صبح روز دوم هر کس از چار سوق بازار رد میشد، ببرک خان داروغه را میدید که با چهرهای عبوس نشسته بود و به پیکی که از دربار آمده بود و پیگیر ماجرا بود، میگفت که چگونه همه شهر را به دنبال بار ابریشم جستجو کردند و آنرا نیافتند. در سمت راستش گرگین خان در حالی که دستش را به دندان میگزید، در فکر بود. وقتی پیک رفت، از جای خودش بلند شد و رو کرد به ببرک خان داروغه و گفت: «ای دوست قدیمی، من میدانم چه کسی میتواند گره از کارمان باز کند.» داروغه بلافاصله راست نشست و نگاهی به او کرد و گفت: «اگر میدانی پس چرا اینجا نشستهای؟» گرگین خان لبش را به دندان گرفت و گفت: «آخر بدون اجازه تو، نمیتوانم به سمت او بروم.» داروغه اخمی کرد و گفت: «پیش چه کسی میخواهی بروی؟» گرگین خان کمی حرف را در دهانش مزه مزه کرد و گفت: «هم تو میدانی و هم من، که توی این شهر رئیس دزدان و طرّاران کسی نیست جز افسون دغل. این بار ابریشم را یا او برداشته یا میداند چه کسی برداشته است. اما خودت هم میدانی که افسون خواستگار دخترت فرزانه است. من شک ندارم که این بار ابریشم را هم دزدیده تا تو را تحت فشار بگذارد. اما اگر به زور متوسل شویم بر چشم برهم زدنی، از دستمان میگریزد. باید حیله کنیم، اگر اجازه بدهی، به او وعده میدهیم که اگر بار را پیدا کرد، دخترت را به عقدش در میآوریم. بعد اگر پیدا کرد، خودش را به دزدی متهم میکنیم و به دامش میاندازیم. اگر هم پیدا نکرد، چیزی را از دست ندادیم.» وقتی که گرگین خان حرف میزد، داروغه از خشم سرخ شده بود و اگر چاقویش میزدی، خونش در نمیآمد. فریاد زد: «آخر چگونه من داروغه، دست یاری به سوی یک دزد دراز کنم و وعده دختر عزیزتر از جانم را به او بدهم. گرگین خان اگر دوستی چندین و چند سالهمان نبود و حق نان و نمک بر هم نداشتیم، همین جا سر از تنت جدا میکردم و لاشهات را جلوی سگان میانداختم!» اما گرگین خان به زبان نرم، آنقدر گفت و گفت و بالا و پایین کرد تا بالاخره داروغه راضی شد. فقط از گرگین خان قول گرفت که احدی از این ماجرا نباید باخبر شود. گرگین خان فوراً قول داد و در دم بلند شد و صورت خود را پوشاند و به سمت دروازه قدیم به راه افتاد و بعد از آن پیچید توی کوچه و پس کوچههای محله پایین دروازه. تا وقتی که به کوچه بنبستی رسید که خانه باغی در انتهای آن بود و چند نفر از دزدان افسون دغل، در جلوی آن نگهبانی میدادند. جلو رفت و بدون آنکه چهره خود را باز کند به آنها گفت که با افسون خان کار دارد. یکی از آنها رفت و به افسون که در جمع یارانش نشسته بود، گفت که غریبهای چهره پوشانده آمده است و درخواست ملاقات میکند. افسون اجازه ورود داد و گرگین خان وارد باغ شد و دید که افسون در میان حلقه یارانش نشسته است. افسون گفت:«غریبه کیستی و چطور جرات کردی به کنام افسون پا بگذاری که خود شاه عباس هم یارای آن نیست» گرگین ابروی بالا انداخت و گفت: «افسون خان، یاری قدیمی هستم که به امید یاری آمدم. اما اگر میخواستم در جمع آشنایی بدهم که چهره نمیپوشاندم. مجلس را خلوت کن که وعدهای خوش برایت آوردهام.» افسون کمی فکر کرد و بعد شمشیری بر داشت و به گرگین خان اشاره کرد که همراه او بیاید و او را به اتاقی در بسته برد. وقتی در را بست، شمشیر را از قلاف بیرون کشید و گفت: «غریبه حالا حرفت را بزن!»