آن که سفینههای فلین را نابود کرد، از سوی سیاره کاستوس این پیام را شنید:
– هرچه زودتر به کاستوس بیایید. فلین اسیر درحال مرگ است. او میخواهد رازی را به شما بگوید. لطفا هرچه زودتر خود را برسانید. کسی که همیشه بنده شماست، فرمانده کیلکوک.
فصل هشتم: راز فلینی
جف آرام و باوقار وارد اتاق شد. درکنار او فرمانده کیلکوک راه می رفت و پشت سر او جف و بن در حرکت بودند. فلینی برروی تختی خوابیده بود، رنگش از سبز به سبز و زرد تغییر کرده بود. وقتی جف را دید گفت:
– آه فرمانده، شما آمدید!
جف که از او تنفرداشت با حالت خشکی گفت:
– با من چه کار داشتی؟
فلینی که از این حالت او جا خورده بود، گفت:
– بله فرمانده. من میخواستم یک راز را برای شما فاش کنم.
– چه رازی را؟
– راز اینکه چرا ما به کهکشان شما حمله کردیم؟
جف که علاقه مند شده بود، گفت:
– خوب چرا به ما حمله کردید؟
– ماجرا از 100 سال قبل شروع میشود، درآن روز یک گروه مهاجم از «واری ویری ورها» به سیاره ما آمدند. آه، «واری ویری ورهای» اصيل آدمهای خوب و مهربانی هستند. ولی یک روز نیروهای نظامی آنها برعلیه رهبرشان کودتا میکنند. کودتا خنثی میشود ولی شکست خوردگان تمام وسائل نظامی را برداشته سوار ناوهای خود میشوند و ازآن سیاره می گريزند. بله، آن خائنين فراری به سیاره ما حمله کردند. درآن موقع ما هیچ بودیم. ما هنوز در میان جنگلها زندگی میکردیم. آنها به سیاره ما آمدند. درکنار سیاره ما یک سياره مصنوعی ساختند. ما آنها را خدا میدانستیم. بالاخره آنها به ما نزدیک شدند. کمکم به ما تکنولوژیشان را یاد دادند. آنها با ما به صورت یک برده رفتار میکردند.بالاخره آنها که خیلی از واری ویری ورهای اصيل میترسیدند، به ما دستور دادند که به اين کهکشان حمله کنيم و آن را تسخیر کنیم. تا بعد از آن که ما زمین و مستعمراتش را همراه با تمام کهکشان تسخیر کردیم، آن به اینجا بیایند و دراین جا زندگی کنند. ما به آنها گفتیم که این کار را نمیکنیم. ولی آنها ما را تهدید کردند که اگر این کار را نکنیم، سیاره مان را نابود میکنند. ما بالاخره مجبور شديم به خواستههای آنها تن بدهيم.
حرف فلینی پایان یافت، سکوت سنگینی در اتاق حکم فرما بود. حالا جف برای فلینها یک احساس هم دردی میکرد. آنها جنگلیهای سادهای بودند که ناگهان دارای تکنولوژی کشندهای شده بودند و مجبور به هجوم به آنها شده بودند. پس از چند دقیقه سکوت جف به فلینی نزدیک شد و گفت:
– تمام اینها که گفتی حقیقت دارد؟
– جناب فرمانده میدانید که من درحال مرگم، پس از دروغ چه سودی میبرم؟
جف مدتی فکر کرد و گفت:
– بگو ببینم قدرت واری ویری ورها خیلی از ما بیشتر است؟
– من نمیتوانم قضاوت کنم ولی میدانم که آنها میتوانند یک سیاره را هم نابود کنند.
جف بازهم فکر کرد و سپس پرسید:
– به نظر من شما در ظاهر فقط به کهکشان ما تجاوز کردید. ولی متجاوز اصلی آنها هستند و من میخواهم که آنها را هم از بين میبرم.
تمامی افراد درون سالن با بهت و تعجب به جف نگاه میکردند. فلینی مریض خود را شاد نشان میداد. او کمکم شروع به گفتن نقطه ضعفهای واری ویری ورها کرد و سپس درباره سیاره غولپیکرشان صحبت کرد.
