به آدمهای که جلوی آکواريومش جمع شده بودند نگاه میکرد. به دهنهای آنها که باز و بسته میشدند خيره شده بود. با خودش فکر میکرد که زندگیکردن در هوا چطور است؟ خاطرات گنگی داشت از يک تبادل جسم که سالها پيش بين يک هشتپا و يک انسان انجام شده بود. بودن در بدن انسانها حس بدی داشت. حس خشک بودن و آن چيزی که بهش شنيدن میگفتند و از همه مهمتر نبود «ابرخردنژادی». ديگر هيچ هشتپای اين تجربه را تکرار نکرده بود. دليلی نداشت که يک اشتباه را دوباره تکرار کنند.
بايد به وظيفه هر روزهاش میپرداخت. کمی به اطراف چشم دوخت يک انسان مونث جوان و زيبا را پيدا کرد. بايد طبق معيارهای انسانی نمونه زيبايي باشد. قبلاً خودش چندبار سعی کردهبود تا شايد بتواند آن رنگ طلائی موها را بسازد. اما حتی در بهترين تلاشش يک زرد نزديک به نارنجی شده بود. بارها ذهنهای بزرگتر به او اخطار کردهبودند که وقتش را به جای مکاشفه صرف چيزهای بيهوده میکند و اينکار آخر و عاقبت خوشی ندارد. وظيفهای بزرگ بر عهده او بود که بايد برای خدمت به نژادش انجام میداد و برای آن مثل صدها هشتپای ديگر که چنين ماموريتی داشتند، به اسارت خود خواسته در آمده بود. اين خوش شانسی او بود که سر از يک آکواريوم در بياورد، در حالی که دوستانش سر از غذاخوریهای با آب جوشان در آورده بودند.
ذهنش را آرام به سمت موجود مونث منتقل کرد و خيلی آرام گرد ذهن خام و ساده او پيچيد. بازیکردن با ذهنهای ساده آنها، حتی از در خلسه فرو بردن يک شاه ميگو هم سادهتر بود. آن موجود فقط داشت به يک چيز فکر میکرد يک فضای سبز و آدمهای که در آن میدويدند. نزديک يک ماه بود که اکثر آدمهای بزرگسالی که ديده بود، چنين افکاری در سر داشتند. ذهن بچههايشان هميشه جالبتر بود هر چند بعضی وقتها چيزهای وحشتناکی تصور میکردند، مثلاً تکه پاره شدن خودش توسط کوسه و يا خورده شدنش توسط آدمها. اما حداقل يک هيجانی در خودش داشت تا اين فضای سبز بزرگ که آدمها در آن همديگر را دنبال میکردند. میدانست اين يک جور بازی است. يک جور عمل لهو که هيچ تاثيری در زندگی آن انسانها نداشت، اما هيچ کجای «ابر خرد نژادی» درج نشده بود، که چرا انسانها به اين عمل علاقهمند هستند. شايد درک اين مسئله کمک میکرد که در مورد انسانها بيشتر بفهمند. روزی نسل انسانها هم مثل موجودات قبل از آنها از بين میرفت ولی هشتپاها برای سالهای طولانیتر زنده خواهند ماند و خاطره جمعی انسانها را برای نسلهای در ذهن خواهند داشت.
