یک عیار و چهل طرار – قسمت 13: آدمربایی
شاه عباس تازه با خدم و حشم از چهارسوق بیرون رفته بود و داروغه که تا چند لحظه پیش نزدیک بود به خاطر خیانت معاونش گرگین خان و همدستی او با افسون دغل سردسته دزدان، سرش را از دست بدهد، تازه داشت خودش را جمع و جور میکرد که ناگهان از دهنه دیگر بازار صدای داد و فریاد بلند شد. مردم همه سرک کشیدن تا ببینند چه خبر است و راهی باز شد تا از میان جمعیت خواجه اسحاق، خانهدار امین التجار بر سر زنان خودش را به جلوی پای او که تازه توانسته بودم از بار پرونده دزدان ابرایشم خلاص شود برساند. خواجه اسحاق خودش را به قدم امینالتجار انداخت و گفت: «قربانت گردم، بدبخت شدیم! خانه خراب شدیم! یوسفخان را دزدیدن.» امینالتجار بر سر خودش زد و به زور خواجه را از جای خود بلند کرد و از او پرسید چه شده است؟ خواجه اسحاق شروع به تعریف کرد «قربانت بگردم، دیروز بعد از ظهر یوسفخان برای اینکه قدری هوا خوری نمایید و روحیهاش از جنجال این چند روزه عوض شود به باغ احمدآباد رفتند و شب هنگام خدمتکاران را مرخص و در باغ خوابیدن. اما صبح وقتی خدمتکاران به سراغشان رفتند، اثری از ایشان نیافتند. ابتدا نگران نشدند، فکر کردند که شاید یوسفخان، خود برای گردش و تفریح به باغهای اطراف رفته است. اما چون مدتی از روز گذشت و او را نیافتند، نگران شده من را خبر کردند. من کسانی را به اطراف فرستادم، اما کسی یوسفخان را نیافتند. تا آنکه به خانه برگشتم و دیدم این نوشته را غریبهای به کنیزان خانه داده است. در آن نوشته است که یوسفخان را دزدیدهاند و در ازای پنجاه هزار تومان، او را باز میگردانند!»
امین التجار بر سر زنان خودش را به داروغه که تازه بر تخت چهارسوق نشسته بود رساند و گفت: «داروغه، این چه داروغگی است که تو در این شهر میکنی ؟ هنوز مالم را از دزدان اجنبی نگرفتهام، گروهی دیگر از دزدان، پسرم را ربودهاند. به فریادم رس و اگر نه به تظلم نزد شاه میروم». داروغه که تازه از زیر تیغ شاه در آمده بود، ترسید که اگر بار دیگر نزد شاه از او بد بگویند، از کار برکنار شود. پس اول نامه دزدان را مطالعه کرد و بعد فوری دستور داد تعدادی از افرادش جمع شدند و به اتفاق امین التجار برای تفحص ماجرا به سمت باغ به راه افتادند.
زانیار جوان، اما همه نگرانیش چیز دیگری بود. او که افسون دغل، سر دسته دزدان را در میان جمعیت دیده بود، تنها دل نگرانیش این بود که نکند افسون در میان آن شلوغی، فرزانه دختر داروغه را بدزدد. پس از یاور قصاب، جوانمردی که او را کمک کرده بود رخصت گرفت تا بتواند از دور مراقب فرزانه باشد. یاور به او گفت که شب هنگام به زورخانه بیاید و بعد دو نفر از یارانش را هم همراه او کرد تا از دور مراقب فرزانه باشند.
از قضا افسون دغل هم که به واسط دخالت زانیار در ماجرای دزدان ابریشم نتوانسته بود، به فرزانه برسد، سخت دنبال آن بود که فرزانه را برباید. بخصوص که گروهی از یاران داروغه به دنبالش به باغ امین التجار رفته، گروهی دیگر دزدان چینی را به زندان برده و گروهی هم جهت مصادره اموال دزدان به کاروانسرا میرفتند و در آن میان داروغه فراموش کرده بود برای فرزانه و دایهاش نگهبانی بگذارد. پس افسون تا آنها تعقیب کرد تا میدان خارج شدند و راهی خانه گردیدند. اما خیلی زود متوجه شد که سه نفر دیگر از نزدیک مراقب آنها هستند و چون چهره زانیار را شناخت، فکر کرد او از یاران و نگهبانان داروغه است. پس لعنتی فرستاد و دست یافتن به فرزانه را به روز دیگری موکول کرد و به مخفیگاه خود رفت.
در مخفیگاه اما، گرگین خان منتظر او بود. در حالی که چهرهاش از غضب سیاه شده بود، مدام دست بر پشت دست میکوبید و داروغه و زانیار را لعنت میکرد. تا آنکه افسون از راه رسید و او را در آن حال دید، با ناراحتی گفت: «نگران نباش، از دزدی بیش از داروغگی پول به دست میآوری! برای داروغه هم چنان نقشهای کشیدم که به زودی به خاک سیاه مینشیند. اما قبل از آن باید آن پسرک فضول را پیدا کنم و زبانش را ببرم تا دیگر در کار من فضولی نکند!»