خلاصه: خواندیم که افسون دغل با حیله گرگین خان، خزانهدار را فریفته و هر کدام با گنجینهای جداگانه، فراری شدند. خزانهدار ابتدا از یاور کمک خواست و بعد به نزد شاه رفت و به دستور شاه دستگیر شد. یاور از زانیار کمک میخواهد. زانیار به تعقیب دیوانبیگی میپردازد که میداند با افسون سَر و سِری دارد و ننهسرباز را هم مامور مراقبت از خانه شهرنوش همسر افسون میکند. ننهسرباز به حیله خود را در آن خانه جا میکند.
در حالی که زانیار هر روز دیوانبیگی را تعقیب میکرد تا شاید ردی از افسون دغل به دست بیاورد و شاه نیز داروغه را تحت فشار گذاشته بود که سارقهای خزانه را پیدا کند. ننهسرباز در خانه شهرنوش نشسته بود و کاری که هر روز میکرد این بود که یک ساعتی برای چهل دانه گندم ورد میخواند و بعد آنها را درون کوزهای بر روی گندمهای روز قبل میریخت و بعد دوباره مینشست و برای آنها ورد میخواند. گاه گداری هم برای اهل خانه کف بینی میکرد. اما میگفت که نباید لب به غذای آن خانه بزند و هر روز میفرستاد از مغازه مصطفی شیرفروش نان و ماستی برایش میآوردند و به جز آن چیزی نمیخورد. در این بین مراقب تکتک اهل آن خانه بود. از اشارات بین اهل خانه فهمیده بود که همه به نوعی نگران هستند که چرا افسون به آنها سر نمیزند، اما زیاد هم دل خوشی از او ندارند. تنها شهرنوش بود که واقعاً دل نگران افسون بود و بالاخره هم طاقت نیاورد و یک شب ننهسرباز را به اتاق خودش برد و او را سوگند داد که رازش را با کسی در میان نگذارد. بعد اعتراف کرد که مردش، راهزنی است که او و خواهرش شهرناز را از دست ارباب ستمکارشان آزاد کرده است. با او ازدواج کرد و خواهرش را هم شوهر داده است. اما چند وقتی است که سربازان شاه در به در به دنبال او میگردند و خبری از او نیست.
ننهسرباز قدری او را دلداری داد و بعد به او گفت که او هم پسری داشته که دزد بوده و افراد داروغه به دار آویزانش کردند. آنقدر برای او تعریف کرد تا اطمینان کامل شهرنوش را به دست آورد. بعد هم دوباره کفبینی کرد و همان پیشگویی قبل را برایش بازگو کرد و مژدگانی گرفت که خطر از مردش رد شده و به زودی با گنجی به سراغش میآید.
از قضا همان شب افسون که مدتی بود خانهنشین شده بود، تصمیم گرفت به سراغ شهرنوش برود و از پول و جواهراتی که در آن خانه مخفی کرده بود به اندازه کافی بردارد و بعد از شهر خارج شود. خودش را به خانه شهرنوش رساند از دیوار پرید و به درب اتاق رفت. دید شهرنوش با پیرزنی نشسته و گریه میکند و پیرزن او را ناز و نوازش میکند. وقتی او وارد اتاق شد و خودش را نشان داد، شهرنوش فریادی از خوشحالی کشید و فوری برخواست و او را بر جای خودش نشاند و سپس تنش را معاینه کرد که سالم باشد. و در حالی که گریه میکرد، برایش تعریف کرد که خیلی دلنگران او بوده است و چرا او بیوفایی کرده و به او سر نمیزند.
دل سنگ افسون، برای لحظهای لرزید. در این روزها که همه به دنبال مرگش بودند و رفیقانش به او خیانت میکردند، هنوز کسی او را دوست داشت و دلنگرانش بود. برای همین در کنار شهرنوش آرام گرفت و به او گفت: «نگران نباش، دستبردی شاهانه زدم و میخواهم از این پس دست از دزدی بردارم. با هم به عراق عرب میرویم و در آنجا تجارتخانهای راه میاندازیم!». بعد نگاهی به ننهسرباز کرد و پرسید: «این پیرزن کیست و اینجا چه میخواهد؟»