روز نو
«پای رضا شکسته!» داشتم از دکل اصلی پایین میرفتم تا سبزیها را به آشپزخانه تحویل دهم که اسماعیل اين خبر را به من داد. فکر میکنم از حرف زدن به زبان فارسی آنقدر خوشحال بود که نمیتوانست قیافه آورنده یک خبر بد را به خود بگیرد. دستگیره کِشنده را رها کردم و به آرامی خودم را به یکی از تورهای کنار دکل چسباندم. او هم که یک استوانه کود شیميايي در دست داشت، در سمت مقابل روی تورها ايستاد.
«چه بلائی سرش اومده؟»
«یک لوله از جاش در رفته و خورده بهش. شانس آورده که توش بخار نبوده و اگر نه حسابی میسوخت»
«بنده خدا! رضا قرار بود با پرواز قایق دو ساعت قبل برگردد زمین.»
«آره، کلی خوشحال بود که نوروز رو پیش خانواده است!»
«الآن کجاست؟»
«توی بیمارستان پرسنل»
با وجود کوچکی فضای کشتی، ما توی آن دو تا بیمارستان داشتیم، یکی در طبقه اصلی عرشه که مخصوص مهمانها و توریستها بود و یکی دیگر در نزدیکی لنگرگاه قایق که مخصوص پرسنل بود. در بیمارستان مهمانها، بیشتر خدمات پزشکی مخصوص توریستها ارائه میشد. مريضها يا فضا زده شده بودند یا فشارخونشان بالا و پایین میشد و یا غذاهای ما به آنها نمیساخت. در عوض بیمارستان پرسنل، مربوط به حوادث کاری میشد، حوادثی مثل سوختگی، شکستگی، خونریزی و مسمومیتهای شيميایی. شنیده بودم که دکترهای کشتی به شوخی به مریضهای اين بیمارستان، مریضهای کثیف میگفتند.
فلسفه اين دو بيمارستان با وجود جمعيت زير هزار نفر کشتی، به تفکر طراحان ژاپنی آن بر میگشت. تفکری که ساخت اولين هتل توريستی فضائی را امکان پذير کرده بود. آنها معتقد بودند که ديدن مريضهای کثیف برای صنعت توريست هتل امتياز منفی میآورد. بنابراين مثل اکثر هتلها، واحدهای خدمات دهنده به پرسنل را از واحدهای خدمات دهنده به مهمانان، جدا کرده بودند. و بايد به اين ديدشان آفرين گفت: چون در حالی که روز به روز از تعداد توریستهای ايستگاههای فضائی آلفا و بتا کم میشد، اتاقهای «سایه آسیا» تا 20 سال آينده رزرو شده بود.
تا قبل از رسیدن توریستهای بازدید کننده از باغها، ايستاديم و در مورد دوستان مشترکمان کپی زدیم. جمعيت فارسی زبانان کشتی زیاد نبود. در کل شش نفر میشديم، من از اصفهان و احمد از اراک ایرانی بودیم، رضا اهل مزارشریف افغانستان بود. اسماعیل از بخارای ازبکستان و فتاح از سمرقند تاجيکستان میآمدند و جواهر که یک خانم دکتر از لاهور پاکستانی بود و البته بهرام که ما به شوخی بهرام شاه صدایش میزدیم و از پارسیان هند بود. با وجود فضای کوچک کشتی، خیلی کم پیش میآمد که ما چند نفر دور هم جمع بشویم. چون برای هر دقیقهی ما خدمه، از قبل نقشه کشیده شده بود. ضمناً شیفتهای کاری و تخصصهایمان آنقدر با هم متفاوت بود که کمتر پیش میآمد با هم برخوردی داشته باشیم. فقط گاهگاهی ممکن بود دو یا سه نفرمان به طور اتفاقی در غذاخوری به هم برخورد کنیم و یا اینکه دو نفر در هنگام گذشتن از مسیر طولانی دکلها به هم برسند.
خیلی زود از اسماعیل که در آخر شیفت کاریاش قصد داشت کمی کود شیمیایی برای فتاح ببرد، خداحافظی کردم تا سر کارم توی کشتگاههای فضایی بروم. اما با هم قرار گذاشتیم که امشب در ساعت تغییر شیفت که همزمان میشد با ساعت تحویل سال نو در افغانستان سری به رضا بزنیم و ازش دلجوئی کنیم. بعد با عجله توی دکل به راه افتادم تا زودتر خودم را به کشتگاهها برسانم. البته آنچه که اهالی سایه آسیا، دکل مینامیدند در واقع یک راهرو طولانی بودی که بخش بادبانها را به عرشه وصل میکرد و اسم اصلیاش راهرو LC2S بود. اما این اسم مدتها بود که به غیر از توی نقشههای فنی، منسوخ شده بود. سه سال پیش، وقتی که اولین فضانوردها از سمت پایین به سایه آسیا که در حال ساخت توسط رباتها بود نزدیک میشدند، سی هوا که یک چینی بود، حرف دل همه افرادی که داشتند از توی مانیتورها هتل را تماشا میکردند را زد و گفت:«این چقدر شبیه کشتیهای سه دکله ست!» تشبیهی که به دل همه نشست. در واقع بدنه اصلی هتل شبیه بدنه کِشیده یک کشتی بود که در دو طرف نازک میشد، و سه راهرو طولانی بر آن وجود داشت که صفحات خورشیدی و محیطهای کشت را به بدنه وصل میکرد و نقش دکلهای کشتی را ایفا میکرد. خود صفحات خورشیدی و کشتزارهای فضائی نیز در واقع از آن زاویه خاص بسیار شبیه به بادبانهای برافراشته یک کشتی بودند. هر چند وسعت چند صد متری آنها وقتی درونشان گردش میکردی، چنین تشبیهی را نامعقول نشان میداد، اما از دور هنوز هم هتل سایه آسمان که به دور زمین میگشت از یک زاویه خاص بسیار شبیه یک کشتی سه دکله با بادبانهای برافراشته بود. البته اگر نقشه سه بعدی سایه آسیا را میدیدید، متوجه میشدید که تنها از یک زاویه خاص سه دکل کشتی موازی هم به نظر میرسند و تشبیه آن به کشتی امکان پذیر بود. از دیگر زوایا این سه دکل بیشتر شبیه پرهای یک بادبزن چینی بودند.
