خلاصه قسمتهای قبل: وقتی ببرک خان داروغه، موفق نشد دزد ابریشمها را پیدا کند و دید فرصت سه روزهاش دارد به سرعت تمام میشود، گرگین خان را مامور کرد که با افسون دغل، سر دسته دزدان اصفهان صحبت کند.
بالاخره گرگین خان پارچه از روی صورتش برداشت. وقتی افسون دغل، او را دید، شناختش و شمشیر خودش را پایین آورد و گفت:«بهبه این که گرگین بدعنق خودمان است. چند ماهی است که سر به ما نزدی. نکند جیره و مواجب شاهی برایت کافی شده، که یاد ما نمیکنی؟ مگر قرار ما نبود که هر سه شنبه یک بازار را برای ما خالی بگذاری؟ پس چه شد؟ دیشب همه بازارها پر از نگهبانهای شما بود و همه بچههای من دست خالی برگشتند.» گرگین خان بدون توجه به افسون، مثل یک دوست قدیمی رفت و کنار اتاق نشست و گفت: «افسون، توی بد دردسری افتادیم. این بار ابریشم چینی را کی دزدیده است؟ دست مریزاد دارد. اما اگر آنرا بر نگردانی، شاه داروغه را تنبیه میکند و معلوم نیست داروغه بعدی که بیاید من را هم سر کار نگهدارد. اگر دلت میخواهد مثل همیشه برو و بیایی داشته باشی، باید سعی کنی داروغه را بر سر کار نگهداری.» افسون کنار گرگین خان نشست و گفت: «برادر، از تو چه پنهان که دو روز است در فکر ماندهام که چه کسی توانسته این چهل بار شتر ابریشم را از وسط کاروانسرای ابریشم فروشان و زیر نگاه نگهبانان آنجا بدزد و از میان نگهبانان بازار و داروغه به سلامت رد کند. هر که بوده، از میان یاران من نبوده اما باید پیدایش کنم و شاگردیش را بکنم.»
گرگین خان اخمی کرد و گفت: «افسون، من به امید تو آمدم، باید حتماً این دزد را پیدا کنی. تازه من یک خبر خوب برایت دارم. داروغه قول داده، اگر بتوانی دزد ابریشمها را پیدا کنی، دخترش فرزانه را به عقد تو دربیاورد!» چشمان افسون از خوشحالی برق زد و گفت: «من برای رسیدن به فرزانه هر کاری باشد، میکنم. از زیر سنگ هم شده، این بار ابریشم را به در میآورم. تو برو و افرادت را به باغات و کاروانسراهای نزدیک شهر بفرست شاید بتوانی بار ابریشم را پیدا کنی. من میدهم افرادم تمام سوراخ سنبههای مخفی شهر را بگردند و از همه مالخرهای شهر سراغ این ابریشمها را میگیرم. اگر دزد غریبه هم باشد، بالاخره برای فروش باید سراغ یکی از این مالخرها برود. خودم هم میروم سراغ کاروانسرا تا ببینم میتوانم رد این ابریشمها را بزنم یا نه. بهت قول میدهم تا فردا صبح، دزد را پیدا کرده باشم، تو هم قول بده تا پس فردا دست فرزانه را در دست من بگذاری!» گرگین خان لبخندی زد و با او قول و قرارش را گذاشت و دوباره صورت خودش را پوشاند و از آن خانه بیرون زد. افسون به محض رفتن گرگین خان به اندرونی خانهاش رفت. معشوقی داشت به نام شهرنوش، او را صدا زد و گفت لباسی شبیه بازرگان هند برایش بیاورد. شهرنوش فوری لباسی آماده کرد و در حالی که به او کمک میکرد لباسش را بپوشد، از او پرسید که آیا شب برمیگردد و دوست دارد چه خوراکی برای او آماده کند؟ وقتی افسون جواب نداد، بیشتر اصرار کرد. افسون دغل که فکر میکرد به زودی به دختر داروغه میرسد. چنان با پشت دست به صورت او زد که خون از گوشه دهانش جاری شد و گفت: «تو برو فکر خودت باش و دیگر در کار من دخالت نکن که یک امشب بانوی این خانهای و فردا شب داروغه دست دخترش فرزانه را در دستم میگذارد و او خانم خانه میشود و تو باید کنیزیش را بکنی!» و بعد از خانه بیرون زد و به سمت کاروانسرا رفت.
شهرنوش فهمید که افسون دل در گرو دیگری داده است. از خانه بیرون زد و یک راست به نزد خواهرش شهرناز که همسر حمامی بود، رفت. وقت حمام زنانه بود و شهرناز بر سکوی نشسته بود و بر امور حمام نظارت میکرد. شهرنوش از راه نرسیده سر بر زانوی او گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. شهرناز نگاهی به چشمان گریان و لب خونین خواهرش انداخت و موهایش را ناز کرد و گفت: «چه شده ای خواهر بزرگم، این حرامی دزد، چه بلائی به سرت آورده است که یاد خواهر کوچکترت افتادی.» شهرنوش همه داستان را تعریف کرد. آن دو داشتند با هم درد و دل میکردند، قافل از اینکه کمی آنسوتر دایه فرزانه حرفهای آنها را میشنید.