هیولا برمیگشت. این را همه میدانستند. بچهها اسمش را گذاشته بودند هیولای خرچنگی. چون روی چهارپا میایستاد و دو تا دست هم داشت که با آن هر چی که جلویش قرار میگرفت را نابود میکرد.
درست شبی که ماه کامل میشد، ظاهر میشد. ناگهان بالای تپهای روبروی دروازه ظاهر میشد. با صدای هولناکی از آنجا راه میافتاد و پایین میآمد. از خندق و دروازه به سادگی میگذشت. و خودش را به میدان جلوی قلعه میرساند. قدش تقریبا اندازه برج بلند قلعه بود. بار اولی که ظاهر شد در دروازه هنوز سرجایش بود. اما با آتشی که از درون خودش بیرون داد، آن را منفجر کرد. چند باری سعی کرده بودند دروازه را بسازند. اما هر بار که ظاهر میشد، در را نابود میکرد. بالاخره حاکم از خیر ساختن در جدید منصرف شد.
بارها با نیروهای فراوان به او حمله کردند. اما هیولا هیچ عکس العملی نشان نمیداد. مثل اینکه تیرها و شمشیرها بر بدن فلزی او اثر نداشت. پهلوان سام سرلشکر سپاه حاکم بارها او را به مبارزه دعوت کرده و بارها گرز گرانش را بیهوده بر پاهای او کوبیده بود. اما هیولا هیچکاری با آنها نداشت. تا صبح ساکت و آرام آنجا میایستاد و سپس سر بر میگرداند و به بالای تپه میرفت و ناگهان ناپدید میشد.
همه مردم ترسیده بودند. الان شش ماه بود که همین وضع بود. بیشتر از این میترسیدند که نمیدانستند هیولا چه قصدی دارد. اما بازار شایعه داغ بود. بین زنها و دخترها شایعه شده بود که هیولا خواستگار حناهیر دختر حاکم بزرگ است و تا زمانی که حاکم بزرگ دخترش را به او ندهد هر ماه بازخواهد گشت. اما مردها و پسرها معتقد بودند که او روح مسخ شده فرزین پسر حاکم بزرگ است که مدتها قبل از فرار کرد بود و به عشق لارا دختر پادشاه غرب به آن سرزمین بی بازگشت رفته بود و حالا به هیولای تبدیل شده است و به زادگاهش بازگشته است.
از طرفی حاکم بزرگ بسیار دل نگران بود، اخباری به گوشش میرسید که بین تاجرها و افراد پولدار صحبت از مهاجرت از آن شهر است. اگر آنها شهر را خالی میکردند، به مرور او هم قدرتش را از دست میداد. بنابراین پیشگوی بزرگ که وزیر اعظمش بود را تحت فشار گذاشته بود. پیشگو تنها کاری که توانست بکند آن بود که به همه جای مملکت پیکهای سریعالسیری گسیل کرده و از وزیران و دانشمندان و اهل علم راه چاره بخواهد. حاصل اینکار تنها تعدادی نامه و پیشنهادات به دردنخور بود. اما چند روزی بود که بین سربازان شایعه شده بود که حکیمی از سمت دریای بزرگ جنوب آمده که میتواند این مشکل را حل کند.
حالا همه منتظر بودند که هیولا دوباره ظاهر شود تا ببینید حکیم با او چه میکند. جارچی در شهر جار زده بود که به گفته حاکم هر کس به زنده بودن خودش علاقه دارد، شب ظهور هیولا نباید به بیرون خانه بیاید و یا نگاه بیندازد. چون حکیم گفته است که هر کس هیولا را ببیند، سنگ میشود. اما بین بچههای محل، رقابتی سخت سر این موضوع پا گرفته بود. چندتای از آنها تصمیم گرفتند که آن شب بیرون بیایند تا ببینند چه اتفاقی میافتد. اما دست آخر مشخص شد این تنها سینا پسرک بیسرپرست محل است که آن شب بیرون از خانه است. حتی تنار هم که میخواست همراه او بیاید، توسط پدرش گیر افتاد و نتوانست بیاید. پدرش که بازرگانی بزرگ بود از تاجری غربی به نام ریمن شنیده بود که این هیولا دست نشانده هادس خدای دنیای زیرین است و تنها مرگ و ویرانی به بار خواهد آورد.
بنابراین سینا به تنهایی به میدان رفت و درون بشکهای که زیر ناودان کافه توئیتی قرار داشت، خودش را مخفی کرد. هر چند فضای آنجا تنگ و تاریک بود، و سوز بدی هم میآمد. اما سینا داشت خوابش میبرد که صدای حرکت هیولا را از دور شنید و همان وقت بود که درب قلعه باز شد و مردی با لباسی عجیبی از آن خارج شد. لباسی سر تا پا سیاه با کلاهی بلند بر تن داشت و عصای سیاه و بلند نیز به دست گرفته بود.
وقتی درب پشت سر او بسته شد. مرد با قدمهای محکم به وسط میدان رفت و در حالی که به عصای تکیه داده بود با خونسردی منتظر ماند. سینا که از ترس و سرما میلرزید، با دیدن بدن لاغر او، اندک امیدی هم که داشت، از بین رفت. چطور زمانی که پهلوانی چون سام نتوانسته بود کمترین آسیبی به هیولا بزند، این مردک لاغر مردنی، میتوانست جلوی او را بگیرد.
