خلاصه: خواندیم در حالیکه مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و با ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر و در راس آنها زانیار به دنبال گرفتار کردن او بودند. آنها مطمئن بودند که مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد. در این میان زانیار به صورت اتفاقی متوجه میشود که همسر افسون دغل، در خانه دیوانبیگی است و امیدوار میشود شاید از آن طریق بتواند به مرداس برسد.
آن شب وقتی عیاران متوجه شدند مصطفی شیرفروش از زندان آزاد شده است، شور تازهای پیدا کردند. همه امیدوار بودند مصطفی مثل همیشه با درایت و زیرکی خود بتواند رد مرداس جاسوس را پیدا کند. از طرفی خبر تلاش مرداس برای کشتن حاتمبیگ وزیر همه را به هیجان آورد و دوباره اعلام کردند که برای کمک حاضر هستند. بابامسرور و مصطفی شیرفروش برای همه آنها محل کشیکی تعیین کردند. آنها میخواستند زانیار را هم مثل شب قبل به نگهبانی عمارت حاتمبیگ وزیر بفرستند که او گفت میخواهد رد افسون را بگیرد تا شاید بتواند از آن طریق به مرداس برسد. بابامسرور پس از کمی پرس و جو، رضایت داد.
زانیار با وجود آنکه شب قبلش هم نخوابیده بود، به باغ دیوانبیگی رفت. او در ماجرای گروگانگیری یوسف پسر امینالتجار توسط افسون، دیده بود که افسون از کجا به باغ رفت و آمد میکند. پس به انتهای باغ رفت و در گوشهای به کشیک نشست. صدای فعالیت و آماده شدن افراد برای شام از درون باغ بگوش میرسید که زانیار با شنیدن صدای افسون غافلگیر شد. صدای از درون باغ میآمد و وقتی زانیار با احتیاط سرک کشید، دو نفر را دید که در باغ قدم میزدند و با هم صحبت میکردند. افسون به دیگری میگفت: «فکر میکنی شاه، اماننامه من را امضاء میکند؟ خیلی نگران این موضوع هستم. بعد از آن شبی که با زانیار در مورچهخورت رودررو شدم و شهرنوش را اسیر او دیدم، دلم میخواهد این زن قدری روی آرامش را ببیند و بتوانیم مثل دوتا آدم عادی زندگیمان را ادامه بدهیم.» نفر دوم که کسی به غیر دیوانبیگی نبود، در جواب او گفت:«نگران نباش. فکر کنم شاه در فکر جنگ است و برای همین سپه سالارش را از فارس فراخوانده است. برای جنگ هم بیش از همیشه به مردان جنگی و کارکشته و پول نیاز دارد. من هم در اماننامه تو نوشتم که در صورت اماندادن شاه، حاضر هستی تمام اموالی که از راه دزدی به دست آوردی را به خزانه بدهی و خود لباس جنگ بپوشی برای یاری شاه به سپاه او به پیوندی. از طرفی اماننامهات را برای شیخ بهائی فرستادم و او در حاشیهاش آیهای نوشته که خداوند توبه کنندگان را دوست دارد. با چنین محکمکاری بدون شک فردا شاه اماننامهات را امضاء خواهد کرد. آنگاه کافی است تنها به یک جنگ بروی و بعد از آن به خانه برگردی. اگر بتوانم تا آن موقع منصب خوبی برایت خواهم گرفت و یا سرمایهای تهیه میکنیم و به تجارت خواهیم پرداخت.»
زانیار از شنیدن حرفهای آن دو بسیار تعجب کرد، هیچ فکر نمیکرد افسون هم روزی به فکر توبه و زندگی عادی بیفتد. از طرفی میدانست اگر شاه فردا اماننامه او را امضاء کند، با وجود حامی مثل دیوانبیگی دیگر به راحتی نخواهد توانست از او حرف بکشد. برای همین کمی آن دو را که در حال نقشه کشیدن برای آینده بودند، تعقیب کرد. در لحظهای که دیوانبیگی از افسون جدا شد تا به امور خدمتکاران برسد و افسون را در باغ تنها گذاشت. به آرامی جلو رفت و قبل از آنکه افسون بفهمد با ضربهای او را بیهوش کرد. فوری دست و دهانش را بست و او را بر دوش انداخت و قبل از آنکه کسی بفهمد به هزار زحمت از باغ بیرون آمد و در حالی که افسون را بر دوش داشت راهی خانه حکیم جنگی شد.