از ذهن آن انسان مونث فاصله گرفت و به ذهن يک مونث بلند قامتتر با موهای خرمائی نفوذ کرد. اما او هم داشت به همان فضای سبز فکر میکرد. شايد با نمونههای مذکر شانس بيشتری داشته باشد. بنابراين سومين نمونهاش يک مذکر مسن طاس بود. اما باز هم همان فضای سبز رنگ. از يک نمونه به نمونه ديگر منتقل میشد, همه داشتند به آن فضای سبز فکر میکردند. بالاخره خسته شد. وظيفه نژادی داشتن يک چيز بود و سر و کله زدن با اين انسانهای بیذهن يک چيز ديگر. ترجيح میداد به مزرعه مارماهیهای خونخوار تبعيد میشد تا اينجا در حال نفوذ به ذهن موجوداتی که حتی از پس يک تغيير رنگ ساده بر نمیآمدند. میدانست که بالاخره روزی مجازات میشود، اما برای رهايي از اين فضای خستهکننده سعی کرد که کاری که انسانها میخواستند را انجام بدهد. کمی تمرکز کرد رجوع به «ابرخردنژادی» کار سادهای نبود و اگر نه نام آن را ابرخرد نمیگذاشتند. به دو محفظه شيشهای مقابلش خيره شد و به نمادهای رنگينی که روی آنها کشيده بودند، نظر کرد. ذهنش را رها کرد تا در «ابرخردنژادی» شناور شود.
يک انسان بود که از آسمان به دريا افتاده بود. لاشه وسيله پرندهاش هنوز در حال تکان خوردن بود و همه موجودات آبی داشتند بخاطر مايعات سمی که از آن خارج میشد فرار میکردند ولی او به سمت آن شنا کرد. فقط مواظب بود که از جريان مايعات سمی دور بماند. انسان هنوز در تقلاً بود. به نظر می رسيد بدنش به چيزی گير کرده است و در حالی که قدرت تنفس را از دست میداد سعی داشت با شئی تيز خود را آزاد کند. انسان ديگری هم آنجا بود که سعی میکرد کمکش کند. «ابرخردنژادی» به پاسخی فوری نياز داشت. روی ذهن انسان تمرکز کرد. بايد به خاطراتش نفوذ میکرد اما تلاش او برای زنده ماندن مانع اينکار میشد. با يک حرکت قوی ذهنی مانع اين تلاش شد. فرصت کمی برای هر دو باقيمانده بود. وظيفه مهمتر از هر چيز بود. فضای سبز را تصور کرد و نمادهای رنگی و خيلی زود نتيجه را گرفت. ذهنش را بيرون کشيد و از منطقه خطر دور شد. و بعد از ذهن «او» هم خارج شد و به ذهن خودش برگشت. بدنش را حس کرد. لذت بودن دوباره در همان فضای آکواريوم مثل بازگشت به خانه بود. به آرامی بروی يکی از جعبهها خزيد. انسانها نفسهايشان را حبس کردند و بعد از چند دقيقه به هيجان آمدند و او در عماق ذهنش از اين هيجان لذت میبرد.
تيتر روزنامهها حتی قبل از مسابقه فينال جام جهانی، نتيجه آن را اعلام کرده بود با عنوان پيشگوئی هشتپا.
*****
ده روز بعد. در سواحل مديترانه، گشت ساحلی در پی دریافت یک پیام کمک، يازمانده سقوط هواپيمای کوچکی را، چند ساعت پس از سقوط پيدا کرد. زن جوان که غرق شدن همسرش در زير آب به چشم های خود ديده بود در ميان اظهاراتش بارها و بارها گفت که در لحظه مرگ همسرش هشتپائی برای لحظاتی به آنجا آمده بود. اما نه ماموران پليس، نه کارآگاه بيمه و نه حتی کشيش هيچ کدام اين اظهارات را در جائی نقل نکردند.
هشتپای آکواريوم قرار بود آزاد شود. اما چند شب قبل در لحظهای که هيچ بازديدکنندهای حضور نداشت، آن را با هشتپائی ديگر عوض کردند. او مدتها در محفظهای تاريک نگهداری شد تا اينکه بالاخره روزی در يک اتاق بيضی شکل دوباره نور را ديد. آنجا مردانی حضور داشتند که به چيزی عجيبتر فکر میکردند. کشتن همنوعانشان. و هشتپا به تحقيقات خود ادامه داد. به نظر میرسيد اينبار کمک بيشتری میتواند به حفظ سياره و محيط زيستش و بقای نژادی بکند.