یک عیار و چهل طرار – قمست هفتم
خلاصه قسمتهای قبل: شاه عباس به داروغه سه روز فرصت داد تا دزد ابریشمهای چینی را پیدا کند. داروغه ناموفق، از افسون سردسته دزدها کمک گرفت و قول دخترش را به او داد. دخترش اما قصد خودکشی داشت، دایه جلویش را گرفت و از یاور، قصاب پیر و جوانمرد شهر کمک خواست. یاور به دنبال جوانی به نام زانیار فرستاد.
وقتی زانیار نزد یاور حاضر شد، او کل داستان را برایش تعریف کرد. زانیار خوب گوش داد ولی وقتی به قسمت قولی که داروغه به افسون داده بود، رسیدند از جای خودش بلند شد و گفت: «یاور مدتی است که من نان و نمک تو را خوردم، توبه کردم و قول دادم از راه مردی و جوانمردی خارج نشوم. اما به خدا قسم اگر افسون دوباره بخواهد به آن دختر نگاه بیندازد، با خنجرم سر از تنش جدا میکنم.» یاور آرامش کرد و گفت برای همین او را حاضر کرده که نگذارد دست افسون به دختر برسد.
زانیار قدری آرام شد و گفت:«یاور تو قصهی پر غصه من را میدانی. وقتی من یتیم شدم، پسرکی کوچک بودم. پدرم نگهبان کاروانی بود که دزدان مالش را بردند و از ناراحتی دغ مرگ شد. کاروانسرادار من را به صدقه مردم بزرگ کرد تا به سن رشد رسیدم. از بس فرز و چابک بودم، افسون از راه بدرم کرد و شدم دیدبان روز و نردبام شب. به همه جا سرک میکشیدم و مراقب همه جا بودم تا مال خوبی برایش پیدا کنم. بعد هم شب هنگام از هر دیواری بالا میرفتم و از هر سوراخی پایین، تا به اموال دزدی برسم. گذشت تا چهار ماه پیش، شبی با افسون به ملاقات گرگینخان میرفتیم. ناگهان سیاهی هراسان در میان کوچه دیدیم. افسون فکر کرد، رهگذری است و گفت جلویش را بگیرم تا جیبش را خالی کنیم. اما وقتی من جلوی او را گرفتم و نور مشعل را بر چهرهاش انداختم، چنان دختر زیبای دیدم که مانندش در جهان نیست. همان دم یک دل نه، صد دل عاشقش شدم. اما افسون هم دختر را دید و از چشمان پر هوسش فهمیدم که قصد پلیدی دارد. دختر زاری میکرد و میگفت مادرش مرده و میخواهد نزد پدرش داروغه برود و او را با خبر کند. ولی افسون که شیطان بر او غلبه کرده بود. سعی کرد به دختر تعدی کند. غیرتم بیش از آن اجازه نداد. مشعل را بر سر و روی افسون زدم و دختر را فراری دادم. افسون نیز خنجری به پهلویم زد و رهایم کرد تا از خونریزی بمیرم. آن شب خدا یارم بود که تو به بالای سرم رسیدی و من را نزد طبیب بردی. اکنون ماههاست که از گناه دزدی پاک شدم و از آن زخم خنجر رها، اما زخم آن نگاه افسون به دخترک، هیچ وقت از دلم بیرون نرفت. کمکم کن تا نگذارم افسون به نیت پلیدش برسد.».
یاور به او گفت هر کمکی بتواند میکند و همه دوستان و عیاران را فرستاده تا شاید زودتر از افسون ردی از دزد پیدا کنند و بتوانند داروغه را از زیر بار این قول رها کنند. اما زانیار بهتر از هر کس دیگری میتواند گره از این معما باز کند. پس باید خودش زانوی غم زدن را کنار بگذارد و به دنبال دزد برود. زانیار که این سخن را شنید گفت: «من کاروانسرای ابریشمفروشان را میشناسم. غیر ممکن است کسی بتواند از آنجا دزدی کند. صاحبش هم فردی امین و پاک است. اما میروم سر و گوشی به آب بدهم. شاید در این چند ماه، آنجا تغییر کرده باشد. شما هم ببینید میتوانید از کارهای که تا بحال داروغه و افسون کردند، باخبر شوید. بعد از ناهار میآییم ببینیم به کجا رسیدیم.» این را که گفت از یاور رخصت گرفت و به سمت کاروانسرا راه افتاد.