در ميان بوتهها تنها و وحشتزده نشسته بود و از لابلای آنها به چند پسر جوانی که دورادور بوتهها فریاد میزدند و گاهگاه تیری به سمت او شلیک میکردند، خیره شده بود. در آنسوی تپه گروه دیگری از دوستانش در محاصره مردان جنگجو بودند. آنها نیز چون او امیدی به زنده بودند نداشتند، ولی حداقل تنها نبودند. سراسر دشت پر بود از لاشههای انسانها بود، گروهی کشته بودند و گروهی کشته شده بودند و فاتحان آنهای بودند که زنده مانده بودند، فرقی نمیکرد از کدام گروه باشند.
مرد تنها و خسته، ناامید و در انتظار مرگ آنجا میان بوتهها نشسته بود و به آن پسران جوان نگاه میکرد و هر لحظه آماده بود تا با پرتاب هر تیر تغییر مکان بدهد. میدانست که خواهد مرد. از مرگ ترسی نداشت ولی سعی میکرد حتی لحظهای هم که شده آن را دیرتر بپذیرد. برای لحظهای بیاد صبح افتاد. آنروز صبح آنها غران و فریاد زنان حمله کرده بودند. هر که بر سر راهشان قرار گرفته بود کشته شد. مرد و زن، پیر و جوان، کودک و شيرخوار. آنها حمله کرده بودند تا نسل دشمن را نابود کنند. میجنگیدند و میکشتند اما ساکت بودند و این وحشتناک بود. آنها از مرگ نمیترسیدند و مرگ نیز از آنها.
مرد نیز خاموش بود. خاموشتر از بوتههای اطرافش، زيرا کسی را نداشت تا برايش صحبت کند. برای لحظهای فکر کرد اگر هم صحبتی داشت در مورد چه با او صحبت میکرد؟ در مورد مرگ؟ در مورد شکست؟ در مورد دشمن؟ در مورد دوست؟ و يا در مورد امید؟ نه، او صحبت نخواهد کرد چون حرفی برای گفتن نداشت. اميدی وجود نداشت. دوستانش همه مرده بودند و دشمنانش پيروز شده بودند. شکست سختی بود که در پايانش تنها مرگ قرار داشت. زمانی از مرگ میترسيد، اما حالا مرگ اين چنين نزديک و او آرام بود، چرا؟ شايد فکر میکرد که مرگ در سکوت او را نيابد و بگذرد، اما نه مرگ خودش سکوت بود. پدرش دو سال پيش مرده بود و مادرش يکسال قبلتر از او، برادرش در تصادفی کشته شده بود. جنازه پدربزرگ را بخانه آوردند. زن همسايه مرد، قصاب مرد، يک کارگر مرد، يک مرد مرد، يک زن مرد، يک کودک مرد، او هم خواهد مرد. هرگز فيلسوف نبود اما مرگ نزديک بود، در مقابل آن چه داشت. لحظهای فکر کرد، دنيای از شادی بود که بايد بياد میآورد. شادیها کوچک بودند. پدرش تفنگ شکاری برایش خريده، مادرش شکلاتی به او داد، برادرش پسر همسايه را زد، پدربزرگ بادبادکی به هوا فرستاد، زن هماسيه سيبی داد، قصاب استخوانی، کارگر چوبی، مرد پندی، زن لبخندی، کودک نگاهی و همه مردند.
او هم میبايست بميرد. تنهای تنها. در لابلای بوتهها. همچون خرگوشی ترسو. زمانی اسلحهای داشت، دوستانی و اميدی. اسلحهاش چندان کشت که ديگر بکار نمیآمد. دوستانش آنقدر مردند که ديگر بحساب نمیآمدند و اميدش چندان مبارزه کرد که به نااميدی تبديل شد.
بوی سوختن بوتهها آنقدر زياد شد که حتی توجه او را هم جلب کرد. بوتهها آتش زده شد بودند و جوانان در انتظار. میتوانست برخيزد و بسوی آنها بدود با سينهای عريان و پاهای چابک تا بجنگد و بميرد. میتوانست برخيزد و باايستد، تا بميرد. میتوانست بماند تا بميرد و میتوانست بگريزد و بميرد و او گريخت. فرقی نمیکرد بکدام سو، برای مردن هيچ طرف مزيتی نداشت. او ميدويد، از مرگ گريزی نبود، ولی میدويد و هرگز هم نفهميد چرا. هنگامی که پايش را بلند کرد تا قدمی جلوتر بگذارد، تيری محکم به آن خورد. سکندری رفت و بارانی از تير و بعد در سکوت برای همیشه ساکت شد. او هرگز نفهمید که بدنبال اميد میدويد. او هرگز نفهميد زندگان فاتحند و یا مردگان. او هيچ وقت فيلسوف نبود.
پی نوشت:
يک مرگ تنها، را سالها پيش نوشتم. در دوران دانشجوئی، زمانی که از نوشتن داستانهای بلند ماجراجویانه دست کشیده بودم و به دنبال محک زدن خودم در داستان کوتاه بودم. و يک مرگ تنها اولين داستان خیلی کوتاه ام بود. که زير 1000 کلمه قرار میگرفت. آن موقع جوان بودم و میخواستم برای خودم سبکی درست کنم از جمله های پشت سر هم و بدون فعل. بعد از تمام کردنش، فکر کردم که بچه ناخلفی است و دوستش ندارم پر از نااميدی بود. برای همين سالها آن را در لابلای کیف حاوی بقیه داستانهایم پنهانش کردم. اما وقتی ديروز چشم به آن افتاد، ديدم دوستش دارم. شاید بچه ای معلولی باشد، اما ناامیدی هم جزئی از زندگی است. برای همين آن را اينجا گذاشتم تا با شما در مرور خاطراتم شريک بشوم.