بالاخره به کشتگاه رسیدم. امروز کارم توی بخش جوانهها بود. راهنماهای تور هتل تمام این بخشهای را به اسم باغهای شیشهای بابل به توریستها معرفی میکردند. اما ما بچههای که اینجا کار میکردم، برای هر بخش اسم خاصی داشتیم. بخش دانهها، جوانهها، ریشهدارها، برگدارها، ساقهدارها، حبوبات، غلات، نهالها و باغها بخشهای اصلی بودند. من هر چند توی زمین یک مهندس کشاورزی بودم، اما اینجا در کشتی، مسئول کاشت سبزیجات شده بودم. بخشی از سبزیجات مربوط به تحقیقات علمی بود و بخشی از آنها سبزیجات بود که در محوطه غذاخوری لوکسی که در بخش تحتانی و دوار کشتی که جاذبه کمی هم داشت، برای میهمانان به صورت تازه سرو میشد. بنابراین من مجبور بودم هر روز پس از پایان کارم، بخشی از سبزیجات تازه را به واحد آشپزخانه تحویل بدهم. رضا که تا دیروز توی آشپزخانه کار میکرد، هر روز آنها را از من تحویل میگرفت و اخبار را با هم تبادل میکردیم. بعضی وقتها من خبر فتاح که در باغها کار میکرد و یا اسماعیل که در واحد محصولات و انبار مواد شیمیایی کار میکرد و معمولاً کودهای شیمیایی را از او میگرفتم و خیلی کم اخبار احمد که در بخش آزمایشگاه ژنتیک گیاهی کار میکرد را به او میدادم. او هم در عوض اخبار خانم دکتر جواهر و بهرام شاه که مهندس الکترونیک بود را به من میداد و بعضی وقتها هم خبر ورود مسافران ایرانی را به ما میداد. این گپ دوستانه که هر روز موقع تحویل سبزیجات با رضا داشتم، از بهترین زمانهای روزم بود. وقتی شنیدم که رضا مأموریتش تمام شده است و باید برگردد، برای او خوشحال شدم، چون میدانستم به زودی قرار است ازدواج کند و برای خودم که این لحظات خوب هر روزه را از دست میدادم، ناراحت، اما حالا که خبر زخمی شدنش را میشنیدم، بیشتر از پیش نگران شده بودم.
تمام آن روز در حالی که به کارهای روزانهام میرسیدم در فکر رضا و بدشانسیاش بودم. رضا جزو معدود افرادی بود که از طریق طرح کشورهای غیر سهامدار، به فضا ارسال شده بود. این طرح به کشورهای فاقد تکنولوژی فضایی کمک میکرد تا سهم کوچکی در فضا برای خودشان داشته باشند. رضا که در واقع یک متخصص غذایی از افغانستان و یک آشپز پنج ستاره از استرالیا بود، کلی تلاش کرده بود تا توانسته بود در رشته سخت آشپزی فضایی به آن درجه از تبحر برسد که سهمیه لازم برای حضور در هتل را دریافت کند. هر چند همیشه به دست آوردن سهمیههای حضور در فضا خیلی سخت بوده است، اما برای کشورهای غیر عضو، حتی این مسئله سختتر از بقیه کشورها نیز بوده است. من شانس آوردم که ایران یکی از سهامداران اولیه طرح هتل سایه آسیا بود و اگر نه بعید میدانستم میتوانست در رقابت فشرده با علاقهمندان کشورهای دیگر شانس حضور در کشتی را داشته باشم. فلسفه این سهمیه بر میگشت به سالهای اولیه و ایده نخست سرمایهگذاران برای ساخت هتل سایه آسمان.
