خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده به خانه داروغه برگشت تا از فرزانه انتقام بگیرد، اما او و فرزانه توسط افسون و ارغون دزدیده شدند.
آن روز وقتی دایه فرزانه، به دیدن برادر رضاعیاش یاور قصاب رفت، دید او در حال صحبت با مردی خارکنی است. مرد از دست افراد داروغه شاکی بود چون پدر و مادر پیرش را به جرم همدستی در فرار زندانیان دستگیر کرده بودند. یاور بدون آنکه اشاره کند که دایه برای داروغه کار میکند با احترام او را نشاند و گذاشت تا حرفهای مرد را بشنود. در نهایت به آن مردخارکن قول داد که هر طور شده سعی میکند مقصرهای واقع را پیدا کند، تا پدر و مادر مرد را آزاد کنند. وقتی آن مرد رفت، یاور رو به دایه کرد و گفت: «خواهر جان، چه شده که باز من لایق میزبانیت شدم؟». دایه در پاسخ گفت: «برادرجان، من را که میشناسی، در این دنیا برای روزهای پیریام بعد از خدا، چشم امیدم یکی به تو است یکی به اربابم داروغه و دخترش. هر وقت برای آنها اتفاقی میافتد، من مجبورم مزاحم تو بشوم. اربابم به خاطر فرار زندانیها توی دردسر افتاده، شاه دستور داد شاهزاده او را دستگیر کند و شاهزاده جلوی چشمهای گریان دختر من، پدرش را دستگیر کرد و برد. تو رو خدا کاری برای نجاتش بکن. دخترم عاشق شاهزاده است و با این کار شاهزاده دلش شکست. از همه چیز ناامید شده، میترسم اگر بلایی سر پدرش بیاید، کاری دست خودش بدهد.»
یاور به خواهرش لبخندی زد و گفت: «خواهر جان، همین جلوی پای تو به آن مرد خارکن قول دادم که مقصر این ماجرا را پیدا میکنم. به تو هم قول میدهم که اینکار را بکنم. اما تو قولی دادی که هنوز نگفتی عملی کردی یا نه؟ قرار بود، به فرزانه بگویی که من شاگردی دارم که عاشق اوست». دایه که این حرف را شنید رو در هم کشید و گفت: «برادر این رسمش نیست. دخترم خواستگاری چون شاهزاده دارد. فکر میکنم اگر به او بگویم یک خواستگار یتیم و گدا دارد چکار میکند؟ حالا هم که نگران پدرش است. تو پدرش را نجات بده، من توی یک موقعیت مناسب به او میگویم. اما قولی نمیدهم!»
یاور خندید و گفت: «باشد خواهر جان. برو مواظب دخترت باشد ولی قولت یادت نرود!». دایه با خوشحالی به سمت خانهای رفت که دیگر حتی فرزانه نیز در آن نبود.
اما یاور فوری به پاتوقهای یارعلی سرزد و سپرد، اگر یارعلی و زانیار آمدند به آنها پیام بدهید که منتظرشان است. از طرفی سراغ مصطفی شیرفروش رفت. مصطفی وقتی او را دید با خوشحالی از مغازهاش بیرون آمد و گفت: «استاد، چه افتخاری که سری به من زدید. چه اتفاقی افتاده است؟» یاور ماجرای زندان و پدر و مادر خارفروش را تعریف کرد و گفت: «به آن خار فروش قول دادم که مسبب این ماجرا را پیدا و پدر و مادرش را نجات بدهم. به من کمک میکنی.» شیر فروش با افتخار گفت: «فقط به من بگویید چه کاری میتوانم بکنم استاد. من و تمام شاگردانم در خدمت شما هستیم.» یاور گفت: «میخواهم از مهارتت برای تحقیق استفاده کنم. میخواهم بفهمم چه کسی پشت ماجرای فرار زندانیهاست.» شیر فروش به یاور قول داد که تمام تلاشش را بکند. بعد هر چه شیر در مغازه بود برداشت و به همراه شاگردانش به محلهای رفت که خانه پیرمرد و پیرزن بود و درب همه خانهها را میزدند و به هر خانه ظرفی شیر رایگان میدادند و از آنها در مورد کسانی که به خانه پیرمرد و پیرزن رفته بودند، تحقیق میکردند.
خیلی زود فهمیدند که دو مرد غریبه چندبار در آن کوچه دیده شدند و بچهای دیده بود که آنها وارد خانه پیرمرد شده بودند. شیرفروش از روی نشانههای مردان یکی از آنها را شناخت و یاور خبر داد که او کسی نبوده به جز گرگینخان که زمانی معاون داروغه بود.
