امشب آخرین فرصت شرکت در هفتمین دوره مسابقه داستان نویسی گمانه زنی است. امسال به دلیل شرایط خاص مسابقه، من پنج تا از داستانهایم را برای شرکت در مسابقه فرستادم. دیشب آخرینش را به نام «روز نو» تمام کردم که داستانی است در مورد نوروز و هفته قبل ویرایش روی یکی به آخر مانده یعنی «دو بیهمتا» را. سه داستان دیگر یعنی «هیولا در شهر» ، «وضعیت کد ۱۳» و «چهارشنبه متفاوت» را قبلا نوشته بودم. اما فقط دو تای اولی را توی فنزین و سایت منتشر کردم و سه تای دیگر را میخواهم اول برای مجله شگفتزار بفرستم و بعد اگر قبولش نکردند، همینجا منتشرشان بکنم.
بدون شک قبول شدن در این مسابقه که رقابتی بین صدها اثر خواهد بود، و از آن مهمتر برنده شدن در آن خودش میتواند کلی روحیه به آدم بدهد. ولی همین که بخاطر این مسابقه آدم کلی انرژی میگذارد تا ایدهای که شاید سالها توی ذهنش بوده (مثل ایده روز نو) را تخلیه کند و دوباره حس زندگی را داشته باشد، برای من مهمتر است. این دو ماهی که روی این دو داستان آخری کار میکردم، شبهای زیادی کم خوابیدم یا از کلی برنامههای روزانهام زدم. اما ارزشش را داشت. هر چند شاید این دو تا داستان برای بقیه جالب نباشد، اما برای خودم بچههای خلفی هستند و دوستشان دارم. شاید در آینده ادامههای هم برای آنها بنویسم. اما میخواستم بگویم نوشتن و خلق داستان بخصوص در حوزه گمانهزنی که مجبور به خلق چیزهای متفاوت از واقعیت میشوی، همیشه به من حس زنده بودن را میدهد. همین حالا یک ایده قدیمی دوباره به ذهنم آمد که شدیدا مشتاق شدم در اولین فرصت بنویسمش. اما قبل از آن باید داستان ماجراهای پشت کوه قاف را تمام کنم. یادش بخیر این داستان را هم پارسال برای شرکت در مسابقه داستان گمانهزنی شروع کردم اما آنقدر بلند شد که حجمش از محدوده مجاز مسابقه خارج شد. اما حالا میخواهم آن را تکمیل کنم و برای سایت افسانهها و مسابقه داستان بلند آن.اما شاید قبل از آن داستان ژنرال که یکی از داستانهای دوران نوجوانیم هست را تکمیل و اینجا منتشرش کنم.
یاد حکایت ملاقات شیخ سخن سعدی و بازرگان در جزیره کیش افتادم که در فکر سفرهای آیندهاش بود. اما به قول معروف مینویسم پس هستم.