خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. عیاران شهر که میدانستند مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد، به شدت به دنبال گرفتار کردن او بودند. بالاخره زانیار افسون را گرفتار کرد و به سرداب عیاران برد. افسون قسم خورد که با مرداس همراه نیست و قول همکاری داد. سپس با زانیار راهی مخفیگاهی شدند که از اتفاق مرداس خودش را در آن مخفی کرده بود.
کمی بعد زانیار مرداس را که از درب آشپزخانه خارج شد و به سمت افسون میآمد دید و با عجله و زیر لب به افسون گفت که او کیست و بعد برای اینکه مرداس شک نکند مجبور شد خودش را بخواب بزند. اما تمام هوش و حواسش را جمع کرده بود. چون دو دشمن سابق و جدیدش بر بالای سرش نشسته بودند و او باید با چشم بسته آنجا دراز میکشید. در آن لحظه از اینکه خنجرش را باز کرده و در اختیار افسون گذاشته، بسیار پشیمان بود.
مرداس وقتی به افسون رسید، در زیر پای زانیار نشست و بی مقدم گفت: «سلام بر افسون، مرد بزرگ شهر! خیلی وقت بود که میخواستم سراغت بیاییم. اما گرگین همیشه بهانهای میآورد و ملاقات ما را به وقت دیگری میانداخت!» افسون با دهانی پر از لقمه که زانیار به وضوح بهت زدگی را در آن میشنید، گفت: «تو من را میشناسی؟» مرداس که حالا چهار زانو روی تخت نشسته بود، گفت: «مگر ممکن است کسی به اصفهان بیاید و شهرت تو را نشنود! اما من شهرت تو و برادرت ارغون را از از دربار سلطان عثمانی شنیدم. در آنجا همه از شما دو فرزند «برانسلطان تکلو» که یک تنه در مقابل شاهان صفوی ایستادهاید به شجاعت یاد میکنند. سلطانم که میدانست من قبلاً شما را ملاقات کردم، به من ماموریت داده بود که اگر شما را در ایران یافتم، به عثمانی ببرم تا خود سلطان شما را مورد تفقد قرار بدهد! به اینجا که آمدم، خبر کشته شنیدن ارغون را شنیدم و خیلی ناراحت شدم. و حالا حتماً تو را باید با خودم ببرم و اگر نه سلطانم من را نمیبخشد.»
دهان پر از لقمه افسون از تعجب باز مانده بود. هیچ فکرش را نمیکرد کسی خارج از اصفهان، نام او را شنیده باشد چه رسد به اینکه سلطان عثمانی کسی را برای بردن او به آنجا فرستاده باشد. از طرفی مرداس گفته بود که او را قبلاً ملاقات کرده، ولی افسون هیچ او را به یاد نمیآورد. فقط آن چشمهای خاکستری برایش خیلی آشنا بود.
اما زانیار در بد وضعی قرار گرفته بود. از ترس مو بر بدنش راست شده بود. جرات نمیکرد چشم باز کند و این در حالی بود که کمتر از هر وقت دیگری به افسون اعتماد داشت. اشاره به ارغون و کشته شدنش کافی بود که خون افسون را به جوش بیاورد و خنجری در سینه او فرو کند.
در آن حال مرداس از افسون پرسید:«اما طباخ میگفت تو خبر مهمی برای من آوردی؟» افسون به زحمت لقمه خود را قورت داد و گفت:«بله، من از دوستی شنیدم که میگفت از الله وردی خان شنیده که امشب میخواهند به مخفیگاه شما حمله کنند» افسون لحظهای مکث کرد و نگاهی به زانیار که خودش را به خواب زده بود کرد و با سردرگمی گفت: «فکر کنم شما باید فوری مخفیگاهتان را تغییر بدهید». مرداس متوجه نگاه سردرگم افسون به زانیار شد. آرام دستش را در کنار خنجری که پر شالش بود گذاشت و در آن حال گفت: «پیشنهاد خوبی است اگر …» بعد در حالی که به سرعت دستار را از روی زانیار میکشید، افزود: «من بدانم زیر این دستار کیست!»
به محض اینکه چهره زانیار را دید، معطل نکرد و خنجر خودش که الماسی در میانه تیغه آن کار شده بود را بیرون کشید و آن را بالا برد که بر سینه زانیار بزند و در همان حال گفت: «بچه فضول، بهت گفته بودم که در کار من دخالت نکن!» زانیار فقط فرصت داشت دستهای بیدفاعش را جلوی سینهاش بگیرد. اما ناگهان افسون چون شیر غران خیز برداشت، خنجر زانیار را برداشت و همانطور که در غلاف بود مقابل خنجر مرداس گرفت و گفت:«ای حرامزاده، خوب پیدایت کردم! از خدا میخواستم یکبار دیگر با تو روبرو شوم»
زانیار که تا لحظهای قبل فکر میکرد در آنجا کشته میشود، حالا دو دشمنش را میدید که بالای سر او نشسته بودند در حال رد و بدل کردن ضربات شمشیر هستند!