بخش سیزدهم: در تعقیب دزدان شاهزاده
خلاصه: خواندیم که افسون دغل با کمک برادرش ارغون از زندان فرار کرد. شاه دستور داد که داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده غضب کرد. شاهزاده به خانه داروغه برگشت تا از فرزانه انتقام بگیرد، اما او و فرزانه توسط افسون و ارغون دزدیده شدند.
آن روز وقتی دایه فرزانه، به دیدن برادر رضاعیاش یاور قصاب رفت، دید او در حال صحبت با مردی خارکنی است. مرد از دست افراد داروغه شاکی بود چون پدر و مادر پیرش را به جرم همدستی در فرار زندانیان دستگیر کرده بودند. یاور بدون آنکه اشاره کند که دایه برای داروغه کار میکند با احترام او را نشاند و گذاشت تا حرفهای مرد را بشنود. در نهایت به آن مردخارکن قول داد که هر طور شده سعی میکند مقصرهای واقع را پیدا کند، تا پدر و مادر مرد را آزاد کنند. وقتی آن مرد رفت، یاور رو به دایه کرد و گفت: «خواهر جان، چه شده که باز من لایق میزبانیت شدم؟». دایه در پاسخ گفت: «برادرجان، من را که میشناسی، در این دنیا برای روزهای پیریام بعد از خدا، چشم امیدم یکی به تو است یکی به اربابم داروغه و دخترش. هر وقت برای آنها اتفاقی میافتد، من مجبورم مزاحم تو بشوم. اربابم به خاطر فرار زندانیها توی دردسر افتاده، شاه دستور داد شاهزاده او را دستگیر کند و شاهزاده جلوی چشمهای گریان دختر من، پدرش را دستگیر کرد و برد. تو رو خدا کاری برای نجاتش بکن. دخترم عاشق شاهزاده است و با این کار شاهزاده دلش شکست. از همه چیز ناامید شده، میترسم اگر بلایی سر پدرش بیاید، کاری دست خودش بدهد.»
یاور به خواهرش لبخندی زد و گفت: «خواهر جان، همین جلوی پای تو به آن مرد خارکن قول دادم که مقصر این ماجرا را پیدا میکنم. به تو هم قول میدهم که اینکار را بکنم. اما تو قولی دادی که هنوز نگفتی عملی کردی یا نه؟ قرار بود، به فرزانه بگویی که من شاگردی دارم که عاشق اوست». دایه که این حرف را شنید رو در هم کشید و گفت: «برادر این رسمش نیست. دخترم خواستگاری چون شاهزاده دارد. فکر میکنم اگر به او بگویم یک خواستگار یتیم و گدا دارد چکار میکند؟ حالا هم که نگران پدرش است. تو پدرش را نجات بده، من توی یک موقعیت مناسب به او میگویم. اما قولی نمیدهم!»
یاور خندید و گفت: «باشد خواهر جان. برو مواظب دخترت باشد ولی قولت یادت نرود!». دایه با خوشحالی به سمت خانهای رفت که دیگر حتی فرزانه نیز در آن نبود.
اما یاور فوری به پاتوقهای یارعلی سرزد و سپرد، اگر یارعلی و زانیار آمدند به آنها پیام بدهید که منتظرشان است. از طرفی سراغ مصطفی شیرفروش رفت. مصطفی وقتی او را دید با خوشحالی از مغازهاش بیرون آمد و گفت: «استاد، چه افتخاری که سری به من زدید. چه اتفاقی افتاده است؟» یاور ماجرای زندان و پدر و مادر خارفروش را تعریف کرد و گفت: «به آن خار فروش قول دادم که مسبب این ماجرا را پیدا و پدر و مادرش را نجات بدهم. به من کمک میکنی.» شیر فروش با افتخار گفت: «فقط به من بگویید چه کاری میتوانم بکنم استاد. من و تمام شاگردانم در خدمت شما هستیم.» یاور گفت: «میخواهم از مهارتت برای تحقیق استفاده کنم. میخواهم بفهمم چه کسی پشت ماجرای فرار زندانیهاست.» شیر فروش به یاور قول داد که تمام تلاشش را بکند. بعد هر چه شیر در مغازه بود برداشت و به همراه شاگردانش به محلهای رفت که خانه پیرمرد و پیرزن بود و درب همه خانهها را میزدند و به هر خانه ظرفی شیر رایگان میدادند و از آنها در مورد کسانی که به خانه پیرمرد و پیرزن رفته بودند، تحقیق میکردند.
خیلی زود فهمیدند که دو مرد غریبه چندبار در آن کوچه دیده شدند و بچهای دیده بود که آنها وارد خانه پیرمرد شده بودند. شیرفروش از روی نشانههای مردان یکی از آنها را شناخت و یاور خبر داد که او کسی نبوده به جز گرگینخان که زمانی معاون داروغه بود.