در همان وقت آسمان غرید و باران با شدت شروع به بارش کرد. سینا که زیر ناودان ایستاده بود، به این فکر افتاد که جایش را عوض کند که همان موقع سر و کله هیولا از دور پیدا شد. همانطور که روی چهار دست و پایش راه میرفت، بدنش به اطراف میچرخید و مراقب بود. موهای سینا سیخ شده بود و در حالی که آب باران از توی ناودان بر رویش میریخت با وحشت هیکل بزرگ هیولا را مینگریست.
هیولا درست همانجای قبلیش ایستاد و بعد نوری که از چشمهایش بیرون میآمد شروع به گردش در اطراف میدان کرد تا بالاخره مرد را در وسط میدان دید. برخلاف همیشه که هیچ کاری نمیکرد چند قدمی به جلو آمد و سینا صدای هیولا را شنید که خطاب به مرد میگفت:«سلام دکتر فرخ! خیلی وقته منتظرتون بودیم.»
مرد همانطور که راست ایستاده بود، فریاد زد:
– اینجا چی میخوای؟ چرا مردم اینجا را به وحشت میندازید، به دنیای خودتان برگردید و بگذارید ما اینجا زندگی آرام خودمان را داشته باشیم.
– ما به دنبال شما آمدیم دکتر! شما بهتر از همه ما میدانید که دنیای شما با اینجا فرق میکند. حداقل همه میدانند که شما مخترع دستگاه ماشین زمان بودید. چرا به زمان خودتان بر نمیگردید تا در تکمیل آن به بقیه کمک کنید.
– من از آن دنیا متنفرم. به آن تعلق ندارم. من میخواهم اینجا بمانم.
– دکتر جون، کوتاه بیا. آخه اینجا چی داره؟ به جز کثافت و مریضی؟ میدونید چند وقته دیگه قرار اینجا وبا بیاید و نصف اهالی شهر را بکشه؟ شما که بیشتر از من در مورد اینجور چیزها خبر دارید؟
– برام مهم نیست. اینجا حداقل میتوانم بدون ماسک توی خیابونها نفس بکشم و آب تازه از چشمهها بخورم. میتوانم حیوانهای زنده را از نزدیک ببینم و غذاهای غیر مخمری بخورم! برای چی باید به آن نکبتکده آینده برگردم.
– دکتر جون، من که از استدلال شما سر در نمیارم. اما روسای من بهم گفتند که باید اینقدر بیام اینجا تا شما بالاخره بیاید و راضی بشید که با من برگردید. خودتون میدونید که اگر ظهور هیولای به این بزرگی مدت طولانی ادامه داشته باشه، ممکن تغییری اساسی توی رویه تاریخ ایجاد کنه! شما حاضرید این ریسک را بپذیرید؟
– لعنتیها. اگر من به اینجا نمیآمدم چیکار میکردید؟
– دکتر جون، جواب این سوالها را من ندارم. من یک افسر معمولی هستم. اما از یک بابای که ادعا میکرد روانشناس تیمتون بوده، شنیدم که میگفت، اینجا زادگاه شماست و شما حاضر نمیشید با ظهور یک ابرسرباز مکانیکی نابود بشه! حالا هم بدقلقی نکنید! بیاید بریم، هر چی باشه خود منهم اهل همین شهرم. و اگر نه ممکن بود اینجا کلی خرابی به بار بیارم. با من برگردید، بعداً که دوره ماموریت من تموم شد، میتوانید برگردید. اون موقع یکی دیگه رو مامور اینکار میکنند، شاید خودم هم باهاتون بیام!
سینا که حالا مثل یک موش آبکشیده شده بود، دید که هیولا دستهایش را خم کرد و مرد را بدون هیچ مقاومتی از جایش برداشت و بعد آن را به طرف دهانش برد و خورد. هیولا سپس برگشت و به آرامی به سمت تپه رفت. سینا از درون بشکه که حالا تقریباً پر آب شده بود بیرون آمد و آنها را تا کنار دروازه دنبال کرد اگر پیرمرد دهقانی که کنار دروازه منزل داشت، جلوی او را نگرفته بود، شاید تا بالای تپه هم میرفت. اما پیرمرد او را کنار کشید و وقتی دید خیس آب است، بالاپوش خودش را به او داد و در حالی که دو تایی به هیولا که از تپه بالا میرفت نگاه میکردند، به سینا گفت:«خوب امشب هم نمردیم! آدم چه چیزهای که به چشم خودش نمیبینه! من پیرمرد آرزوی مرگ داشتم، تو چرا دنبال هیولا راه افتادی؟! خدا بزرگه پسرم! حتماً روزی ما رو به هم گره زده!»
در حالی که سینا، ساکت خودش را بیشتر از پیش لای بالاپوش پیرمرد میپیچاند، هیولا در بالای تپه برای همیشه ناپدید شد.
پ.ن: این داستان را برای شرکت در مسابقه شماره چهار داستانک نویسی فنزین نوشتم. البته نه به قصد شرکت در مسابقه، بیشتر به قصد شوخی با چند نفر از اهالی فنزینکه اسمشان را در میان متن آوردهام.