فصلهای قبلی این داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان داستان که به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود، توسط ملکه مامور میشود که جام جم را پیدا کند. او پس از اطلاع از یک توطئه درباری، نجات جان مندیل از دست شیر گرسنه و در نهایت مواجهه با اژدهای فریبکار سر از شهر غولها در میآورد. و در غریبنوازی که توسط مادر مندیل اداره میشود ساکن میشود.
و حالا این شما و این ادامه داستان:
فصل نهم: جن کاتب
– از خودت دفاع کن!
با فریاد مندیل از خوابی آشفته پریدم. در خواب دیده بودم که در هوایی پر آشوب با مندیل در آسمان پرواز می کردیم که ناگهان او به شیری غولآسا تبدیل شد و در حالی که با هم سقوط میکرديم، داشت با پنجه سنگیناش به بدنم پنجول میکشید. اما آن پنجه سنگین در واقعیت یک شمشیر بود که روی سینه من پرت شد، به محضی اینکه از خواب پريدم، ناخودآگاه آنرا در دست گرفتم و هراسان به اطراف نگاه کردم. چهلچراغ نیز دوباره روشن شده بود و نوری قرمز رنگ دم غروب از پنجره اتاق به درون میتابید. روبرویم مندیل با چهرهای خشمناک درحالی که تبر بزرگش را به طرف من گرفته بود، ایستاده بود.
از آنجایی که هیچ کس دیگری در اتاق نبود، با ترس فکر کردم که حتماً مندیل آن جن ناپیدا را دیده و در حال مبارزه با آن است. اما مندیل ناگهان بدون هیچ اخطار قبلی به سمت من حملهور شد. ناشیانه ضربه تبر را با شمشیری که در دست داشتم، رد کردم و از زیر آن جا خالی دادم. اما ضربه سهمگین تبر بر روی صندلی که لحظهای پیش روی آن نشسته بودم، فرود آمد و آن را از وسط شکست. مندیل که عصبانیتر به نظر میرسید، دوباره به سمت من چرخید و تبر سنگینش را چنان بالا برد که چندتا از چراغهای چهلچراغ را شکاند و شعلههای آتش را بر روی فرشهای گرانقیمت زیر پایمان ریخت. تبرش را با همان شدت دوباره فرود آورد، تنها توانستم شمشیر را سپر خودم کنم و دو دستی آن را مقابل صورتم بگیرم اما ضربه فرود آمده مندیل چنان سنگین بود که من را بر زمین انداخت. خیلی شانس آوردم که شمشیر زیر آن ضربه نشکست و توانست سر تبر را منحرف کند تا پس از خراش انگشتانم، تیغه تیز آن در چند سانتیمتری کنار گوشم بر کف اتاق فرو رود.
در حال که داشتم از ترس قالب تهی میکردم، صدای در بلند شد و مادر مندیل در میان آن ظاهر شد، نگاهی به ما دو نفر و سپس به دودی که از فرشها بر میخواست، خرده شیشههای که اطراف ریخته بود و صندلی شکسته کرد و قاطعانه فریاد زد:«اینجا چه خبر است؟»
مندیل که با سرعت باورنکردنی آن قیافه خشمناکش را به یک بچه خجالتی تبدیل کرده بود، منومنکنان گفت:«داشتیم، تمرین میکردیم!» و با چند ضربه چکمه بلندش آتش روی فرش را خاموش کرد. من که تا چند ثانیه پیش فکر میکردم در حال مبارزه مرگ و زندگی هستم، هاج واج به آن دو نگاه کردم.