چند روز بعد ناوگان جف که تشکیل شده بود از سفینه CL2 که به تازگی به سفینه جنگجو تغییر نام داده بود و سفینه CL1 که پس از تعمیرات کلی دوباره توانست خود را وارد ناوگان کند. همراه با بيست و سه رزمناو و سه ابرناو از سرزمینهای مختلف به سوی سیاره فلین حرکت کردند.
دو سیاره با فاصله کمی از هم در فضا ایستاده بودند، اما خیلی خوب میشد آنها را از هم تشخیص داد. سیاره اولی پوشيده از درخت و درياچهها و رودخانهها بود. اما سیاره دیگر مانند یک کره فلزی بود تمام سطح آن را از فلز ساخته بودند. آنتنهای بلند جای درختان را گرفته بودند و چشمههای فلزات مذاب به جای آب.
جف که به این منظره نگاه میکرد با خود فکر میکرد که حمله مستقیم به سوی این کره فلزی یک دیوانگی محض است و او هم نمیخواست با ناوگان ضعیف خود به آن حمله کند. در مغز او فکر جالبی در حال رشد بود. حالا هرکه جف را میدید. به خوبی میتوانست برق خیرهکننده را درچشمانش ببیند.
تمام ناوگان منتظر دستور حمله بودند. اما تنها دستوری که جف به آدمآهنی فرماندهاش داد این بود که یک اژدر FS آماده کند و آن را از سفینه بیرون ببرد.
آدمآهنی فرمانده بلافاصله به دنبال دستور جف حرکت کرد اما وقتی این خبر به دیگر رزمناوها رسید، برای جلوگیری از حرکت جف تمام فرماندهان به سفینه CL2 یا جنگجو آمدند.
آنها میدانستند که جف میخواهد کاری را که برادرش جرج کرد دوباره تکرار کند، البته افراد کمی درآن زمان وجود داشتند که در نبرد گذرگاه مریخ شرکت کرده باشند ولی تمام افراد داستان آن واقعه را میدانستند. در اوایل نبرد، جرج آردون پسر کاپيتان آردون، وقتی که دید افراد پدرش درحال شکست خوردن هستند، همراه با سفینه دلتای خویش خود را با تمام سرعت به منبع نیروی یک رزمناو فلین زد. رزمناو بلافاصله متلاشی شد و دو رزمناو کناريش را هم از کار انداخت. این کار او موجب شد که خشمی مقدس سراپای تمام خلبانان را بگیرد و سپس آنها شروع به نبرد افتخارآمیز گذرگاه مریخ کردند و طعم اولین شکست را به فلینها چشاندند.
حالا هم برادر جرج میخواست خود را با یک اژدر به منبع نیرو یا قطب سیاره بزند و آن را نابود کند افراد زیادی میخواستند جلوی او را بگیرند اما جف بیآنکه به حرف کسی گوش دهد به راه خود به سوی اژدر FS ادامه میداد.
او میخواست وارد اژدر که حالا فقط به وسیله یک در به سفینه وصل بود بشود که هک راه او را سد کرد و گفت:
– جف تو نباید این کار را بکنی.
– به جز این کار راه دیگری برایم باقی نمانده.
– پس لااقل بگذار من به جای تو بروم، تو باید فرمانده ما باشی تو نباید کشته شوی.
چشمان جف برقی زد و گفت:
– تو گفتی من فرماندهام؟
– بله دراین شکی نیست.
– میدانی که هیچ فرماندهای نباید جان افرادش را به خطر بیندازد ولی جان خودش ارزشی ندارد، پس از جلوی من برو کنار. من نمیخواهم جان تو را به خطر بیندازم.
– نه نمیروم.
دراین موقع جف با سرعت جلو پرید و با یک حرکت هک را بر روی دستانش بلند کرد و به سوی جمعیتی که پشت سرش جمع شده بودند، پرتاب کرد و بعد درحالی که سوار اژدر میشد، گفت:
– من نمیخواستم از من خاطره بدی داشته باشی ولی نتوانستم. بدرود و به امید پیروزی.
با گفتن این کلمات درب بسته شد و چند لحظه بعد اژدر FS از سفینه جدا شد و غم و اندوه را برای فضانوردان به جا گذاشت.
فصل نهم: به سوی پيروزی
جف اولین کاری که کرد نابودی سيستم کنترل ترمز و توقف موتور بود. تا دیگر هرگز امیدی به توقف نداشته باشد. حالا اژدر با سرعت تمام به سوی سیاره فولادی میرفت. مسیری که جف انتخاب کرده بود بگونهای بود که هیچ یک از سلاحهای سیاره نمیتوانستند او را هدف قرار دهند.
