خلاصه: خواندیم که افسون دغل و گرگین خان با حیلهای خزانهدار را فریفته و هر کدام با گنجینهای جداگانه، فراری شدند. خزانهدار به دستور شاه دستگیر شد و زانیار با کمک ننهسرباز، افسون را پیدا و گرفتار میکند. سپس به نزد حاتمبیگ وزیر میرود تا گره از کار بکشاید.
ماموران وزیر به جایگاه افسون رفته و او را که از سقف آویزان بود، پایین آوردند. افسون که بهوش آمده، چون چشمش به زانیار افتاد، شروع به دشنام دادند کرد و گفت: «ای نمک به حرام، تو چطور زندهای؟ من خودم خنجر را در قلبت فرو کردم!» و بعد شروع به فحاشی کرد که به اشاره زانیار، دهان او را بستند.
افراد وزیر، افسون و جعبه اهدایی اکبرشاه را برداشته به خانه وزیر برگشتند. وزیر چون مال دزدی را دید، سراغ صندوقچه دیگر را از افسون گرفت. افسون منکر دزدی صندوقچه شد و گفت: «بروید تحقیق کنید، من در آن خانه مهمان بودم. صاحبخانه هم گرگینخان است که خود رفیق داروغه و دزدگیر معروف شهر است! چطور به من تهمت دزدی میزنید!»
وزیر بدون توجه به او، دستور داد امیرمسعود را از زندان بیاورند. مامورانش هنگام اذان صبح به زندان رسیدند. امیرمسعود فکر کرد که میخواهند بر دارش کنند. در حالی که او را میبردند، شروع به راز و نیاز با خدا کرد.
وقتی بالاخره با سری افتاده و چشمانی گریان نزد وزیر حاضرش کردند، وزیر او را به اسم صدا زد و از او خواست محتویات صندوقچه را بررسی کند. چون چشم ضرابچی به صندوقچه افتاد، عمری دوباره یافت، به سرعت صندوقچه را بررسی کرد و بعد با خوشحالی سرش را بالا آورد و اعلام کرد که محتویات صندوقچه کامل و بدون نقص است. تازه آن وقت بود که نگاهش به افسون دغل افتاد که دست بسته در کناری ایستاده، فریادی از جگر کشید و گفت: «ای دزد نمک به حرام، چگونه توانستی با من چنین کنی! من به تو اطمینان کرده بودم!» وزیر صبر کرد تا امیرمسعود قدری آرام شود و سپس با چند پرس و جو مطمئن شد که افسون همان کسی است که او را فریفته است. پس رو کرد به افسون و گفت: «من الان باید به نزد شاه بروم و تا برگشت من فرصت داری خوب فکر کنی تا بفهمی آیا وجود سرت بر گردنت بیشتر ارزش دارد یا آن صندوقچه دوم!». سپس دستور داد او را به زندان ببرند و آنگاه با امیرمسعود و صندوقچه راهی دربار شد.
آن روز صبح قرار بود سفیر عثمانی به دربار شاه عباس بیاید، شاه برای اینکه بتواند دربار ایران را جلوی او قدرتمند نشان بدهد، به سرداران و بزرگان دربار دستور داده بود همه با لباسهای فاخر در حضورش صف بکشند. اما خودش هیچ کدام از جواهراتی که برایش حاضر میکردند را نمیپسندید. تا اینکه حاتمبیگ وزیر از درب وارد شد. شاه بلافاصله با عصبانیت به او گفت: «ببین دزدان چه بلائی به سر من آوردند، دیگر حتی نمیتوانیم در دربار خودمان شکوه لازم را داشته باشیم.». وزیراعظم با خونسردی لبخندی زد و گفت:«شاه به سلامت باشد، برایتان چیزی آوردم که نه تنها شکوه مورد نیاز را به شما میدهد، بلکه به دشمنانتان هم نشان میدهد، چه متحد پر قدرتی دارید.» بعد در حالی که شاه با تعجب نگاه میکرد، دستور داد امیرمسعود ضرابچی وارد شود.
وقتی امیرمسعود با صندوقچه وارد شد و با احترام صندوقچه را جلوی شاه باز کرد و جواهرات اهدایی اکبرشاه پادشاه هندوستان را بیرون آورد. شاه با تعجب به او نگاهی کرد و گفت: «این یکی از صندوقچههای دزدیده شد نیست و این ضرابچی نباید الان در زندان باشد!» حاتمبیگ وزیر تعظیمی کرد و گفت:«قربان، دیشب دزد را گرفتیم و فعلاً تحت بازجویی است تا جای صندوقچه دوم را بگوید. با اجازه شما دستور دادم، چون ضرابچی مقصر بود و خودش نزدتان اعتراف کرده بود، خودش صندوقچه به دست آمده را حضورتان بیاورد و بعد به زندان برگردد. تا شما در موردش چه دستور فرمایید.» شاه که با خوشحالی داشت خنجرهای جواهرنشان را روی لباسش میبست، گفت: «فعلاً لازم نیست. برود خانه بنشیند. اگر صندوقچه جواهرات پیدا شد که هیچ و اگر نه باید ثروتش را بفروشد و جایگزین آنرا برای من بیاورد!»