یک عیار و چهل طرار – قسمت 31: نقشه گرگین

سربازهای شاه‌عباس مثل مور و ملخ، باغ‌های اطراف اصفهان را به دنبال افسون دغل دزد مشهور اصفهان و هم‌دست‌هایش می‌گشتند. اما افسون که همان روز صبح در نبرد با شاهزاده زخمی شده بود، خودش را به خانه امنی گرگین‌خان یار قدیمی‌اش رسانده بود و از همانجا به موقع به یارانش هم پیغام داد که پراکنده بشوند.

باید کمی مخفی می‌ماندند تا آبها از آسیاب بیفتد و جای زخم خنجر روی بازویش هم خوب شود. خانه‌ای که در آن بودند، در واقع جایی بود که گرگین‌خان در زمانی که معاون داروغه بود، مخفیانه خریده بود تا سهمش از ثروت که شرکای دزدش به دست میآوردند را در آن از چشم دیگران مخفی کند.

افسون در ظاهر از زخم خنجر و در باطن از زخمی که غرورش برداشته بود، بسیار عصبانی بود و به زمین و زمان فحش می‌داد. تنها دلخوشی‌اش این بود که بالاخره از دست زانیار، آن پسرک فضول راحت شده بود. گرگین خان رفیق قدیمی‌اش ابتدا گذاشت تا او حسابی خشمش را خالی کند. وقتی دید که کمی آرام شده، دلداریش داد و بهش گفت خیالش راحت باشد. نقشه‌ای دارد که اگر بتوانند آنرا عملی کند. آنقدر ثروتمند خواهند شد که دیگر همه این درد و رنجها را فراموش می‌کنند. 

افسون با کنجکاوی پرسید، منظورش چیست. گرگین خان آرام کنارش نشست و گفت:«می‌دانی برای چه این خانه کوچک و قدیمی را خریدم؟ این خانه، نزدیک خانه امیرمسعود ضرابچی، خزانه‌دار شاه است. زمانی که نزد داروغه بودم، شنیدم که مدتی است آنها در حال جمع‌آوری طلا ونقره هستند تا سکه‌های جدید ضرب کنند و همه این طلا و نقره‌ها را در خزانه شاهی انبار می‌کنند و اگر ما بتوانیم راه نفوذ به آنجا پیدا کنیم، ثروتمند میشویم»

افسون که ناامید شده بود، با ناله گفت: «از خزانه شاهی حتی بیش از قصر حراست می‌کنند. آخر چطور می‌خواهی به آنجا راه بیابی.» گرگین خنده‌ای کرد و گفت: «راه آن ساده است. باید با امیرمسعود ضرابچی همراه شویم و اینکار نمی‌شد مگر زمانی مثل حالا که بیشتر نگهبانان و قراولان به دنبال تو در بیرون شهر می‌گردند.» و بعد گرگین خانه نقشه خودش را برای افسون شرح داد.

فردا اذان صبح، افسون و گرگین خان از خانه بیرون زدند. افسون یکی از لباس‌های افسران داروغه را از گرگین گرفته و پوشیده بود. گرگین‌خان نیز لباس سیاه شبروی چون دزدان پوشیده بود. هر دو به کوچه‌ای که گرگین از قبل می‌دانست امیرمسعود ضرابچی هر روز بعد از خواندن نماز صبح از آن می‌گذرد و به خزانه شاهی می‌رود، رفتند و هر کدام تاریکی قسمتی از کوچه کمین کردند.

وقتی امیرمسعود ضرابچی که پیرمردی مو سفید و موفر بود، تازه به میانه آن کوچه رسیده بود، که گرگین‌خان با نقابی به صورت از تاریکی بیرون پرید و با خنجر تهدیدش کرد. پیرمرد خواست کمی او را نصیحت کند. اما گرگین خانه چنان با مشت به دهان او کوبید که نقش زمین شد و ریشش خونی شد. در همین موقع افسون از تاریکی بیرون آمد و به سمت گرگین خان حمله کرد. جنگی ساختگی بین آنها در گرفت و در نهایت گرگین خان فراری شد.

افسون پیرمرد را از زمین بلند کرد و کمی ناسزا به آن دزد نابکار گفت و بعد گفت: «پدرجان، این وقت سحر، گذشتن از این کوچه‌ها خطرناک است. احتیاط کن. مگر نشنیدی که همین‌ها پریشب داروغه را زخمی کرده و به شاهزاده مملکت حمله کردند. من کنار داروغه بودم که دزدها به ما حمله کردند و همین بازوی زخمی‌ام حاصل آن نبرد است.» بعد به اصرار پیرمرد را تا درب خزانه همراهی کرد. در بین راه چنان از نبردهای خیالش با دزدان داستانسرای کرد که پیرمرد گول ظاهرش را خورد. در آخر نیز به پیرمرد پیشنهاد کرد تا زمان آرام شدن ماجرا، هر شب و صبح سحر به دنبالش می‌آید تا دیگر نگران دزدان نباشد. پیرمرد هم که فکر می‌کرد او از قراولان داروغه است، با خوشحالی قبول کرد و قول داد انعامی هم برایش در نظر بگیرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top