تاریخچه کشتی الآن در تمام کتابهای درسی دوران ابتدای کشورهای زمین تدریس میشد. در ده اول قرن بیست و یکم کشورهای معدودی از جمله آمریکا، اروپا و روسیه مالکان ایستگاه فضایی آلفا بودند هر چند نام آن را ایستگاه بینالمللی گذاشته بودند، اما به چینیها که یکی از پنج ابرقدرت آن زمان بودند اجازه حضور فعال در ایستگاه و انجام آزمایشهای مستقل را نمیدادند. همین مسئله باعث شد که آنها به فکر تاسیس یک ایستگاه دائمی فضایی بیافتند. اما علیرغم اینکه چین دومین اقتصاد دنیا بود، امکان چنین سرمایهگذاری کلانی را نداشت. در همان حال بانک سرمایهگذاریهای فضایی که در آن زمان در ژاپن مشغول فعالیت بود و به شدت در حال جذب سرمایههای برای اکتشافات فضایی و استخراج داروها و تولید گیاهان ژنتیکی در فضا بود، با دیدن رقابت ثروتمندان جوان برای سفر به فضا و ماندن چند روز در ایستگاه فضایی به عنوان توریست، طرح بزرگ احداث یک هتل در آسمان را شروع کرد. چینیها به شدت این ایده را مطابق پسند خودشان دیدند و در آن سرمایهگذاری کردند و علاوه بر آن قول دادند هر گونه کمک تکنولوژیکی مورد نیاز برای فرستادن هتل به آسمان را در اختیار سرمایهگذاران قرار بدهند. هر چند ژاپن و چین هر دو سعی کردند این را یک پروژه ملی خودشان نشان بدهند، اما این موضوع فوری موجب علاقه کشورهای دیگر شد. به خصوص کشورهای آسیایی که از نظر تکنولوژی به آن حد نرسیده بودند، هند، کره، ایران، ترکیه، قزاقستان، ترکمنستان، پاکستان، اندونزی و مالزی به سرعت در آن بانک و شرکت سرمایهگذاری کردند. اما پول اصلی از سمت شرکتهای نفتخیز عربی آمد. عربستان، قطر و کویت سرمایهگذارهای اصلی بودند. بقیه کشورها سعی کردند با گذاشتن تکنولوژی و یا نیروی متخصص و منابع اولیه در این پروژه سهیم بشوند. این پروژه خیلی زود نوعی همکاری بزرگ بین کشورهای آسیایی به وجود آورد. هند و پاکستان که مسئول طراحی رآکتورهای اتمی کوچک شده بودند که قرار بود برق اضطراری هتل باشد، اختلافات چند ده ساله در مورد کشمیر را کنار گذاشتند. تایوان حاضر شد از اختلاف صد سالهاش با چین بگذرد و به یک توافق نسبی برسد تا دهها شرکت کوچک و بزرگ که کارهای این پروژه را انجام میدهند، بتوانند به راحتی در آن کشور کوچک ثبت شوند. حتی چين و ژاپن هم اختلافشان بر روی جزاير سنکاکو را کنار گذاشتند و آن جزیره و منابع نفتی آنرا وقف این پروژه کردند. هر چند بعداً کشورهای مثل برزیل و آفریقا جنوبی و استرالیا هم به این پروژه پیوستند، اما قبل از آن این پروژه نام «سایه آسیا» را گرفت تا به نوعی یک پارچه شدن قدرتهای قاره کهن را نشان بدهد. هر کشور به میزان سهمش در شرکت اصلی حق داشت فضانورد در کشتی داشته باشد و در ترسیم اهداف و دسترسی به نتایج آزمایشها و یا اکتشافات و اختراعات روی کشتی سهیم بود. درآمد ناشی از توریستهای فضایی نیز صرف نگهداری و هزینههای پرتاب و توسعه کشتی میشد و قدری از آن نیز صرف پروژه بزرگتری به نام هتل کسوف میشد که قرار بود بر روی ماه ساخته شود.
در تمام آن روز در این فکر بودم که به نوعی بتوانم حس و حال رضا را عوض کنم. میدانستم کسانی که دچار شکستگی استخوان میشوند، قادر نیستند حداقل تا یک ماه فشارهای سفر به زمین را تحمل کنند. از طرفی بودن در فضا هم ممکن بود مشکلاتی برایشان ایجاد کند. مثل تراکم کم در محل جوش خوردگی استخوانها. بنابراین باید به شدت تحت مراقبت پزشک قرار میگرفتند. بیمارستان کارکنان به همراه چند تا آزمایشگاه خاص و غذاخوری و یک سالن تماشای زمین، جزو معدود مکانهای بودند که در قسمت تحتانی دوار و دارای جاذبه کشتی قرار داشتند. دوران مداوم باعث میشد یک نیروی جاذبه نزدیک به هجده و دو صدم نیروی جاذبه زمین ایجاد کند که هر چند برای خیلی از کارها کافی نبود، اما لازم بود و یکی از موارد که این جاذبه لازم میشد در درمان بیماران دارای شکستنی استخوان بود. بنابراین رضا حداقل تا سی روز دیگر بر روی آن تخت بیمارستان اسیر بود و حتی نمیتوانست در مراسم کوچکی که قرار بود در سالن همایشهای هتل به بهانه آغاز سال نو شمسی تشکیل میشد، شرکت کند.
