فصلهای قبلی این داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان داستان که قصد خودکشی از روی منارمسجدعلی را داشت، ناگهان درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه هم او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. او پس از اطلاع از یک توطئه درباری، نجات جان مندیل از دست شیر گرسنه و در نهایت مواجهه با اژدهای فریبکار سر از شهر غولها در میآورد. اما توسط محافظان مادر مندیل اسیر میشود.
و حالا این شما و این ادامه داستان:
فصل هشتم: مکتوب جن
هیچ وقت فکر نمیکردم از دیدن یک عفریت بدریخت دو متری اینقدر خوشحال شوم. وقتی مندیل در را باز کرد و وارد اتاق شد، تقریباً ساعتی از نیمروز گذشته بود. عفریتها مدتها پیش ظرف میوه را تمام کرده بودند. سه تا از عفریتها که در اطراف من روی صندلی نشسته بودند، عملاً در حال چرت زدن بودند و عفریت چهارم در گوشه اتاق داشت زیر گوش عفریت ماده حرفهای زمزمه میکرد.
با ورود ناگهانی مندیل هر چهارنگهبان با سرعت خودشان را جمعجور کردند و گرد من که هنوز روی صندلی بسته شده بودم و به زور تکهای پوست هندوانه در دهانم گذاشته بود، جمع شدند. مندیل با دیدن من در آن حال عصبانی شد و فریاد زد:«چرا او را هنوز بستهاید؟ مگر نگفتم که بازش کنید؟» و بعد به سرعت جلو آمد و با خنجری طنابهای من را برید.
رئیس نگهبانان که علیرغم هیکل بزرگش از عصبانیت مندیل ترسیده بود، گامی به عقب برداشت و گفت:«قربان ممکن است خطر داشته باشد! مراقبش باشید، او طلسمکنندهای قهار است.» در همین حال مادر مندیل که پشت سر او وارد شده بود، توضیح داد:«نه! او فقط یک شاگرد کیمیاگر است.»
هر چهار عفریت در مقابل مادر مندیل تعظیم کوتاهی کردند و در پشت صندلی من ساکت به صف شدن و اجازه دادند، مندیل دست و پای من را باز کرده و کمکم کند با عضلات خشک شده از روی صندلی بلند شوم. مادر مندیل که به نظر میرسید هنوز به من مشکوک است، با احتیاط کمی دورتر ایستاد. در حالی که سعی میکردم روی پاهای خواب رفتهام بایستم و دستانم را که در اثر جریان خون تازه، مورمور میشد تکان بدهم، او من را برانداز میکرد، فکر کنم وقتی دید مندیل چقدر صمیمانه بدن من را لمس میکند، کمی ترسش ریخت و برای اینکه احترام خودش را به مامور مخصوص ملکه بزرگ نشان بدهد، گفت: «از اتفاق پیش آمده عذر میخواهم، اما در حال حاضر در تمام این سرزمین شایعه شده است، که شما کیمیاگری بزرگ هستید که به «راز مبادا» دست پیدا کرده، و برای رسیدن به چشمه آب حیات، به این سرزمین آمدهاید. اینطور شایع شده است که شما با حیله به دربار ملکه بزرگ عفریتها نفوذ کرده و سرورم منقیل را فریبداده و پسرم مندیل را که حامل عصای سلیمان بوده است، طلسم کرده و به اسارت گرفتهاید اما پس از مقاومت دلیرانه دیگر عفریتان از آنجا فرار کردهاید و از ترس نگهبانان زرین با فرماندهی کوربین درخشانشمشیر که فداکارانه در پی یافتن دوست طلسمشدهشان است، به این سمت آمدید! و در راه ابتدا گلهای شیر بزرگپیکر را با طلسم به شیران پرنده تبدیل کرده و به جنگ نگهبانان فرستادهاید و پس از آن با مکر و حیله اژدهای فریبکار را به دام کشیده، پس از آنکه راز هفت چشمه را از او جویا شدید، ناجوانمردانه او را کشتهاید! و حال برای تصاحب تاج پادشاه غولها به این شهر آمدید.»