مادر مندیل خرناسی کشید و وارد اتاق شد. پشت سر او یک عفریت دیگر هم وارد شد. هم قد مادر مندیل بود و مثل او تمام تنش را پرهای ریز و زرد طلایی پوشانده بود، اما بسیار جوانتر به نظر میرسید. سرش را با نوعی دستار قرمز رنگ پوشانده بود، اما از پشت آن کاکلی از پرهای صورتی رنگ بلند بیرون زده بود. به یکی از دندانهای گرازیش یک حلقه بزرگ طلایی وصل کرده بود که باعث میشد چهره صورتی رنگش همواره در حال پوزخند زدن به نظر برسد. برخلاف تمام عفریتهای که تا آن لحظه دیده بودم، ردا نپوشیده بود و لباسی یک سره با پایین تنه شلوار مانند پوشیده بود که پاهای نازک و ظریفش را بیشتر به نمایش میگذاشت و آدم را کنجکاو میکرد چطور آن هیکل بر روی چنین پاهای نازکی سرپا میایستد. در کنار این ظرافت، قیافه یک جنگجو را داشت. کمانی بلند به همراه تعدادی تیر بر پشتش و میان دوبالش آویزان بود. یک کمان صلیبی درست زیر کتف راستش آویزان بود و حتی بر روی مچ بند طلایی دست چپش یک کمان کوچک قرار گرفته بود.
مادر مندیل در حالی که از بوی سوختگی به دماغش چین انداخته بود، در وسط اتاق ایستاد و دوباره همه جا را از زیر چشم گذراند. در همان حال مندیل به من کمک کرد که از جایم بلند شوم. و عفریت تازه وارد هم با بیخیالی به اطراف نگاه میکرد. بالاخره مادر مندیل سکوت را شکست و گفت:«دفعه بعد خواستید تمرین کنید، بگویید تا یک انبار خالی در اختیارتان بگذارم، آن صندلی که شکستی یک عتیقه واقعی بود از دوران پیش از سلیمان و این روزها که مراوده با آن سوی قاف خیلی کم شده است، به دست آوردن این فرشهای دست بافت ایرانی خیلی سختتر شده. برای آن چراغهای شکسته هم باید کلی طلا خرج کنم. پدرت راست میگوید؛ تو هنوز یک بچه بازیگوشی و برای شروع یک زندگی واقعی هنوز باید خیلی تجربه کسب کنی.» بعد برگشت و به عفریت جدید اشاره کرد و گفت: «برای همین من یک مراقب برایت آوردم. این رزیلا است یک جنگجوی مزدور از مردمان جزیرهها. من مدتی زیر نظرش داشتم، زن با دل و جرائت است و خیلی از جنگجوهای پر مدعای که اینجا بودند را شکست داده. اگر حاضر میشد یکجا بماند حتما همینجا نگهش میداشتم. اما دوست دارد به دنبال ماجرا و در سفر باشد، برای همین بهترین انتخابی بود که میتوانستم برایت بکنم.» بعد برگشت و در حالی که به مندیل اشاره میکرد گفت:«این هم پسر من است، جنگجوی جوانی است و پر از شر و شور، فعلاً برای سرش جایزه گذاشتهاند و آن لندهوری که آن بالا دیدی هم بهترین دوستش است که دارد برای کشتنش لحظه شماری میکند و این آدمیزاد هم کیمیاگری است که همه جا صحبت از اوست. برای کشتن اژدها تحت تعقیب است و بدی ماجرا اینجاست که ململوس جن لحظه به لحظه زندگیش را گزارش میکند. نمیتواند مدت زیادی یکجا بماند، احتمالا امشب همه خواهند فهمید که او در این غریبنواز زندگی میکند و همه جایزه بگیرها میریزند اینجا. برای همین باید به سرعت از اینجا دور شود.» و با تاسف سری تکان داد. رزیلا با خونسردی و بیاعتنایی با سر به ما سلام کرد. اما مندیل با خشم گفت:«مادر جان، من که دیگر بچه نیستم که برایم پرستار گرفتی، اون هم یه پرستار زن! من اجازه نمیدم.» مادرش با حرکت دست، او را مجبور به سکوت کرد و گفت:«تو هر چیزی که من برایت مفید بدانم، قبول میکنی. مثل اینکه خبر نداری خودت را در چه هچلی انداختی؟ خبر کشته شدن اژدهای فریبکار همهجا پخش شده و همانطور که میدانی چون تو در کشتن یکی از هفت اژدهای باستانی محافظت شده، دست داشتی، طبق قانون مجمع کهن محکوم به مرگ شدی. جایزه بگیرها از همه جا به این سمت میآیند تا ردت را پیدا کنند و جایزه سنگینت را بگیرند. برای آن دوست آدمیزادت هم همین حکم صادر شده، بدتر از آن اینکه کلی از جادوگرهای و ساحرهها هم به دنبالش هستند تا «راز مبادا» را از او بیرون بکشند و از آن هم بدتر اینکه کوربین هم از راه رسیده. الان آن بالا نشسته و دارد پشت سر هم نوشیدنیهای من رو مینوشد و تمام میکند. مونوسی را مامور کردم از زیر زبانش بیرون بکشد چه اتفاقی افتاده و برای چی به دنبال تو ست.»
