خلاصه: خواندیم که گرگین خان با کمک افسون و با حیلهای خزانهدار را فریفته و صندوقچه جواهرات شاه عباس را دزدید و متواری شد در حالی که افسون توسط زانیار دستگیر و تحت بازجوئی وزیراعظم است.
آن روز قافلهی کوچکی که گرگین خان همسفر آن بود، نزدیک ظهر به گردنه لاشتر رسید. آن گردنه هر چند در نزدیکی شهر اصفهان قرار داشت، اما به دلیل درههای متعدد آن معمولاً محل مناسبی برای راهزنها بود. بخصوص حالا که به دلیل جنگ با ازبکان، بیشتر نیروها به خراسان اعزام شده بودند. کاروانیان عجله داشتند که با سرعت از آنجا رد شوند اما ناگهان از میان درهای چهل سوار با چهرههای پوشیده و شمشیرهای در دست به سمتشان یورش بردند و آنها را محاصره کردند. محافظان قافله تنها دوازده نفر بودند، که با وجود حجم مهاجمان به اشاره قافله سالار دایرهای کوچکی تشکیل دادند و افراد قافله که از جانشان میترسید مال و اموالشان را رها کردند و به درون این دایره پناه بردند.
در حالی که نیمی از دزدان مشغول چپاول اموال شدند، نیمی دیگر به گرد افراد قافله حلقه زدند. اما نه آنها جرات میکردند جلوتر بیایند و نه اهل قافله جرات میکردند، پیش بروند. یکی که مشخص بود، بر دزدان سمت ریاست دارد، آواز داد: «شمشیرهایتان را بیندازید تا به جان امانتان بدهم.» قافلهسالار که مردی جهاندیده بود در پاسخش گفت: «من اگر جای تو بودم هر چه زودتر فرار میکردم. چون پشت سر ما گروهی سرباز که جهت سرکوبی راهزانان فارس عازم بودند در راه هستند! اگر به شما برسند، روزگارتان سیاه است. اگر اموال ما را بر جای خود بگذارید و فرار کنید، شاید جان سالم به در ببرید» رییس دزدان قهقهه زد و گفت: «ای مرد، من را از چی میترسانی؟ من ارغون هستم همان که حکام فارس نتوانستند جوابم کنند. حال خودم به پیشواز سربازان شاه شما آمدم. چطور جرات میکنی من را مثل بچهها بترسانی؟!». قافلهسالار در جواب گفت: «من وصف ارغون را زیاد شنیدم، شنیدم که آدم باهوشی است. تو اگر ارغون باشی، میدانی که از کشتن ما چیزی عایدت نمیشود.». ارغون در جوابش گفت: «من هم نمیخواهم جانتان را بگیرم، فقط میخواهم هر چه طلا و جواهرات نزد خود پنهان کردهاید، بگیرم.» باز قافلهسالار در جواب او پاسخ داد: «تو همه اموال ما را غارت کردی، حداقل بگذار این اندک با ما باقی بماند تا بتوانیم، خرج زن و بچه خود را بدهیم!»
در همان حال یکی از افراد ارغون نزدیک شد و صندوقچه جواهرات شاه را که در میان بارها پیدا کرده بود، به ارغون نشان داد. ارغون وقتی دید چه گنجی به دست آورده است، قهقهه بلندی زد و گفت: «قافلهسالار، من امروز به آرزوی خود رسیدم. از شما هم میگذرم، اگر فقط بگویید آن شتر و صندوقها از آن کیست؟» چشمهای اهل قافله بیاختیار به سمت گرگین چرخید. گرگین خود زمانی دزد بود، پس میدانست که معمولاً دزدها اگر ثروت هنگفتی پیدا میکردند، صاحب مال را به گروگان میگرفتند تا شاید بتوانند از خانواده او هم، مال بیشتری به دست بیاورند و در آخر هم او را میکشتند چون میدانستند کسی که چنین ثروتی دارد، میتواند افرادی را اجیر و به دنبال آنها بفرستد. پس چون اوضاع را آنگونه دید، قدمی پیش گذاشت و فریاد زد: «ارغون خان، من اینجا هستم. به دنبالت میگشتم چه خوب شد که به پیشوازم آمدی که بسیار کار با هم داریم!»
ارغون با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «آهای مردک، تو چه کاری با من میتوانی داشته باشی؟». گرگین بدون ترس جلو رفت و گفت: «باید به خلوت برویم تا به تو بگویم!»
ارغون خندهای کرد و گفت: «پس با ما بیا!». سپس به افرادش دستور داد اسب گرگین را به او بدهند و بعد به همراه بقیه افرادش که اجناس قیمتی کاروان را بار کرده بودند، سوار اسبهایشان شدند و دوباره به دره زدند. گرگین در حالی با آنها میرفت که تنها امیدوار بود رازی که میدانست جانش را نجات بدهد.