این مراسم بیشتر یک جور نمایش تبلیغاتی برای جمعیت صد و چهل و چهار نفره توریستها بود. به طور کلی در هر کدام از اعیاد کشورها، هتل یک مراسم داشت و طی آن از یک یا دو نفر از اهالی آن کشور دعوت میکرد که در آن مراسم صحبت کنند و رسم و رسوم خودشان را برای حضار توضیح بدهند. من خودم یا در حال کار بودم و یا در حال استراحت و تقریباً به ندرت فرصت شرکت در این جور مراسمها را داشتم و بیشتر آن را از طریق تلویزیون کابلی کشتی میدیدم. این بار هم از احمد و بهرام خواسته بودند در مراسم شرکت کنند و برای حضار سخنرانی کنند. من اما بیشتر دوست داشتم در تنهای خودم خاطرات نوروز و هفت سین سال قبل را مرور کنم.
اما حالا مشخص بود که این ساعت را پیش رضا خواهم بود تا با هم سال را نو کنیم. ساعتی که من با اسماعیل قرار گذاشته بودم به دیدن رضا برویم دقیقاً با ساعت تحویل سال نو در افغانستان، ترکمنستان، ازبکستان و قزاقستان مطابقت داشت. احمد در حالی که یک سوکت از گندمهای سبز شده را برداشته بود تا برای تحقیق بیشتر به آزمایشگاهش ببرد به من گفت که سعی میکند او هم در آن ساعت پیش رضا بیاید تا دور هم تحویل سال را جشن بگیریم، در ضمن سعی میکند که یکی از اقلام هفت سین را هم بیاورد.
وقتی داشتم طرز رشد پیازچههای تازه را در محیط بدون جاذبه برای توریستهای تازه رسیده، توضیح میدادم، یک دفعه به ذهنم رسید که میتوانم با بردن یک سیر که میوه سلامت و از نشانههای هفت سین است، من هم رضا را خوشحال کنم. بنابراین بعداً قبل از تحویل شیفت به جانشین ترکیهایم، از بخش سیرها یک سیر بزرگ و خوب رشد کرده را برداشتم و در محفظه کوچکی قرار دادم و درون یکی از جیبهای بیپایان لباسم قرار دادم. طبق مقررات این کار خلاف بود. اما اگر میتوانستم آن را تا فردا برگردانم کسی نمیفهمید.
آخرین کارم در آن شیفت تحویل سبزیجات و مواد تازه به آشپزخانه هتل بود. کاری که هر روز با خوشحالی انجام میدادم، اما آن روز، تنها یادآوری خاطره رضا تلخش میکرد. چانگ شن سرآشپز کشتی و سایر همکاران رضا در آشپزخانه نیز از اتفاقی که برای رضا افتاده بود، ناراحت بودند. اما وقتی از من دستور پخت سمنو را خواست، خیلی تعجب کردم. از قرار معلوم در مجله خبری کشتی خوانده بود که سمنو یک نوع غذای خاص است که در موقعیت عید نوروز پخته میشود و او هم میخواست برای رضا چنین غذایی بپزد. برایش توضیح دادم که در اصلی ترکیبی از جوانه گندم و آرد و آب است که به آرامی روی آتش پخته میشود. او به خوبی به صحبتهای من گوش داد، اما در آخر از من خواست کمکش کنم تا یک دستور پخت کامل به زبان انگلیسی پیدا کند. وقتی برایش توضیح دادم که پختن سمنو به روش بخارپز، آن طور که بقیه غذاهای کشتی پخته میشود، تقریباً غیرممکن است و یا حداقل به وقت و انرژی زیادی نیاز دارد. او چند بار با دست به سینه خود کوبید و گفت: باید کار را به کاردانش سپرد!
بعد از آن برای یک استراحت کوتاه به خوابگاه مشترکم رفتم. این خوابگاه چهار نفره بود که عملاً هشت نفر در دو شیفت از آن استفاده میکردیم. بخش خدمه هتل سایه آسیا، با بخش توریستی از نظر رفاهی فاصل زیادی داشت. اما من شکایتی نداشتم. چون به ندرت هم تختیم را میدیدم. در آن لحظه او باید جایی در حال تحویل کارش از شیفت قبلی باشد. یک دوش آب گرم به همراه فشار هوا گرفتم. برای این کار از یک ماه قبل بین دوش گرفتنهایم فاصله انداخته بودم تا بتوانم به اندازه یک سهمیه ذخیره کنم. بعد از آن یک دست لباس نو بدون آرم پوشیدم. حالا مثل هر سال عید، تر و تازه حاضر شده بودم که به مراسم تحویل سال بروم.