مندیل بعد از شنیدن این حرفها آهی بلند کشید و خودش را روی یکی از چهارپایهها انداخت و سرش را با دو دست گرفت و گفت:«آه، از دست رفتم. بدبخت شدم. حالا باید چکار کنم؟» مادرش جلو رفت و دلسوزانه دستی بر سرش کشید و گفت:«نگران نباش، تو هنوز یک قدم از بقیه جلوتری، من و پدرت هم مراقبت هستیم. اما اوضاع کمی عجیب و غریبه است. دیده شده که گروههای بزرگی از عفریتها به سمت جنوب و کاخآشیانه میروند. از پدرت هم خبر تازهای نرسیده اما اینها مشکل تو نیست، تو باید قبل از اینکه دست جایزه بگیرها به تو برسد از اینجا بروی. امشب حتما ململوس جن ماجرای آمدنت به اینجا را فاش میکند. بنابراین باید قبل از نسخه جدید مکتوب جن، از اینجا بروی. اگر وقت داشتم گروهی از بهترین جنگجوها را همراهت میفرستادم. اما وقت کافی نداریم و این جنگجوهای که الان اینجا هستند، یک مشت تنپرور پر خور هستند که فقط به درد نگهبانی میخورند. شاید هم اینجوری بهتر باشد، چون کمتر به چشم میخورید و دیرتر محلتان لو میرود.»
بعد دست در پیراهنش کرد و شیشهای کوچک بیرون آورد و گفت:«یک هدیه خاص هم برایت آوردم. این را سینوبای ساحر، سالها پیش به من دارد. ساحر خوبی بود، وقتی نوجوان بودم و من را برای ازدواج با پدرت از جزایر به اینجا آوردند، فقط او بود که از من حمایت کرد. من را مثل بچه خودش دوست داشت. میگفت این را کنار جسد استادش در بیابان قرق غولان پیدا کرده است. زمانی که استادش به دنبال مسغلوقان رفته و از تشنگی مرده بود. شیئی بسیار ارزشمند است که کسی مانندش را ندارد. به آن «آبجو» میگویند و هر وقت بگویی آبجو، آب را بجوی! خودش را از نزدیکترین منبع آب پر میکند!» همین که او این کلام را گفت، در مقابل چشمان متعجب من شیشه خالی شروع به پرشدن و در عوض آب درون بطریهای روی میز شروع به خالی شدن کردند. او ادامه داد:«میتواند از زیر زمین و یا حتی از هوا آب را پیدا کند. اما سینوبای میگفت باید مراقب باشی، اگر هیچ آبی در فاصله یک روزهات نباشید، آن وقت آب را از بدن خودت میگیرد و احتمالاً این همان بلایی بوده است که سر استادش آمده است.». بعد آن را به دست مندیل داد و نگاهی هم به من کرد و گفت:«یک چیز خاص هم برای شما دارم.» و دوباره دستش را درون جیبش کرد و یک گردن بند بیرون آورد و گفت:«این یک طلسم خیلیخیلی خاص است، سالها پیش استاد کیمیاگرم در جزایر جنوبی آن را به من داد. این طلسم جنبین است. هر آدمیزادی که آن را همراه خودش داشته باشد، میتواند جنها را حتی در حالت نامرئی ببیند. اینطوری فکر کنم بتوانی حتی ململوس جن را هم ببینی هر چند حریفش نمیشوی.» سپس آهی کشید و گفت:«حیف که روی ما عفریتها اثر ندارد و اگر نه به تو نمیدادمش!» و سپس آن را به سمت من گرفت.
