خلاصه: خواندیم که ارغون راهزن، با کمک گرگین خان توانست برادر خودش افسون دغل که بخاطر سرقت از خزانهدار زندانی بود را آزاد کند و در زندان شورش برپا کند و خود همراه یاران فراریش در خانهای امن منتظر آرام شدن شهر شدند.
اما از آن طرف چون صبح شد و خبر شورش و فراری شدن زندانیان به گوش شاه رسید، خشمگینانه حاتمبیگ وزیر را به حضور طلبید و گفت: «ای وزیر این چه شهری است که برای من ساختی؟ دیگر حتی نمیتوانم کسی را به زندان بفرستم. گزارش شده که نیمی از نگهبانان زندان کشته و بیشتر زندانیان فرار کردند. کافی است این خبر به گوش سفیران ممالک خارجی برسد، آنگاه آبروی ما خواهد رفت.» وزیر تعظیم کرد و گفت: «قربانت بگردم وظیفه نگهداری از آن زندان و زندانیان بر عهده داروغه میباشد و اگر نه زندان شاهی، در امن امان است. اگر دستور بفرمایید بگویم تا داروغه را جهت پاسخگویی احضار کنند». شاه گفت: «فوری امیرنظام را بفرست تا داروغه را به اینجا بیاورد که اگر نتواند جواب من را بدهد، خاندانش را برباد خواهم داد.»
حاتمبیگ کمی دست به دست کرد. شاه چون تامل وزیر خود را دید، با عصبانیت فریاد زد: «هان چه شده حاتمبیگ، نکند داروغه نیز مثل ضرابچی از خویشاوندان تو است؟» وزیر در پاسخش گفت: «خیر قربان، اما میدانید که شاهزاده مدتی است به هر بهانه راهی خانه داروغه میشود، امروز نیز به بهانه پرس و جو از ماجرای دیشب به خانه داروغه رفته است!»
شاه عباس با شنیدن این سخن با عصبانیت سبیل خود را گاز گرفت. جاسوسانش به او گفته بودند که ماجرای عاشق شدن شاهزاده دارد بالا میگیرد. از قرار معلوم داروغه نیز بدش نمیآمد که چنین داماد بلند مرتبهای داشته باشد و تازگی یا خودش شاهزاده را به خانه دعوت میکرد و یا شاهزاده بهانهای برای رفتن به آن خانه پیدا میکرد. شاه چند بار در لفاف به شاهزاده گفته بود که به دنبال عروس دیگری بگردد. اما شاهزاده هر بار به گونهای سخنش را پشت گوش انداخته بود. شاه نیز راهی برای مقابله با این امر به ذهنش نمیرسید.
آن روز نیز وقتی عصبانیتش به ناراحتی تبدیل شد، رو کرد به وزیرش و گفت: «وزیر من چه بکنم از دست این ناخلف، چکار کنم که دست از آن دختر بی مایه بردارد. شاهزادهای هم سنگ او، باید با بزرگان وصلت کند. من قصد دارم شاهزادهای از دربار هندوستان برایش خواستگاری کنم. اما او آبروی من را میبرد.»
حاتم بیگی تعظیمی کرد و گفت: «قربان، رسم و راه جوانان این است که چون در وادی عشق بیفتند، سیاست را به کل فراموش میکنند. ما بزرگان باید با درایت دستشان را بگیریم و به راه باز بگردانیمشان. اگر صلاح بدانید، به شاهزاده دستور دهید که داروغه را دست و پا ببندد و به حضور حضرتعالی بیاورد. شاید اینگونه بینشان کدورت ایجاد شود و شاهزاده راه درست را تشخیص دهد». شاه لبخندی زد و گفت: «الحق که نواده خواجه نصیر طوسی هستی. بسیار خوب، پس ترتیب لازم را بده.»
صبح آن روز داروغه خسته از جنگ دیشب با زندانیان، در خانه نشسته بود و منتظر بود که احضارش کنند. اما وقتی شاهزاده برای احوال پرسی سراغش آمد، خوشحال شد و با خود گفت که حداقل در آن دربار بزرگ یک حامی قدرتمند دارد، شاهزاده را به داخل خانه دعوت کرد و به فرزانه دخترش گفت تا برای شاهزاده و او سفره صبحانه بچیند. فرزانه نیز که در این مدت امیدوار بود روزی شاهزاده او را از پدرش خواستگاری کند، سفرهای شاهانه چیند و همراه پدر و شاهزاده بر سر سفره نشستند و به گفتگو مشغول بودند که ناگهان پیک دربار رسید و دستور شاه برای دستگیری داروغه را به شاهزاده ابلاغ کرد.