رفتن به قسمت دوار هتل، کار زیاد راحتی نبود. این قسمت دقیقاً زیر سکوهای بود که ما بهش میگفتیم عرشه اصلی. شاید اگر کشتی آن بادبانهای غولپیکرش را نداشت، با این استوانه دوار در وسطش بیشتر به یک کشتی بخار قدیمی شبیه میشد. تنها راههای رفتن به این استوانه دوار از دو مرکزی بود که در حال گردش بر حول آنها بود. ورودی A مربوط به توریستها و افسران بود. اما ورودی B مربوط به ما خدمه میشد. رفتن تا نقطه اتصال آسان بود. از آنجا بر روی یک راهروی طولانی که دیوارهایش به سرعت در حال گردش بودند با کف مکنده رد شدم و ناگهان خودم را میان یک استوانه با شعاع صد و سی و چهار متر دیدم که برای همه در بار اول وهم برانگیز بود. آنجا در پایین پایت و بالای سرت افرادی را میدیدی که در میان شبکهای از اتاقها و راهروها و سالنها در حال حرکت هستند. افراد لحظهای بالای سرت بودند و لحظهای بعد در زیر پایت و در حالی که خودشان از جاذبه اندکی که این گردش سریع به وجود میآورد لذت میبردند. هر کسی را که آن وسط بود دچار سرگیجه میکردند. تنها راه نگاه نکردن به آن گردش سریع بود. پایین آمدن با استفاده از نوعی سرسره مارپیچ هر چند به کندی، اما به راحتی امکان پذیر بود. مسئله مهم برخورد حسی با این دنیای دوار بود. البته این سالن دوار دیگر برای من تازگی نداشت. بنابراین با سرعت از آن گذشتم و گذاشتم توریستها از آن لذت ببرند.
وقتی به بیمارستان رسیدم، همکارهای رضا داشتند از آنجا خارج میشوند. چانگ شن وقتی من را دید، دستی به سینه خود زد و گفت:«من یک آشپز هفت ستارهام! من را دست کم نگیر!» و بعد در حالی که با همکارهایش میخندید از آنجا دور شد. وقتی داخل شدم دلیل خندهاش را فهمیدم. آنجا روی تخت رضا با پای گچ گرفته شده دراز کشیده و به جای وزنه و جاذبه زمین، موتورهای الکتریکی وظیفه کشش پایش را انجام میدادند. او داشت با کنجکاوی محتویات ظرف هوابندی شدهای را بررسی میکرد. درون ظرفی شفاف یک جور خمیر قهوهای رنگ بود. با دیدن من با خوشحالی سلام کرد و گفت:«فکر میکردی اینجا هم بشه سمنو خورد؟»
بعد رضا برایم توضیح داد چطور چانگ شن با حرارت بخار و استفاده از اسپری پودر آرد و پودر جوانه گندم توانسته در کوتاه مدت سمنو بپزد. البته بعد با کلی خنده اضافه کرد که در افغانستان سمنو پختن کار خاص زنان در نیمه شب است و وقت خواندنش شعری با این مضمون میخوانند: «سمنک در جوش، ما کفچه زنیم، دیگران در خواب، ما دفچه زنیم!» بعد توضیح داد دلش برای مراسم بلند کردن عَلم تنگ میشود. وقتی از آن در موردش پرسیدم توضیح داد که در شهرشان مزار شریف هر ساله در روز اول نوروز صدها هزار نفر جمع میشوند تا جوانها یک عَلم بلند و بزرگ را به اسم «ژنده سخی» از زمین بلند کرده و عمودی قرار دهند. اگر این کار بدون زمین خوردن علم انجام شود، آن سال را سال خوبی میدانند و اگر علم به زمین بخورد، میگویند جنگ میشود.
دکترها از طب سوزنی برای بیحسی موضعی پای چپ رضا استفاده کرده بودند. و این باعث شده بود رضا از هر مریض پا شکستهای که تا به حال دیده بودم، سرحالتر باشد. با این حال ظرف سیر را بیرون آوردم و در حالی که با احتیاط آن را به گیرههای روی میز وصل میکردم گفتم:«این هم سیر. نشانه سلامتی سفره هفت سین. فقط مواظب باش آن را نخوری! چون باید فردا ببرم و بزارم سرجاش. فعلاً میزارمش کنار سمنو که نشانه زندگی و باروری است»
با این کار اشتباه کردم، چون یک دفعه رضا غمگین شد. فهمیدم از اینکه نمیتواند عید نوروز را در کنار خانواده و نامزدش باشد، ناراحت شده است. سعی کردم با شوخی کمی حال و هوای او را عوض کنم و به او یادآوری کردم که شانس آورده است که پایش شکسته، چون این جوری حداقل یک عید مجردی دیگر میگذراند.