من که هنوز بین خواب و بیداری و شوک تمرین خشن مندیل بودم به روش عفریتها تعظیمی کردم و گردن بند را گرفتم. هنوز درست و حسابی آن را نگرفته بودم که ناگهان در گوشه اتاق مهی نارنجی رنگ شکل گرفت و کمکم به صورت یک پیرمرد چاق و کوتاه قد مثل توپ، که روی هوا نشسته بود و یک قلم در دست داشت، ظاهر شد! فریادی از تعجب کشیدم و قدمی عقب گذاشتم، مندیل تبرش را برداشت و به سمت پیرمرد دوید، رزیلا با سرعتی باور نکردنی، کمان صلیبیش را مسلح و روی دست بلند کرد، اما مادر مندیل فریاد زد:«دست نگهدارید!».
پیرمرد که حالا کاملا ظاهر شده بود، کلاه نوک تیز و عمامه مانندش را جابجا کرد و گفت:«میبخشید، سالها بود که اینطور غافلگیر نشده بودم! این طلسم باید خیلی قوی باشد. همیشه در مورد کارهای کیمیاگران جنوبی شنیده بودم. اما چنین چیزی تا بحال ندیده بودم. خوبی زندگی همین است، هر روز چیزهای جدیدی تجربه میکنیم. من ململوس جن هستم. سپهسالاری بازنشسته و یکی از کاتبهای مکتوب جن. و این افتخار را داشتم که تا بحال داستان شما را کتابت کنم. الان هزاران خواننده جذب داستان شما شدند. من البته به دلخواه خودم بخشهای از آن را تغییر دادم. اما هر چه میکنم به صلاح شماست و مطمئن باشید قصد خیر دارم. داستانی از شما خواهم نوشت که در چهارصد سال گذشته، مانند نداشته باشد.» سپس تعظیمی کوتاه به مادر مندیل کرد و دستش را بالا برد و بشکنی زد و در دم ناپدید شد!
مندیل که داشت متعجبانه این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و تبر بزرگش را با بی احتیاطی تکان میداد فریاد زد:«کجا رفتی؟ اگر جرائت داری خودت را نشان بده، تا بفهمی که با مندیل نمیشه از این شوخیها کرد!». مادرش که نخودی میخندید با حرکت دست، او را مجبور به ایستادن کرد و گفت:«بیخودی عصبانی نشو! او جن با ادبی است. فکر نمیکردم، این طلسم اینجور بتواند او را غافلگیر کند! مهم این است که از حالا به بعد شما میبینیدش. اما سر به سرش نگذارید. او یک کاتب است و میتواند شما را مشهور کند به خوبی یا به بدی.» سپس نگاهی به اطراف کرد و گفت:«باید بگویم چند طلسم ضدجن هم در اینجا کار بگذارند تا خیال خودم و مشتریانم راحت بشود.» رزیلا که دوباره کمانش را غیر مسلح کرده بود، دست به سینه وسط اتاق ایستاده بود، گفت:«بهتر است از طلسمهای خوبی جنوبی استفاده کنی تا طلسمهای مزخرف دیوان اینجا!»
مادر مندیل سری به تایید تکان داد و گفت:«و حالا قبل از اینکه همه باخبر بشوند، دوست دارم بدانم نقشه شما چیست؟» مندیل مثل شاگردی که در حضور استاد درس جواب بدهد، برای مادرش توضیح داد:«ما به وسیله عصای سلیمان به سمت جام جهاننما راهنمایی میشیم. چون پرواز میکنیم میتوانیم از پس غولان و دیوها بر بیایم، اما برای فرار از دست جن و پری و از همه مهمتر کوربین و بقیه عفریتها باید مخفیانه این طرف و آن طرف بریم. در طول روز نباید خودی نشان بدیم. اما حالا که شب شده کسی نمیتواند ما را ببینه. پس میتونیم به مسیرمان ادامه بدیم. فقط نیاز به یه کم آذوقه سبک و خوب داریم.»