اما ناگهان سفینه از حرکت ایستاد و بعد ویتی از پشت سر او ظاهر شد. جف وقتی او را دید گفت:
– تو اینجا چه کار میکنی؟!
– من یک ماموریت داشتم.
– تو سفینه را از نگهداشتی ؟
– بله.
– چرا؟
– چون میخواهم پیام پدرت را به تو بدهم.
-کاپیتان آردون؟
– بله. ابتدا باید پیچهای که در زیرشانه چپم است بازکنی و دکمهای که آنجا است را فشار دهی.
جف بلافاصله مشغول شد. او ابتدا پیچها را بازکرد و سپس دکمه زردی را که آنجا بود فشار داد. در همین موقع ناگهان سینه ویتی از هم شکافت، و یک صفحه نمايش پدیدار شد. چند لحظه بعد عکس کاپیتان بر روی آن پديدار شد. کاپیتان نگاهی به جف کرد و گفت:
– پسرم تو فداکاری خود را نشان دادی. تو واقعا از ما هستی. ولی تو باید زنده بمانی و یاد ما را زنده نگه داری.
جف شانههای خود را بالا انداخت و گفت:
– درهر صورت من کشته خواهم شد. چون این اژدر نمیتواند به سفینه برگردد و از دو حالت خارج نیست یا اینکه با سرعت به سیاره فلزی میخورد یا اینکه درهمین جا میماند و پس از مدتی با حرکت سیاره در تیرس سلاحهای آنها قرار میگیرد و نابود میشود. و در هر دو صورت مرگ من حتمی است.
– آه پسرم، این اژدر باید سیاره بخورد. ولی تو درآن نیستی.
– چطور ممکن است؟!
– پسرم تو نمیدانی که من چگونه ناپدید شدم؟
– نه!
– من درآن موقع درحال کار بر روی یک اختراع جدید بودم، اختراع ماشین زمان.
– ماشین زمان؟
– توانستید آن را بسازید؟
– بله، من با سفردر زمانهای مختلف تمام وقایع را پیش بینی کردم و برای جلوگیری از آنها کارهای کردم و از آن جمله این است که من تمام آموختههای خود را و تمام چیزهایی که در مغزم داشتم به ویتی منتقل کردم تا او به تو منتقل کند.
– ولی او چیزی به من نگفت!
– بله، چون هنوز وقتش نرسیده است.
– ولی شما چطور ناپدید شدید؟
– فقط با یک اشتباه کوچک دردستگاهام من در زمان سرگردان شدم.
– در زمان؟!
– بله در زمان سرگردان شدم.
– حالا به من چه دستوری میدهید؟
– اول ویتی باید تمام چیزهایی که میداند به تو منتقل کند.
دراین موقع ویتی به جف نزدیک شد و دستان او را با دستهای خود گرفت و ناگهان یک شوک الکتريکی به جف وارد شد. جف از این کار درد زیادی احساس کرد ولی بعد از پایان شوک ابتدا خود را سبکتر احساس کرد و چند لحظه بعد دید که خیلی از چیزهایی را که هیچ کس جز پدرش نمیدانست او هم میداند.
در این موقع دوباره کاپیتان بر روی صفحه تلویزیون پديدار شد و گفت:
– خوب پسرم حالا آماده شدی.
– البته پدر عزیزم.
این اولین باری بود که جف پدرش را با همان لفظ پدر میناميد. او همیشه پدرش را کاپیتان خطاب میکرد. لبخندی بر روی لبان کاپیتان پدیدار شد و گفت:
– خوب حالا میتوانی جانشین من شوی.
– هر طور شما بخواهید.سعی میکنم تمام رفتارم مثل شما باشد، پدر.
– امیدوارم پسرم.
پس از گفتن این کلمات تصویر ناپدید شد. جف با سرعت به طرف یک اهرم رفت و آنرا فشار داد. سفینه دوباره شروع به حرکت کرد و با سرعت به سوی سیاره دژخیم به راه افتاد. جف خود را به ویتی رساند و با فشار دادن چند دکمه ناگهان نوری با رنگ آبی از چشمان ویتی خارج شد و به سقف خورد و پس از آن انعکاس بر روی جف و خودش افتاد. چند لحظه بعد آنها ناپدید شده بودند.