با تعجب نگاهی به مندیل کردم، او که از زمان تعریف مادرش از کوربین اخمهایش را در هم کشیده بود، شانهای بالا انداخت و گفت:«البته من برای مادرم توضیح دادم که همه اینها یک مَشک پر باد است و هیچ ربط به ماموریت ما ندارد!» لفظ ماموریت را با لحن خاصی گفت و در حالی که به مادرش نگاه میکرد با سر اشارهای به نگهبانان کرد. گویی میخواست چیزی را به مادرش یادآوری کند.
مادرش فوراً موضوع را فهمید و جلو رفت و در یک قدمی صف چهار نگهبان قرار گرفت، سپس با اشاره سر عفریت ماده را هم در صف آنها قرار داد و وقتی مطمئن شد تمام هوش و حواس آنها به او است در حالی که با قد کوتاهش در مقابل آن چهار عفریت غولپیکر بیشتر به یک بچه شبیه بود، با صدای قاطعی گفت: «شما بهتر است خوب آن گوشهای جرم گرفتهتان را باز کنید. پسرم و این آدمیزاد شیرخام خورده، در ماموریتی مخفی از سمت ملکه هستند و هیچ کس نباید یک کلمه در مورد آنها و یا ماموریتشان بشنود. حالا میتوانید به سالن اصلی برگردید. اما مواظب باشید، اگر کوچکترین زمزمهای در مورد آنها به گوشم بخورد، هر چهار نفرتان را برای پیدا کردن مسغلوقان به صحرای قرق غولان میفرستم. حالا فوری بروید و هر چه را اینجا دیدید یا شنیدید، فراموش کنید.»
هر چهار نگهبان اینبار تعظیم بلندبالایی به مادر مندیل کردید و با احتیاط او را دور زدند و در حالی که سعی میکردند با مندیل هم فاصله خود را حفظ کنند، از در خارج شدند و رفتند. عفریت ماده جوان هم میخواست به دنبال آنها برود که مادر مندیل با فرمانی او را سر جایش میخکوب کرد:«مونوسی! این حرفها شامل تو هم میشود، خیالم از آن چهارنفر راحت است! اگر مغزی اندازه نخود دارند، در عوض زبانشان هم به سختی تکان میخورد! اما اگر بشنوم آن پایین در آشپزخانه یا خوابگاه دختران صحبتی از پسرم و همراهش و یا ماموریت آنها شد، مجبورت میکنم، با یکی از آنها چهار مغز نخودی ازدواج کنی! حالا هم آنها را به همان اتاقی که خودت میدانی ببر و به هیچ وجه نگذار کسی بویی ببرد. از این لحظه هم خودت مسئول پذیرایی از ایشان هستی. من باید به سالن اصلی برگردم تا ببینم چه اخبار جدید به گوشم میرسد»
بعد برگشت و با اقتدار سری برای من و مندیل تکان داد و مثل یک ملکه، در حالی که به تعظیم بلند بالای مونوسی اعتنائی نمیکرد از در خارج شد. با رفتن او چند لحظهای سکوت برقرار شد سپس مونوسی خدمتکار سر بلند کرد و به مندیل گفت:«قربان، همانطور که ملکهزاده فرمودند، باید جایتان را عوض کنیم. اینجا هر لحظه ممکن است مهمانی بلند مرتبه از راه برسد و شما را شناسائی کند. دنبال من بیایید تا شما را به یکجای امن ببرم.» مندیل بدون هیچ حرفی تبرش را به یک دست گرفت و زره و سایر وسایلش را به دست دیگر و در حالی که من را جلو انداخته بود، به دنبال خدمتکار به راه افتادیم.
