داستان سیب هم یکی دیگر از تکلیفهای کلاس فیلمنامه نویسی است. قرار بود داستان در مورد موقعیت یک سیب و دو آدم متشخص باشد. تکلیف من باز خیلی از موضوع دور بود.
سیب
راننده مینیبوس داشت از توی ترمینال حرکت میکرد که ماشینی کنارش ایستاد، شیشه سمت شاگرد پایین آمد و سری ژولیده با عینکی کائوچویی به چشم از آن بیرون آمد و از راننده مینیبوس پرسید: «پیران میری؟» وقتی جواب مثبت راننده را شنید، اشاره کرد که منتظرش بماند. ماشینی که روی درهایش آرم اداره نقشه برداری بود، کمی جلوتر ایستاد و مرد پیاده شد. چند دقیقهای طول کشید تا با کمک راننده وکلی زحمت سه پایه، ژالن و دوربین نقشهبرداری را از ماشین پیاده و سوار مینیبوس کرد.… (ادامه مطلب)