هک ناراحت و غمگین در راهروهای سفینه جنگجو قدم میزد. در این موقع متوجه نجوائی از درون نمازخانه شد. با تعجب به سوی در نمازخانه رفت و آهسته آن را باز کرد. آن وقتی بود که میخواست از خوشحالی پر در بیاورد. جلوی او جف درکنار محراب زانو زده بود وآرام آرام گریه میکرد. چیزهای نامفهومی به زبان میآورد. هک خواست که به سوی او برود و او را در آغوش بکشد. اما ویتی با دست به او اشاره کرد که ساکت باشد. هک هم آرام در را بست و به سوی جمعیتی که به اژدر FSی که درحال حرکت به سوی سیاره دژخیم بود نگاه میکردند، رفت. ابتدا میخواست با فریاد این موضوع را به همه بگوید ولی بعد فکر کرد که بهتر است آن را به کسی نگوید تا خودشان ببینند. با این حال نمیتوانست خوشحالی خود را ابزار نکند و این خوشحالی موجب تعجب بعضی افراد میشد.
اژدر خیلی به سیاره دژخیم نزدیک شده بود. و میرفت که با آن تصادم کند. در این موقع افرادی که جلو بودند صدای گنگی از عقب شنیدند.
– فرمانده جف
چند لحظه بعد برای او راهی باز کردند. او مثل همیشه آرام و با وقار بود. اگر کسی به چشمانش نگاه میکرد، بوق خیرهکنندهای در آنها میدید. کسانی که قبلا کاپیتان آردون را دیده بودند، میگفتند این برق چشم فقط مخصوص کاپیتان است.
جف خود را به لبه سفينه رساند. در همین موقع اژدر به منبع نیروی سیاره برخورد کرد. در یک چشم به هم زدن سیاره از هم پاره شد و هرتکهاش به تعدادی تکه کوچکتر تقسیم شد و بالاخره به صورت یک ابر درآمد و در فضا پخش شد. چند لحظه درسکوت گذشت تا اینکه فرمانده جف دست راستش را بالا برد و گفت:
– خداونذا به وحدانیتت قسم میخورم که تا آخرین قطره خونم تا آخرین رمق زندگیم تا آخرین نفسم، در راه نابودی ظالم تلاش کنم و قسم میخورم که هرگز حق کسی را تصرف نکنم و جز به دستور توکاری انجام ندهم. جمعیت هم این قسم را با او تکرار کردند پس از پایان قسم جف با یک گردش سریع برگشت و گفت:
– به سوی زمین حرکت میکنيم.
آری جف رفت تا با ظالمان بجنگد ولی آیا او موفق میشود که تمام ظالمان را نابود کند؟ مسلماً خیر. زیرا که دنیا بسیار بزرگ است و درهرگوشه آن مظلومی نشسته است و ظالمی به او ظلم میکند. نابودی ظالم تنها با نبودن مظلوم تحقق مییابد و مظلومان هم تنها با همت خویش میتوانند از مظلومیت بیرون بیایند و این همت را کسی جز خدا نمیتواند به آنها بدهد. پس کسی جز او نیست که بتواند ظالمین را نابود کند.
او هم وعده نابودی ظالمین را به ما داده است پس به امید آن روز
پایان – مجيد دهقان 1364
سخن پايانی
اميدوارم از اين داستان درهم و برهم و شلوغ و ابتدای خوشتان آمده باشد. مسلماً این داستان برايتان زياد جذاب نبود، من هم اگر بخواهم به آن بعنوان يک خواننده به آن نگاه کنم، اصلاً از آن خوشم نمیآید حتی برای ويرايش و پاکنويس کردن آن و منتشر کردن ديجيتالی آن هم تصميم نگرفته بودم. اما این داستان برای من عزيز است، چون اولين داستان علمی تخيلی بود که در چهارده سالگی نوشتم و در آن دوره فکر میکردم یک شاهکار تمام عيار خلق کردهام! برای همين آن را منتشر کردم تا بجای نقدهای تند آثار نويسندگان جوانتر، اين اثر نقد شود تا آنها ايرادات خودشان را در اين داستان ببينند. امروزه نویسندههای چهارده سالههای زيادی داريم که امکانات به نسبت بسيار بيشتر از آن وقت ما دارند و اميدوارم از ضعفهای اين داستان پند بگيرند و داستانهای بهتری بیافرينند.