خوشبختانه همان موقع اسماعیل هم از راه رسید. توی دستش یک ظرف آشامیدن کوچک از مایعی شفاف و قرمز بسیار خوشرنگ بود. در حالی که آن را تکان میداد، گفت:«ببین چی برایت آوردم. سرکه خالص! چنین سرکهای را فقط میتوانی در اینجا پیدا کنی. چون بلورهای اسید استیک که ما در شرایط بیوزنی و خلأ درست میکنیم، کاملترین و درشتترین نوع بلور است. این را از سهمیه آشپزخانه برایت کش رفتم. فکر میکنی همکارهایت بفهمند؟» بعد که به او گفتم رضا دارد در مورد مراسم عید در مزارشریف صحبت میکند گفت:«اووه! نوروز باید بیایی بخارا! آنجا توی ازبکستان ما آنقدر میزنیم و میرقصیم که از حال میرویم. میدونی قبل از اسلام هفت سین در واقع هفت شین بوده و شراب یکی از شینها بوده. اما توی مجله شنیدم که حالا مدتهاست که شینها سین شده و شراب سرکه!» رضا هم گفت که در افغانستان هفت سین رسم نیست و در عوضش هفت میوه میگذارند. من سرکه اسماعیل را از دستش گرفتم و در حالی که آن را کنار سمنو و سیر میگذاشتم توضیح دادم که سرکه نماد پاگیزکی هفت سین است. همان موقع احمد با عجله وارد شد. با رضا خوش و بشی کرد و گفت که عجله دارد و باید خودش را به سالن همایش برساند تا برای توریستهای علاقهمند در مورد نوروز و رسوم آن در ایرانزمین صحبت کند. اما برای رضا یک چیز شگفتانگیز به امانت آورده است. بعد از جیبش یک ظرف استیلی کوچک درآورد و در دستش تکان داد تا ما ببینیم. روی ظرف به انگلیسی نوشته بود « Elaeagnus angustifolia». احمد که نگاههای متعجب ما را میدید، لبخندی زد و گفت:«این سنجده، توت نقرهای! گیاهی پر از خاصیت . مقوی برای قلب و قابض و جلوگیری کننده از پوکی استخوان و آرتروز و سرشار از ویتامین کی، که دانشمندها تشخیص دادند باید نمونه ژنتیکیاش را در مخزن ژن کشتی ذخیره کنیم. اما مهمتر از همه اینه که پای ثابت هفت سین و نشانه عشق و محبت است. آقا رضا برایت سالی پر از عشق آرزو میکنم!» با خنده آن را از احمد گرفت و گفتم:«جالبه! مثل اینکه امسال هم داره هفتسینمان جور میشه! تا حالا چهارتا سین شدند!» احمد با اضطراب توضیح داد که نباید سنجدها را خورد، چون آنها جزو ذخایر ژنتیکی کشتی هستند و باید فردا آنها را سرجایش بگذارد. من مطمئنش کردم که جای سنجدها امن است و نمیگذارم کسی آنها را بخورد و بعد سرکه و سیر و سمنو را هم به او نشان دادم! بعد از کمی حرف، احمد داشت با عجله ما را ترک میکرد تا به جلسه همایش برود که دم در با دکتر جواهر برخورد کرد و از خجالت سرخ شد. خانم دکتر که یک لباس سنتی پنجابی پوشیده بود، با خنده با او خوش و بش کرد و بعد بابت سبزهها ازش تشکر کرد و در همان حال از درون کیفش سوکت جوانههای گندمی که صبح احمد از من گرفته بود را بیرون آورد و به رضا داد و گفت:«این را هم من برایت آوردم. برای هفت سین نوروز. ما هم در پاکستان عید عالمافروز و هفت سین داریم و سبزه نشانه تولدی دوباره است! میدانی این تصادف تو، باعث یک تولد دوباره است. تو بعد از این از همه ما معروفتر میشوی! چون اولین شکستی استخوان فضایی را داری!» رضا دیگر رویش نشد که بگوید آنها در افغانستان هفت سین ندارند. با تشکر آن را از خانم دکتر گرفت و داد به من که کنار بقیه سینها بچینم.
در حالی که بقیه هم داشتند با خانم دکتر سلام و احوال پرسی میکردند، من به این فکر میکردم که آیا میشود دو سین دیگر هم جور بشود. که خانم سرهنگ سی هوا وارد شد. سیهوا بین ساکنان کشتی خیلی معروف بود. او از قدیمترین فضانوردهای کشتی و اولین فرمانده زن کشتی بود. او همچنین بیشترین رکورد زندگی در کشتی را داشت و جزو اولین نفراتی بود که بعد از ساخته شدن قسمتهای مختلف کشتی توسط روباتهای فضایی شرکت، به آن آمده بود. اما بیشترین دلیل معروفیتش اسم گذاری «هتل سایه آسیا» به «کشتی بادبانی» بود. چیزی که هر چند مسئولان هتل از آن خوششان نمیآمد، اما همه خدمه فوری آن را پذیرفته بودند و تمام بخشهای کشتی را بر اساس آن اسمگذاری کرده بودند. زمان مأموریت او یک سال پیش به پایان رسیده بود و به زمین برگشته بود. اما حالا به دعوت شرکت برای حضور در یک فیلم مستند در مورد تاریخچه هتل به همراه یک گروه فیلمسازی به آنجا برگشته بود. الآن میهمان هتل بود، اما همه خدمه با احترام یک فرمانده به او نگاه میکردند و او نیز هر چند در کارهای کاپیتان بخیت اسلانویچ دخالت نمیکرد، اما از حداکثر آزادی یک فرمانده استفاده مینمود.
ورود او به اتاق رضا، همه را شوکه کرد و برای لحظهای سکوت برقرار شد. سیهوا با لبخند و به زبان انگلیسی گفت که آمده است به یک همکار قدیمی سر بزند. در واقع رضا تنها چند ساعتی زیر فرمان سیهوا خدمات کرده بود. من میدانستم که همان سفینهای که رضا را آورده ، سیهوا را هم به زمین برگردانده بود. وقتی دیدم پشت سر او یک فیلمبردار زن که سعی میکرد با حرکات کند جاذبه کم کنار بیاید وارد اتاق شد، حدس زدم که این اقدام سیهوا هم احتمالاً جزوی از فیلم تبلیغاتی شرکت خواهد شد. اما جالب بود قایقی که رضا را آورده بود، سیهوا را برده و حالا قایقی که قرار بود رضا را ببرد، دوباره سیهوا را آورده است.