مادر مندیل سری تکان داد و طناب کنار میز را با حالتی خاص کشید. میز از جایش بلند شد و دوباره در سقف اتاق فرو رفت. سپس به سمت قفسه اسلحهخانه رفت و گفت:«شما به اسلحه خوب هم نیاز دارید، تو آن تبر خانوادگی را داری. اما این دوست آدمیزادت به چی نیاز دارد؟» مندیل سری به تاسف تکان داد و گفت:«اون یه کیمیاگره، از جنگ چیزی نمیدونه. تازه میخواستم بهش یاد بدم.» مادر مندیل مثل اینکه به دنبال چیز خاصی میگردد، کمی در قفسه اسلحهها جستجو کرد بالاخره غلاف شمشیر خالی را برداشت و بعد، نگاهی به کف اتاق و شمشیری که بر روی زمین افتاده بود کرد. جلو رفت و به زحمت خم شد و آن را برداشت و در حالی که به دقت دسته آن را نگاه میکرد، گفت:«خیلی جالبه. سالها بود که کسی به این شمشیر دست نزده بود. آدمیزاد نامت چیست ؟». به زحمت گفتم:« سعید، سعید پهلواننسب» هیچ وقت فکر نمیکردم چنین فامیل بیمسمائی داشته باشم. هیکل تکیده من کجا و پهلواننسب بودن کجا. اما مادر مندیل با تعجب چشمهایش را گرد کرد و گفت:«سعید! خیلی جالبه، سعید اسم خوشیمنی است و پهلوان نسب نشان میده که شمشیر حتما با تو نسبتی داره. عتیقه فروش میگفت که این شمشیر سام پهلوان است که زمانی به دنبال نامزد ربوده شدهاش به این سرزمین پا گذاشت و ارتشهای بزرگ دیو و پری را شکست داد. اما فکر کنم که حرفش فقط یک جور بازار گرمی بود. من پول زیادی برایش دادم، چون آن زمان تنها بودم و این شمشیر حس خاصی به من میداد. اما حالا دیگر نیازش ندارم. اما تو قدرش را بدون» و بعد شمشیر را در غلافش گذاشت و آن را به سمت من گرفت. من که هنوز از شوک هدیه قبلی در نیامده بودم، با احتیاط تعظیمی کردم و گفتم:«قربان، من جنگجو نیستم و فقط یک کیمیاگرم، فکر نمیکنم شمشیر به درد من بخورد!» در آن لحظه واقعا ترجیح میدادم من را یک کیمیاگر بشناسند تا یک شمشیرزن. اما مادر مندیل مصمم شمشیر را به سمت من گرفت و گفت:«این شمشیر یک برای من یک شمشیر خاص است و بودنش در کنار پسرم به من امیدواری میدهد که بتواند از این ماجرا سر به سلامت ببرد. قول بده که مراقب پسر من باشی و نگذاری صدمه ببیند.» حقیقت ماجرا این بود که تنها امید من در آن سرزمین مراقبت مندیل از من بود. نه اینکه من مراقب او باشم. اما نمیشد این حرف را جلوی یک مادر گفت. بنابراین شمشیر را قبول کردم و با احتیاط آن را بین کمربند و کمرم در کنار عصا قرار دادم.
میز غذا همراه کلی میوه و یک کولهپشتی چرمی پایین آمد. مندیل مثل همیشه به میوههای رنگارنگ حمله کرد. من هم خیلی گرسنه بودم. بعد از علفزار شیرها، چیز درست و حسابی نخورده بودم. بنابراین با کمی خجالت مشغول خوردن میوههای رنگارنگ شدم.
رزیلا هم زیر نگاه خوفناک مندیل با نوک یکی از تیرهایش سیبی از میان میز برداشت و مشغول گاز زدن شد.
