یک عیار و چهل طرار – قسمت 45: حاتم بیگ وزیر

خلاصه: خواندیم که افسون دغل و گرگین خان با حیله‌ای خزانه‌دار را فریفته و هر کدام با گنجینه‎ای جداگانه، فراری شدند. خزانه‌دار به دستور شاه دستگیر شد و زانیار به کمک ننه‌سرباز، افسون را پیدا و گرفتار کرد.
چون افسون بیهوش شد، زانیار با طنابی دست و پای او را به سختی بست و سپس از تیر سقف آویزانش کرد. آنگاه به این فکر افتاد که چه کار کند. تصمیم گرفت به نزد داروغه برود با تحویل دادن افسون، خود را نزد داروغه نشان دهد تا شاید بتواند روزی از او دخترش را خواستگاری کند.
هر چند شب شده بود، اما به امید دیدن فرزانه اول به سمت خانه داروغه به راه افتاد. چون به نزدیک آن رسید، جمعی را دید که آنجا به انتظار نشسته‌اند. فکر کرد از افراد داروغه هستند ولی در همان حال، دید درب خانه باز شد و شاهزاده خارج گردید و به دنبال او داروغه بیرون آمد. بی‌اختیار سینه‌اش را چنگ زد. فهمید که امید واهی داشته است. بدون شک با وجود خواستگاری چون شاهزاده، هیچ وقت نمی‌توانست به فرزانه برسد. با ناراحتی به سمت خانه یاور قصاب رفت.
یاور چون از ماجرای دستگیری افسون مطلع شد، بسیار خوشحال شد. کمی فکر کرد و گفت: «اگر او را به داروغه تحویل بدهیم، اعتبار این کار برای داروغه خواهد بود و کمکی به امیرمسعود ضرابچی نمی‌کند. تنها حامی امیرمسعود حاتم‎‌بیگ وزیر است. او نگذاشت شاه سر از گردن خزانه‌دار جدا کند. آدم سیاستمداری و از نوادگان خواجه نصیرالدین طوسی است، بدون شک راهی برای آزاد کردن خزانه‌دار پیدا خواهد کرد. اما دسترسی به حاتم‌بیگ سخت است. او وزیراعظم شاه است و برای دیدن او باید مدتها در انتظار بود.» زانیار چون این حرف را شنید، گفت: «آن با من. همین امشب به بالینش می‌روم و خبرش می‌کنم.» یاور خواست جلوی او را بگیرد. اما زانیار توجه نکرد، لباس سیاه شب‌روی با کمند و خنجری از او گرفت و به محله حسن‌آباد و خانه وزیراعظم رفت.
در اطراف خانه وزیر نگهبانان مشغول کشیک بودند. اما زانیار خود را به درخت بلندی رسید و از آنجا به پشت بام خانه وزیر رفت. چون اتاق وزیر را نمی‌شناخت با احتیاط کمی در اطراف گشت و در انتها چراغ اتاقی را روشن دید. کمندش را به کنگره خانه، محکم کرد و پایین رفت تا به مقابل پنجره اتاق رسید. به درون اتاق نگاه کرد و وزیر را دید که در آن دیروقت شب،سرش پایین انداخته و زیر نور چراغ  مطالعه می‎کرد. به آرامی یک سایه به درون اتاق خزید و به مقابل وزیر رفت. وزیر چون سرش را بلند کرد، سیاه‌پوشی را دید که مقابلش ایستاده، خواست فریاد بزند که زانیار اشاره به سکوت کرد و گفت: «نترس. برایت خبری آوردم. من زانیار نیستانکی هستم، شاگرد یاور قصاب که به گردن گرفته بود بی‌گناهی امیرمسعود ضرابچی را ثابت کند. بالاخره امشب دزد او را گیر انداختیم. اگر نشان او را بدهم، آیا می‌توانی امیرمسعود را نجات دهی؟» وزیر که قبلا در گزارشات داروغه و شاهزاده، نام زانیار را شنیده بود، نگاهی به او کرد و گفت: «جوان، سر پر شوری داری؟ چطور جرات کردی نیمه شب به خانه من بیایی. اگر نگهبانان را صدا بزنم، تو را بدون کلامی حرفی خواهند کشت.» زانیار خندید و گفت: « آدم اهل مطالعه با بصیرتی است. اگر در وضع دیگری بودید، بگونه دیگری سراغتان می‌آمدم! هر چند شما استادم را نمی‌شناسید، اما او گفت که شما اهل درایت هستید و خودتان می‌دانید چه باید بکنید!». وزیراعظم لبخندی زد و گفت: «امیرمسعود را من خودم به شاه معرفی کردم و اگر گناهی به گردن او بیفتد یعنی تقصیر من بوده، فکر کنم در این چند روز، خشم شاه کم‌تر شده، من تلاشم را می‌کنم تا نجاتش دهم، تا خدا چه بخواهد.» زانیار نشانی خانه را داد. وزیر فوری نگهبانی را صدا زد و به نگهبان که با تعجب به زانیار نگاه می‌کرد، گفت: «فوری چند نفر بر دار و همراه این پسر بروید و زندانی‌اش را به نزد من بیاورید!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top