سیهوا با خوشحالی با همه احوال پرسی کرد و ما طبق معمول رفتار با یک فرمانده ارشد، خودمان را معرفی کردیم. در نهایت هم سیهوا فیلمبردار زن همراهش را بعنوان ریحانه مستندسازی از عراق معرفی کرد. سیهوا با خودش هدیهای هم آورده بود. یک ماهی قرمز کوچک که درون یک آکواریوم کوچک قرار گرفته بود. سیهوا با خوشحال گفت:«این هدیهای کوچک برای عید شماست. شنیدم که شما هم مثل ما چینیها حضور ماهی قرمز را در روز عید خوش یمن میدانید. این را از آکواریوم هتل قرض گرفتم! البته باید آن را تا فردا بازگردانی. اما اگر خواستی میتوانی چند روز بیشتر هم نگهاش داری. اگر کسی اعتراض کرد، بگو من اجازه دادهام.»
در حالی که همه داشتند از این کارش اظهار خوشحالی میکردند، کمتر کسی متوجه ورود بهرام شد. او خیلی آرام وارد اتاق شد و از پشت سر همه گذشت و در کنار من قرار گرفت و در سکوت سری برای رضا تکان داد و با تکان دادن سر و دست از او احوال پرسی کرد. بهرام یک پارسی هندی و یک کارشناس خبره الکترونیک بود. او به من کمک کرد تا ظرف ماهی را در کنار بقیه اجزا هفت سین روی میز بگذارم و بعد از جیب خودش یک لوله آزمایشگاهی بزرگ در آورد. در درون لوله یک گل کوچک که ریشهاش در میان ژل مغذی قرار گرفته بود، غنچه زده بود. با تعجب پرسیدم:«این سنبل است؟!» و بهرام به آرامی پاسخ مثبت به من داد. اسماعیل از آن طرف میز فریادی کشید و گفت:«بهبه! این هم یک سین دیگر!». بهرام لبخندی زد و با سر تایید کرد و بعد توضیح داد که آن را از گلفروشی هتل خریده است. گلفروشی هتل مخصوص مهمانان بود، در آن توریستها میتوانست گیاهانی را به قیمت سرسامآور خریداری کنند. البته این موضوع برای مهمانان میلیونر ما مشکلی نبود. اما اکثر ما کارکنان پول چنین خریدهای سرسامآوری را نداشتیم. همه ما میدانستیم بهرام هم که از یک خانواده فرهنگی پارسیان هند بود، چنین پولی ندارد. برای همین با تعجب به او نگاه میکردیم. بالاخره این رضا بود که سوال همه ما را پیش کشید و گفت:«اما پولش را از کجا آوردی؟!» بهرام سرش را زیر انداخت و بعد با خجالت توضیح داد که وقتی صبح از خانم دکتر جواهر شنیده که رضا زخمی شده، تصمیم گرفته ساعت سال نو را با او بگذراند. از آنجا که قرار بوده این ساعت را با پدر و خانوادهاش باشد، از آنها برای این موضوع اجازه میگیرد. پدرش این ماجرا را پیش صاحبکارش که رئیس یک تلویزیون اینترنتی مخصوص پارسیان هند است، مطرح میکند. و رئیس که از این موضوع خوشش میآید فوری خبر را از او میخرد به این شرط که داستان این عید نوروز فردا توسط بهرام در تلویزیونشان روایت شود! و بهرام هم تصمیم میگیرد که این پول را صرف شاد کردن رضا کند و این گل را سفارش میدهد.
همه کلی بهرام را تشویق کردیم و آرزو کردم که مدیر پدرش به وعدهاش عمل کند. ریحانه که داشت از صحنه فیلم میگرفت، از پشت دوربین به فارسی گفت که اگر مدیر پول را ندهد، توی فیلم آبرویش را میبرد. بیش از حرفش از فارسی صحبت کردنش تعجب کردیم. فکر میکردیم عراقی است و عرب. اما مشخص شده یک عراقی کرد است. در حالی که دوربین را دست اسماعیل داده بود، کمی به فارسی و کمی به انگلیسی صحبت کرد. او گفت که مردمش نوروز را روز غلبه بر ظالمان میدانند. چون در همین روز کیومرث، اهریمن را شکست داد و فریدون، ضحاک را. اما بالاخره وقتی دید که سیهوا از فارسی صحبت کردن ما خسته شده است، به همراه او راه افتاد و رفت. اما قبل از رفتن یک آینه کوچک جیبی از درون یکی از جیبهای لباسش در آورد به من داد. و گفت «هر چند ما کردها هفت سین ایرانی نداریم، اما شنیدم که شما بر سر هفت سین، آینه میگذارید تا نشانه تفکر و بازنگری باشد. این را از من قبول کنید. شاید بعداً خودم هم برگشتم.»
