دسته: داستانکها
داستانک، به داستانهای خیلی کوتاه گفته میشود. این داستانها معمولا کمتر از 1500 کلمه طول دارند.
ابرخردنژادی
به آدمهای که جلوی آکواريومش جمع شده بودند نگاه میکرد. به دهنهای آنها که باز و بسته میشدند خيره شده بود. با خودش فکر میکرد که زندگیکردن در هوا چطور است؟ خاطرات گنگی داشت از يک تبادل جسم که سالها پيش بين يک هشتپا و يک انسان انجام شده بود. بودن در بدن انسانها حس بدی داشت. حس خشک بودن و آن چيزی که بهش شنيدن میگفتند و از همه مهمتر نبود «ابرخردنژادی». ديگر هيچ هشتپای اين تجربه را تکرار نکرده بود. دليلی نداشت که يک اشتباه را دوباره تکرار کنند.
بايد به وظيفه هر روزهاش میپرداخت. کمی به اطراف چشم دوخت يک انسان مونث جوان و زيبا را پيدا کرد.… (ادامه مطلب)
یک مرگ تنها
در ميان بوتهها تنها و وحشتزده نشسته بود و از لابلای آنها به چند پسر جوانی که دورادور بوتهها فریاد میزدند و گاهگاه تیری به سمت او شلیک میکردند، خیره شده بود. در آنسوی تپه گروه دیگری از دوستانش در محاصره مردان جنگجو بودند. آنها نیز چون او امیدی به زنده بودند نداشتند، ولی حداقل تنها نبودند. سراسر دشت پر بود از لاشههای انسانها بود، گروهی کشته بودند و گروهی کشته شده بودند و فاتحان آنهای بودند که زنده مانده بودند، فرقی نمیکرد از کدام گروه باشند.… (ادامه مطلب)
طلسم قنات زارچ
بالای سرش سرمقنی پير از توی قبرستان با التماس میناليد: «تورو به خدا پايين نريد آقای مهندس، جون بچههاتون پايين نريد. بخدا اينجا زمين گيرتون میکنه»، با عصبانيت از نردبان طنابی پايين رفت. از اينکه کلی وقت صرف چانه زنی با مقنیهای خرافاتی کرده بود، عصبانی بود. دو ماه بود که کل پروژه ثبت جهانی قنات معطل اين مقنیهای خرافاتی مانده بود. اين دهاتیهای احمق نه خودشون حاضر شده بودند بروند توی چاه و نه میگذاشتند گروه نقشهبرداری برود توی چاه. بالاخره مجبور شد دوربين نقشهبرداری را خودش بيندازد روی دوشش و از نردبان طنابی بيايد پايين تا ثابت کند به خاطر يک مشت خرافات نمیشود کار را عقب انداخت.… (ادامه مطلب)