مونوسی، ما را از دالان درازی عبور داد و سپس با اشارهای درب مخفی در دیوار که به پلکان باریکی باز میشد را گشود. با زحمت از آن پلکان مخفی پایین رفتیم و وقتی تقریباً بیست، سی متر پایین رفته بودیم، به یک دالان تاریک و نمور رسیدیم. مونوسی از لابلای لباسش شمعی کوچک را بیرون آورد که ناگهان شعلهور شد و با آن در جلوی ما به راه افتاد. پس از یک پیادهروی کوتاه، و عبور از جلوی چند انبار پر و خالی، به یک در فلزی رسیدیم که آن را با کلیدی طلایی که به گردن داشت، باز کرد. پشت در، یک اتاق وسیع با تزئینات فوقالعاده بود. مندیل که مثل من از نگاه به در و دیوار طلائی و چهل چراغ رنگارنگ و پردههای ابریشمی که در اطراف آویزان بود، متعجب شده بود، با حیرت پرسید:«این اتاق دیگر برای کیست؟ تا بحال آن را ندیده بودم. فکر میکردم در این طبقه فقط انبارها قرار دارند» مونوسی لبخندی زد و از اینکه فهمید مندیل متعجب شده است، خوشحال شد. بادی به سینه انداخت و گفت:«قربان، این اتاق مخفی است و برای اقامتکنندههای مخفی ما ساخته شده است. هیچ کس به اینجا نخواهد آمد و تا زمانی که لازم بدانید درب این اتاق را بر رویتان قفل میکنم. البته میتوانید از آن دریچه که بر روی آب باز میگردد، برای ورود و خروج مخفیانه استفاده کنید. به شرط اینکه در تاریکی انجام شود تا چشمان کنجکاوی که همیشه اینجا هست، نبیندتان. اگر این طناب را بکشید، من به اینجا میآیم، تا دستورات شما را بگیرم و یا پیامتان را به مادرتان برسانم. و اگر گرسنه یا تشنه شدید، میتوانید این دکمه کنار میز را فشار بدهید.»
با گفتن این حرف، خودش دکمه چوبی را فشار داد. پایههای میز شروع به بلند شدن کرد و در کسری از ثانیه میز به سقف رسید و از دریچهای که آنجا بود خارج شد. و در کمتر از یک دقیقه در حالی برگشت که بر روی آن پر بود از انواع میوهجات و سبزیجات تازه و تنگهایی از آب و شربتهای خوشرنگ. در همان حال مونوسی اطراف را به ما نشان داد، پنجرههای کوچکی که با شیشههای یک طرفه محفوظ شده بود اجازه میداد بیرون را تماشا کنیم، بدون اینکه ترس دیده شدن را داشته باشیم. قفسهای مخصوص و پر از اسلحههای نو و تمیز، صندوقچهای پر از پارچهها و دستمالهای رنگارنگ و کمدی پر از انواع لباس، نشان میداد که این اتاق نه یک محل خواب بلکه یک اتاق خدماتدهنده به کسانی است که نمیخواهند شناسائی بشوند. مونوسی در مورد سوال مندیل که این اتاق به چه کسانی اجاره داده میشود، تقریباً سکوت کرد و تنها با زرنگی به این نکته اشاره کرد که «به کسانی که از پس هزینههای سنگین زندگی مخفیانه بر بیایند!»
بالاخره مونوسی، من و مندیل را تنها گذشت و خود از در خارج شد و آنرا از پشت سر قفل کرد. در حالی که کمی احساس زندانی شدن به من دست داده بود، سعی کردم در مورد این دنیای ناشناخته مطالبی کشف کنم، بنابراین با تلاش زیاد توانستم از مندیل که مشغول خوردن و پس از آن استراحت بر روی تخت بود، در مورد داستانی که پشت سرم شایعه شده بود بپرسم. به نظر میرسید سر منشاء همه اخبار، مکتوب جن بود. مکتوب جن، در واقع سنگی بود که جنیان میتوانستند با طلسم خاصی بر روی آن بنویسند و یا شکلی را رسم کنند. مکتوبهای جن، بسیار گران قیمت بود و در واقع نوعی منبع اطلاعرسانی ما بین روزنامه و تلویزیون بود. هر روز اخبار قبلی از روی مکتوبهای جن سراسر سرزمین پاک میشد و توسط جنهای کاتبی که صلاحیت داشتند، اخبار و روایتها، داستانهای سرگرمکننده و رخدادهای پر هیجان دنیای پشت کوه قاف بر روی آن مجدداً نوشته