داستان خوانی در محفل آن‌گاه داستان - خوانش داستان چهارشنبه متفاوت

داستان خوانی در محفل ادبی آن‌گاه داستان – داستانی نه لایق محفل

داستان خوانی نقد یک اثر همیشه برای نویسنده کشنده است، بخصوص اگر چهره به چهره و در یک جلسه عمومی باشد. اما اتفاقی که برای من افتاد، تفصیر خودم بودم. داستان علمی-تخیلی «چهارشنبه متفاوت» را برای داستان خوانی در گردهمائی «آن‌گاه داستان» انتخاب کردم. جائی که از قبل میدانستم بیشتر افراد طرفدار متنهای معناگرا و...

داستان کوتاه سفر به اصفهان – قسمت چهارم

شرمنده، شرمنده و شرمنده هم دوستان و خواننده ها هستم. میبخشید که نوشتن یک فصل دیگر این داستان دقیقا دو ماه طول کشید. میدانید تازه یادم افتاد که من همیشه از مشق عید متنفرم بود. همین باعث شد که نه تنها به مسابقه نرسیدم، بلکه شما خواننده های دوست داشتنی را هم مدت زیادی معطل...

داستان کوتاه سفر به اصفهان – قسمت سوم

خوب یک خبر خوب دارم و یک خبر بد. خبر بد اینکه داستان من سر موعد ۲۰ اسفند تمام نشد. اما خبر خوب اینکه گاه چهارم جشنواره چهارگاه تمدید شد. فکر کنم خیلی ها توی داستان نویسی طنز وقت کم آوردند! هر چند جشنواره تا بعد از عید تمدید شد، اما من دارم سعی میکنم...

داستان کوتاه سفر به اصفهان – قسمت دوم

داستان هنوز تمام نشده، اما زمان کم است و من باید بروم قسمت سوم را بنویسم. خوانندگان گرامی فعلاً این بخش را هم مطالعه کنید تا انشالله قسمت بعدی را تا فردا آماده کنم. از دوستان میخواهم اگر در مورد اسم داستان هم نظری دارید، حتما پیشنهاد بدهید. هر چند اسم سفر به اصفهان را...

داستان کوتاه سفر به اصفهان – قسمت اول

دوستانی که داستان چهارشنبه متفاوت را خواندند، حتما با چهار موجود فضایی دوست داشتنی آن داستان آشنا هستند. سزاکوگا فرماندهی جدی، گروگاوا تکاوری جوشی و خشن، پگادوریس که یک آداموش خونسرد و پر از دانش است و صد البته مینادوسودانیم تنها عضو مونث گروه که به اجبار همراه بقیه شده است. داستان را همان وقت...

مبارزه برای آزادی

آن جسم غول‌پيکر، قطری حدود 1 کیلومتر داشت با این حال یک دست و یک تکه به نظر می‌رسيد. لبه‌های آن بسیار تیز بودند. ظاهر فلزی داشت و به شدت می‌درخشید. پس ازخروج کامل آن از دل زمين، تعدادی زیادی مرد از درون شکاف خارج شدند و به سوی آن حرکت کردند. بیشتر آنها لباس‌های سفید و براقی داشتند که به صورت یک تکه بود. اکثرا پیر بودند ولی چند جوان هم در میان آنها ديده می‌شد. بیشتر آنها دور یک مرد جوان را گرفته بودند. یک پیرمرد با موهای سرخ به آن جوان گفت:
– جف مواظب خودت باش.
مرد جوان دیگری که انبوه ريش طلائی‌ رنگ صورتش را گرفته بود گفت:
– تو تنها امید ما هستی.… (ادامه مطلب)

Scroll to top