مهمانی ما دیگر دقیقاً حس و حال عید دیدنی به خود گرفته بود. در حالی که همگی با هم صحبت میکردیم و ضمن آن هر کس از رسوم نوروز در کشورش میگفت، با کمک بهرام تلویزیون داخلی اتاق را به تلفن اینترنتی افغانستان وصل کردیم که داشت برای رسیدن سال نو لحظه شماری میکرد. جالبی موضوع آن بود که هتل سایه آسیا دقیقاً در آن زمان روی افغانستان قرار داشت. در آخرین لحظه فتاح هم توانست خودش را با دو هدیه جالب به ما برساند. او یک سبد پلاستیکی سیب با نه دانه سیب رنگارنگ و متفاوت در دست داشت. آنها را با خوشحالی تکان داد و گفت: «اینها را از باغم کَندم، تازهتازه است. شاید بابت آن اخراج شوم، اما ارزشش را دارد. همه جای دنیا، رعیت از باغش سهم میبرد.» فتاح تاجیک بود و مثل من مهندس کشاورزی، او در قسمت درختان کار میکرد جایی که راهنماها اسم باغهای معلق را بر آن گذاشته بودند و درختان در میان حصاری از پلاستیک و در حالی که ریشههایش توسط ژلهای مغزی تغذیه میشد، به سرعت رشد میکردند و بارور میشدند. البته بارور شدن آنها مشکلات زیادی داشت. سادهترین موضوع این بود که هیچ زنبوری در شرایط بیوزنی نمیتوانست پرواز کند و عمل باروری را انجام بدهد. و این فتاح و همکارهایش بودند که باید وظیفه سخت زنبورها را انجام میدادند.
البته به پیشنهاد فتاح، چهل و پنج روز پیش و با قایق قبلی، یک کندو زنبور عسل کوچک وارد شده بود. زنبورها هر چند نتوانسته بودند، پرواز کنند. اما وقتی فتاح آنها را سر یک ابزار بلند چوبی بست و دانه به دانه سراغ گلهای متفاوت بردشان، بسیار بهتر از باغبانهای انسانی توانستند گردهافشانی را انجام بدهند. و محصول فتاح فوقالعاده شد و حتی چند تشویق خاص از فرمانده، مدیریت شرکت و انجمنهای باغداری و زنبورداری دریافت کرد.
اما فتاح یک نمکدان کوچک هم همراه خود داشت و گفت آن را دوستان رضا در آشپزخانه برایش فرستادند. وقتی با تعجب از رضا دلیلش را پرسیدم، رضا توضیح داد که این سماق است. حالا تقریباً هفت سین ما تکمیل شده بود.
در حالی که آخرین دقیقه سال 1414 شروع شده بود، ناگهان در اتاق باز شد و چند نفر وارد فضای کوچک و پر از جمعیت ما شدند. احمد بود که همایش را با سرعت تمام کرده بود تا خودش را به ما برساند و ریحانه که سیهوا را به اتاقش برده بود و حالا با فرمانده قزاقستانیمان برگشته بود. با ورود بخیت اسلانویچ به اتاق همه ساکت شدیم. کمتر پیش میآمد که با ناخدای کشتی رودررو بشویم چه برسد که در یک اتاق تنگ و کوچک، با هم دیگر ملاقات کنیم.
ناخدا از همان جا نگاهی به روی میز کرد، بعد در حالی که یکی از چشمهایش را تنگ کرده بود و ابرویش را بالا میبرد، گفت:«خوب، مثل اینکه اینجا کلی تخلفات اداری داریم!» مکثی کرد و بعد نگاهی به چهرههای وحشتزده ما کرد و گفت:«اما خوشبختانه بازرس شرکت این طرفها نیست!» شوخیاش همه را راحت کرد. او در همایش از احمد شنیده بود که جمعی از بچهها جمع شدهاند تا نوروز را در کنار رضا باشند، بنابراین خودش هم آن موقع را بهترین وقت برای ملاقات با رضا تشخیص داده بود و آماده بود از پرسنل مجروحش بازدید کند و ضمن آن بگوید که نوروز حتی در قزاقستان هم عید ملی است و مردمش آن را جشن میگیرند. و به رضا گفت که میگوید امشب برایش «نوروز گوژه» بهپزند که غذای معروف نوروزی قزاقستان است و از هفت ماده مغزی تشکیل شده است. بعد نگاهی دقیقتر به سفره هفت سین ما کرد و گفت:«اینجا یک چیز کم است، ثروت و مکنت!» و از درون جیب روی سینهاش سکهای طلائی را در آورد با دقت نگاهش کرد و گفت:«این یک گنج است، یک سکه دریک عتیقه، مربوط به دو هزار و ششصد سال پیش. این را سالها پیش پدربزرگم در نوروز به من عیدی داد. حال میگذارم توی سفره شما که ثروتمند بشید، اما مواظب باشید پولهایتان را توی هتل خرج نکنید!»
احمد سکه را گرفت و به کنار میز برد، از توی جیبش هم کتابچه کوچکی بیرون آورد و کنار بقیه اجزای سفره هفتسین گذاشت. هفتسینمان خیلی با هفتسینهای سنتی فرق داشت. اما همه چیزش کامل بود. سیر، سرکه، سنجد، سماق، سمنو، سکه و سبزه با سیب و سنبل و آینه و ماهی و قرآن. همگی ساکت شدیم تا به استقبال اولین روزنو در فضا برویم.
پایان
ساعت سه و هفده دقیقه بامداد بیست و نهم بهمن هزار سیصد و نود و یک