میشد. الظاهر جنی کاتب به نام ململوس که سردار جنگی بازنشستهای بود، من را بعنوان سوژه داستان جدیدش انتخاب کرده و شروع کرده بود به روایت داستانی نیمه خیالی و نیمه واقعیت از ماجرای عجیب من! مندیل از این ماجرا هم خوشحال بود و هم عصبانی. اینکه شخصی قهرمان و یا حتی یکی از افراد درون داستانهای مکتوب جن باشد، افتخاری نبود که به همه کس بدهند. بخصوص که ململوس کاتب آن روایت باشد. اما مشکل آنجا بود که ململوس همیشه به مستندنویسی شهره بود و روایت صدها جنگ بزرگ و کوچک تاریخی را تا بحال در مکتوب جن، روایت کرده بود. اینکه من و مندیل را بعنوان قهرمان داستانش انتخاب کند به اندازه کافی عجیب بود، اما از ان عجیبتر اینکه چنین شرح عجیب و غریبی در داستانش روایت کند. قبل از اینکه صدای خرناسههای مندیل بالا برود، به زور از او پرسیدم که ململوس جن چطور از ماجرایی ما آگاه شده است، او سه احتمال داد، اول اینکه از روی شایعهها موضوع را فهمیده و داستانی برایش ساخته است. اما خودش این احتمال را رد کرد. چون سرعت انتشار ماجرای ما، از سرعت هر مسافر راوی شایعه بیشتر بوده است. ممکن بود ململوس جن با استفاده از آینههای جادو ماجرا را دیده باشد. روش گران قیمتی است، اما نه برای یک سپه سالار بازنشسته جن. اما مندیل این احتمال را هم رد کرد. چون ماجرایی که ململوس جن، روایت کرده بود، علیرغم بخش اعظم تخیلی بودنش، شامل جزئیاتی مثل ماجرای شیرها بود که بعید به نظر میرسد توسط آینه های جادویی قابل مشاهده باشد چون در آن بیابان هیچ آینه و یا شئیی نبوده است که بتواند نقش بازتابش را داشته باشد. در نهایت مندیلی در میان خواب و بیداری اعتراف کرد که تنها یک روش دیگر مانده است و آن مشاهده مستقیم است. وقتی به زور تکان دادنش از او خواستم که بیشتر توضیح بدهد، گفت ململوس جن احتمالاً از همان ابتدای کار، در نزدیکی ما بوده است و تمام ماجراهای ما را از نزدیک دیده است. با تعجب از او پرسیدم:«یعنی او همیشه در نزدیکی ما بوده است، حتی همین حالا در این اتاق است؟» مندیل که به شدت خواب آلود بود، غرولندی کرد و گفت:«این معمولا روش جنهای کاتب بزرگ است و برای تو یک افتخار غیر قابل انکار!» من که با وحشت به گرداگرد آن اتاق مجلل نگاه میکردم، از او پرسیدم:«در این شرایط تو چطور میتوانی بخوابی؟ این جن کاتب ممکن است برای ما دردسرساز شود!» مندیل خودش را از دست من کنار کشید و در حالی که متکایی بر روی گوشش میگذاشت که دیگر صدای من را نشنود، گفت:«اگر میخواهی نگران باشی بهتر در مورد مرگ اژدها نگران باشی، اگر مرگ اژدهای فریبکار حقیقت باشد، الان آن بیرون برای سر تو جایزه گذاشتهاند. جنهای کاتب همیشه به سوژههایشان وفادار هستند و بیطرف! نگرانی در مورد آنها بیمورد است، فقط مواظب باش حرف بدی در موردشان نزنی! چون ممکن است در داستانشان بدجوری سرت تلافی کنند!» و بعد از لحظهای سکوت، صدای خرناسش بلند است.
از اینکه چطور این عفریت دو متری به این سرعت به خواب رفت، متعجب بودم، اما از آن بیشتر ترسیده بودم. حالا من با یک جن نادیدنی دروغگو که نمیدانستم چه سوء نیتی در مورد من داشت که چنان دروغهای بزرگی پشت سرم ساخته بود، در آن اتاق تنها بودم. با ترس و در حالی که میترسیدم پشتم را به یک طرف بکنم، یک صندلی به گوشه اتاق بردم و بر روی آن نشستم. تازه روی آن نشسته بودم که چلچراغ اتاق خاموش شد و پنجرهها بدون هیچ اخطاری تیره شد و من ناگهان در تاریکی فرو رفتم و حاضرم قسم بخورم که در آن تاریکی صدای پوزخندی را شنیدم.