یک عیار و چهل طرار – قسمت هشتم
خلاصه قسمتهای قبل: فرصت سه روزه داروغه برای یافتن دزد ابریشم رو به پایان است. داروغه، از افسون سردسته دزدها کمک گرفت و قول دخترش را به او داد. دختر اما از طریق دایه از یاور قصاب جوانمرد شهر کمک خواست. یاور، زانیار را که دل در گروه عشق دخترک دارد، خبر کرد.
زانیار همانطور که به سمت کاروانسرا میرفت، هر چه اسباببازی در دست کودکان شهر میدید، از ایشان به سکه میخرید و در کیسهاش میریخت تا رسید به در کاروانسرا، بساط دستفروشی پهن کرد و اسباببازیها را جلویش چید و کودکان را به دور خودش جمع کرد. اما در واقع داشت به اطراف و اکناف کاروانسرا نگاه میکرد و افرادی که به درون و بیرون میرفتند زیر نظر داشت.
او سالها کارش مراقبت و تحقیق بود، میدانست از کودکان کنجکاو و بازیگوش خیلی بیشتر از هر کسی میتواند استفاده کند. آنها را به حرف میکشید و در حالی که سرشان را به اسباببازیها جمع میکرد، از آدمهای که تازگی دیده بودند، میپرسید. حتی گفت که اگر بتوانند دزد کاروانسرا را حدس بزنند، به آنها جایزه میدهد. خیلی زود خبر اسباببازی فروشی که جایزه میدهد، بین بچهها پیچید از دور و نزدیک دورش جمع شدند. و هر کس چیزی میگفت. اما حرفی که فکرش را مشغول کرد، پسرک مطبخچی گفت. پسرک که تا چند وقت پیش همیشه در مطبخ کاروانسرا مشغول کار بود ولی این روزها که کاروانسرا خلوت شده بود، آزاد بود که کمی بازی و شادی کند، با آب و تاب تعریف کرد که بازرگانان چینی آدمهای شجاع و قویی هستند آنها تنها کاروان بزرگی هستند که جرات کردند از کویر بزرگ خور بگذرند و خیلی هم پر زور هستند، خودش یک شب دیده که چطور یکی از آنها به تنهایی یک بار ابریشم را بلند کرده و از سر راه مطبخ کنار گذاشته است. اما حتی پهلوان شهر هم نمیتواند یک تنه 70 من بار از زمین بلند کنند. اگر دزدی بتواند از آنها بدزدد حتماً از خود چین آمده و این بار را دزدیدهاند.
کمی که از وقت ناهار گذشته دوربر زانیار خالی شد و داشت بساطش را جمع میکرد که ناگهان افسون با چند بار شتر از راه رسید و یارانش با زحمت بارهای شتر را که سر پوشیده بود، به درون حمام خرابهای در کنار کاروانسرا بردند. کمی بعد هم گرگین خان با قنبر مقنی گنگ شهر از راه رسیدند و به درون حمام رفتند. زانیار با خود گفت که باید از کار افسون با خبر شود چون او همیشه نقشهای در ذهن دارد. برای همین بساطش را جمع کرد و در لحظهای که کسی در کوچه نبود، جستی زد و از دیوار بالا رفت و خودش را به بام آن حمام رساند و آهسته به درونش سرک کشید.
درون حمام گرگین خان را دید که کنار چاه آب ایستاده و برای بهترین مقنی شهر، توضیح میداد که باید بین چاه اینجا و چاه کاروانسرا، راهی باز کند تا افراد داروغه بتوانند از آن طریق شبانه به کاروانسرا بروند و دزدها را دستگیر کنند. وقتی قنبر طنابش را به چرخ چاه بست و با ابزارش پایین رفت. افسون که تا آن لحظه در گوشهای مخفی شده بود، جلو آمد و گرگین را به زیر جای که زانیار گوش ایستاده بود، کشید و گفت: «همانطور که قبلاً نقشه کشیدیم، مراقب باش تا فردا صبح کارش را تمام کند. بعد از آن دستگیرش کن. نباید با کسی حرفی بزند و اگر نه نقشه ما خراب میشود. من هم دو تا از افراد خودم را اینجا میگذارم که کار چرخ کشی و دلو گیری را انجام دهند.»
بعد از آنکه افسون و گرگین قرار و مدارهایشان را با هم گذاشتند، از هم جدا شدند. افسون از حمام بیرون رفت و گرگین کمی بالای چاه ماند، تا چند دلو خاک از دل چاه بیرون آمد و بعد رفت. زانیار بدون آنکه توجه دزدانی که در آنجا به نگهبانی ایستاده بودند، جلب کند، طنابی انداخت و از سوراخ تون حمام پایین رفت. تا بالای سر بارهای رسید که آورده بودند و دید که طاقههای ابریشم است که بر روی هم چیده شدهند. تعجب کرد و با خود فکر کرد که ای دل غافل افسون حتماً دزد ابریشمها را پیدا کرده، اما داستان این مقنی چیست؟ ناامید به راه افتاد و به سمت خانه یاور قصاب رفت.