یک عیار و چهل طرار – قسمت 39: بازگشت زانیار

خلاصه: خواندیم که افسون دغل با حیله گرگین خان، با خزانه‌دار شاه دوست شده و سپس گرگین خان با صندوقچه جواهرات شاهی و افسون هم با صندوقچه اهدایی اکبرشاه هر کدام جداگانه، فراری شدند. خزانه‌دار از ترس افراد داروغه که به دنبال او می‌آمدند، به نزد یاور قصاب می‌رود و کمک می‌خواهد. یاور او را پیش شاه می‌فرستد که و به دستور شاه، او دستگیر می‌شود.
یاور قصاب بلافاصله بعد از رساند امیرمسعود به کاخ شاه عباس به سمت خانه او رفت. هنگامی که به آنجا رسید، به نوکران گفت که پیغامی از سمت امیرمسعود برای خانم خانه دارد و نوشته‌ای که از امیرمسعود گرفته بود را به آنها داد. وقتی مکتوب به دست همسر خزانه‌دار رسید، دید که در آن نوشته ممکن است جان افراد خانواده در خطر باشد و باید به هر دستوری که حامل نامه دارد، فوری عمل کند. همسر امیرمسعود، فوری یاور را به حضور طلبید و پرسید ماجرا چیست؟ یاور به او گفت: «وقت توضیح دادن نیست. باید فوراً با سه فرزندتان از آن خانه خارج شوید. اگر لازم می‌دانید فقط می‌توانید یک نفر از خدمه مورد اعتمادتان را هم به همراه خود بیاورید. فقط هر لحظه حیاتی است و درنگ جایز نیست»
همسر امیرمسعود که دیده بود آن روز صبح افراد داروغه به دنبال شوهرش آمده بودند و بعد از پیدا نکردن او، دست از پا درازتر خارج شدند. فوری دو دختر و تنها پسرش را حاضر کرد و به همراه نوکر پیر و وفادار شوهرش با یاور از خانه خارج شدند. یاور جلوی دیگر افراد خانه، اینطور وانمود کرد که آنها را به برای بازدید از خانه‌ای که امیرمسعود می‌خواهد بخرد، می‌برد. سپس آنها را به سمت دروازه بود و دقت کرد در هنگام عبور از دروازه آنها صورتهای خودشان را بپوشانند. در نهایت آنها را به باغ خودش در خارج از شهر برد و در اتاق کوچک آنجا، سکنا داد. سپس شرح اتفاقی که برای امیرمسعود افتاده را داد و به آنها گفت تا زمانی که مشکل حل نشده، باید در همانجا بمانند و خودش هر روز به آنها سر خواهد زد و هر آذوقه‌ای که نیاز داشته باشند در اختیارشان قرار می‌دهد.
بعد از آن به چندتا از پاتوقهای یارعلی خال‌زن، رفت و برای او پیغام گذاشت که فوری زانیار را به نزدش بفرستد. فردای آن روز نزدیک ظهر بود که یاور اسب قدیمی خودش را دید به همراه دیگری جلو مغازه ایستاد و زانیار و یارعلی از آن پیاده شدند. اگر از روی اسبش نبود، شاید زانیار را نمی‌شناخت. در این مدتی که گذشته بود، زانیار خیلی تغییر کرده بود، صورتش را موی سر پریشان و ریش بلندش پوشانده بود و چهره‌اش که به دلیل سالها شبروی سفید بود، حالا حسابی آفتاب سوخته شده بود. لباسی چرمی پوشیده بود و کمان بلند و تیردانی به پشت داشت. برجستگی بازوان برهنه‌اش نشان می‌داد که این مدت را به سختی در حال تمرین و ورزیده کردن خودش بود.
یاور و زانیار مثل پدر و پسری هم را به سختی در آغوش گرفتند. یاور، او و یارعلی را به پستوی مغازه برد و بر روی تختی نشاند و از احوالشان جویا شد. یارعلی با خوشحالی تعریف کرد که در این مدت زخم زانیار خوب شده و حسابی با خوردنی‌های مقوی او را تقویت کرده و راه و چاه شکار را یادش داده است. از طرفی زانیار نیز مانند فرزندی برای او بوده و حسابی کمک دست او بوده و حالا به مدد او دوباره می‌تواند به شکارهای بزرگ برود.
در حالی که یارعلی مشغول حرافی بود، زانیار ساکت بود و به جز مواقع ضروری لب به سخن نمی‌گشود و آنهم تا حد ممکن به اختصار صحبت می‌کرد. با وجودی که بودن در هوای آزاد و آفتابی بیرون شهر و گشت و گذار در کوه و دشت، تاثیر جسمانی خوبی روی او گذاشته بود، اما چهره‌اش از قبل هم غمگین‌تر شده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top