قبل از هر چيز خودم اين داستان را نقد میکنم. داستان هر چند از نظر من يک علمی/تخيلی بود، اما تقريباً هيچ چیز علمی نداشت. با اين وجود سعی کرده بودم از مسائلی که در ان دوران (سال 1364) در مجلههای علمی آن موقع مثل دانستنیها و دانشمند از آن صحبت میشد، استفاده کنم. يوفوها، هيپنوتيزم و صد البته جنگ برای آزادی.
در آن دوران من هنوز تعداد بسيار معدودی کتاب خوانده بودم. هر چند با توجه به ميزان کتابهای که اطرافيانم میخواندند، فکر میکردم که شاخ غول را شکاندهام. کتابی که به طور جدی میتوان اين داستان من را تقليدی کودکانه از آن دانست، کتاب «بازگشت جدای» از سری کتابهای جنگ ستارگان اثر «جيمز کان» بود که آقای «رامين گلبانگ» آن را ترجمه کرده و تازه در ايران منتشر شده بود. چند کتابی هم در مورد یوفوها، و برخورد نزديک با موجود فضایی خوانده بودم. همه اينها با ترکيبی از ژانرهای مورد علاقهام مثل هفتتیرکشی و جیمزباند بازی يک اثر شلوغ ساخت که هر فصلش سازی جدا از فصول ديگر میزند. اختلافها آنقدر وحشتناک بود که حتی در پاکنویس کردن و ويرايش آن هم نتوانستم بهبود چندانی به آن ببخشم. خلاصه مطلب آنکه با خواندن چند کتاب ممکن است ذوق نويسندگيتان گل کند و حتما به محض اینکه اين ذوق به سراغتان آمد شروع به نوشتن کنيد، اما اميدوار نباشيد که اثرتان يک شاهکار باشد. هر چقدر کتابهای بيشتری خوانده باشيد، احتمال موفقيتتان هم بيشتر است. البته اين روزها با توجه به اينترنت و موتورهای جستجوی دسترسی به يک مطلب برای تحقیق و داستاننویسی بسيار راحت شده است.
در آن دوران، پيدا کردن خواننده هم برای خودش مشکلی بود. من خوشبختانه يک دوست و همکلاسی داشتم که خواننده پر و پا قرصم بود و به مرور صميمیترين دوستم نيز شد. و هر چند خودش هم قلم بسيار خوبی داشت، اما در تمام اين سالها مشوقم من هم بود. گاه گاهی یکی دو نفر ديگر از همکلاسی ها هم از سر کنجکاوی نگاهی به داستان میکردند و نظری میدادند. از طرف دیگر، هر چقدر خوانندهای بيشتری داشته باشيد و آنها نقدهای بيشتری از شما بکنند، به مرور قدرت قلمتان بيشتر و بيشتر میشود. البته هيچ وقت از نقدها نااميد نشويد، سعی کنید هميشه آن را يکجور مبارزه طلبی در نظر بگيريد و بگوييد در اثر بعدی سعی میکنم اين مشکلم را هم برطرف کنم. خوشبختان اين روزها با توجه به بحث انتشار اينترنتی میتوان اميدوار باشيد که خیلی زود تعدادی خواننده و نقاد پیدا خواهید کرد که حتماً از آنها بهترين استفاده را میکنيد.
پايان شعار گونه هم يکی از ضعفهای مهم داستان است البته در آن زمان فکر میکردم يک پايان شاهکار نوشتهام. اين نيز يکی از افات نویسندگان جوان است.
از ديگر آفات نویسندگان جوان که در اين داستان نيز به چشم میخورد، عوض کردن اسم قهرمانان و يا لقب آنها در ميانه داستان است. من هم به شدت به این عادت پایبند بودم و به محض اینکه لقب یا اسمی جذابتر به ذهنم میرسید آن را به وارد داستان میکردم. مثل اسم سفینه که تغییر کرد و یا لقب جنگجوی کهکشان که برای قهرمانم انتخاب کردم. اما همه اینها برای خواننده تنها سردرگمی به بار میآورد.
ادامه داستان در «صاعقه سیاه»