اما مادر مندیل شروع به گشتن در اطراف اتاق کرد و از هر گوشه چیزی بر میداشت و درون کولهپشتی میگذاشت و همانطور هم با مندیل حرف میزند. «این بالاپوش پشمی را برایت میگذارم تا اگر مجبور شدی به سرزمین جنها بروی، سرما نخوری. این هم یک مشک آب خود تصفیه است. هر جور آبی که در این سر سیاهش بریزی میتوانی آب تمیز و شفاف از آن سر سفیدش بگیری. فقط هر وقت به جای پر آب رسیدی کمی وارانهاش کن تا رسوبزدایی شود. یک کم لباس آدمیزادی هم برای دوستت میگذارم، به دردتان میخورد. شکر خدا رزیلا همیشه آماده به سفر است. تا برود و کولهپشتیش را بیاورد، من هم این را برای شما آماده میکنم. باید حتماً امشب بروید. تا ساعتی دیگر مکتوب جدید میشود و همه چیز لو میرود.» با حرف او رزیلا به آرامی از اتاق بیرون رفت. زیر چشمی میدیدم که مندیل حرکت او را زیر نظر دارد. به محض اینکه خارج شد، مندیل از جای خودش بلند شد و شروع کرد به آماده شدن و بستن زره. با چشم هم اشارهای به من کرد که حاضر شوم. من هر چند کاری برای حاضر شدن نداشتم، اما با حسرت از میز پر از میوه دور شدم.
مادر مندیل در حالی که داشت به او کمک میکرد تا بندهای زره را ببند، گفت:«لازم نیست اینقدر عجله کنی، کمی طول میکشه تا رزیلا برگردد!» مندیل در حالی که مادرش پشت سر او بود با چشم به من اشاره کرد که به گوشه اتاق بروم و بعد در حالی که خودش را تکان میداد تا مطمئن شود، تمام بندهای زرهاش خوب بسته شده است. گفت:«باشه مادر، فقط لطفا برو و یک کم از آن شربتهای افسانهای جنوبیت هم بیاور. تا قبل از حرکت، لبی تر کنم. میخواهم سر حال و پر انرژی از اینجا برویم.»
مادر مندیل خوشحال از اینکه پسرش کاری از او خواسته است، سر حال و خندان از اتاق خارج شد. مندیل به محض اینکه او در را پشت سرش بست. به سمت من برگشت و گفت:«من به پرستار بچه نیاز ندارم! تا آن زن نگهبان برنگشته، باید از اینجا بریم. هوا هم به اندازه کافی تاریک شده. خودت را آماده کن. فقط فوری جهت را به من نشان بده.» و بعد مشغول باز کردن یک دریچه بزرگ در کف اتاق شد.
من هر چند بیشتر دوست داشتم یک ارتش مسلح همراهمان باشد ولی به همان نگهبان زن هم راضی بودم. اما میدانستم قدرت مخالفت با مندیل را ندارم. بنابراین عصا را از درون لباسم در آوردم و روی جامجهانبین تمرکز کردم و ورد «ياب ناياب را» را زیر لبم خواندم. عصا بلند شد و به سمت قدیمی شهر غولها اشاره کرد. مندیل که جهت را دید گفت:«خوبه، بیا جلو که باید راه بیفتیم.» همین که به او نزدیک شدم، من را گرفت و توی بندهای روی سینهاش، انداخت. اینبار بر خلاف بارهای قبل که همیشه با حول و ترس و عجلهای اینکار را میکردیم، حس بدی داشتم. مثل حس بچهای بود که به زور در قنداق قرار میگرفت. اما مندیل بدون توجه به احساس من، به جلوی دریچه رفت، نگاهی به تاریکی زیر پایش انداخت و بعد ناگهان خودش را به درون آن پرت کرد.
نفسم از ترس بند آمد تا اینکه چند ثانیه بعد مندیل بالهای بزرگش را باز کرد و جلوی سرعت سقوطمان را گرفت و در نهایت شروع به اوج گرفتن کرد. در لحظهای که داشت جهت پروازش را درست میکرد، نگاهی به عقب انداختم. پشت سرمان غریبنواز با چراغهای روشن مثل قصری نورانی بود. از اینکه این محل امن را رها کردم و دوباره در گرداب ماجراها فرو میرفتم، واقعاً احساس افسوس میکردم.