خلاصه: خواندیم که ارغون برادرش افسون دغل را از زندان فرار داد. شاه هم دستور داد در عوض داروغه را به زندان بیندازند و بر شاهزاده هم به دلیل عشق به دختر داروغه غضب کرد. اما شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. زانیار بعد از ملاقات با وزیر و تغییر قیافه با یارعلی به دنبال افسون میرود ولی توسط افراد ارغون دستگیر میشوند. اما همان شب همراه با اسیران از ارودگاه راهزنان فرار میکنند.
هیچ فرصت ایستادن نبود، زانیار غل و زنجیری که به پایش بود را بالا گرفته بود و همگی ابتدا به آهستگی و وقتی کمی از اردوگاه دور شدند، به سختی شروع به دویدن کردند. وقتی کاملا از اردوگاه دور شدند، ایستادند تا قدری نفس تازه کنند. یارعلی دستارش را پاره کرد و بین غل و زنجیر و دست و پای زانیار گذاشت تا در هنگام حرکت کمتر اذیت شود. و بعد دوباره شروع به دویدن کردند.
مدتی که گذشت صدای هلهله و شادی اردوگاه راهزنان به داد و فریاد تبدیل شد. بدون شک راهزنان متوجه فرار آنها شده بودند. فراریان با سردرگمی ایستادند، اما یارعلی آنها را به حرکت وادار کرد و گفت: «جلوتر یک شیار است، باید خودمان را به آنجا برسانیم. حرکت کنید و اگر نه آنها به ما میرسند.»
دوباره شروع به دویدن کردند. کمی بعد از پشت سرشان صدای شیهه اسبها و داد و بیداد راهزنان بلند شده بود و همین باعث شده که فراریها ناامیدانه با حداکثر سرعتی که میتوانستند به دنبال یارعلی بدوند. بالاخره یارعلی آنها را به درون مسیلی میان دو کوه راهنمایی کرد. یارعلی کمی بالا و پایین رفت و بالاخره جایی را که دنبالش میگشت را پیدا و آنها را به آنجا برد. فضای کوچک و غار مانندی بود که در طول سالیان متوالی سیل زیر یک صخره بوجود آورده بود و آنها به زحمت چهار نفری در آن جا شدند.
تقریباً بلافاصله صدای سم اسبان و نور مشعلها به بالای سرشان رسید. گروهی از راهزنان درست بالای سر آنها بر روی صخره ایستادند. به گونهای که گرد و خاک از سقف صخره شروع به ریختن کرد. فرزانه که به سرفه افتاده بود. به زحمت دستش را جلوی دهانش گذاشت تا کسی صدای آنرا نشنود. چند لحظهای سکوت برقرار شد. فراریها دعا در طی آن میکردند که راهزنان رد آنها را پیدا نکرده باشند. بالاخره صدای ارغون را شنیدند که میگفت: «بعید میدانم از این طرف آمده باشند و اگر نه به آنها رسیده بودیم. باید به سمت دهانه دره برویم. تقسیم بشوید و هر کدام از یک طرف بروید» و سپس دور زدند و برگشتند.
فراریها مدتی صبر کردند تا صدای سم اسبها دور شد، بعد به آرامی از زیر صخره بیرون آمدند. یارعلی آنها را به سمت انتهای دره راهنمایی کرد. در پشت سرشان میدیدند که راهزنان در گروههای چند نفری در آن دره بزرگ پخش شده بودند و سوار بر اسبهایشان در حالی که مشعلی بر دست داشتند به اطراف میتاختند.
یارعلی و زانیار بالاخره به انتهای دره رسیدند و در زیر نور مهتاب شروع به بالا رفتن از راه باریکی کردند که یارعلی شناسائی کرده بود. بالا رفتند از آن راه برای زانیار که دست و پایش بسته بود و فرزانه که پا برهنه بود، بسیار سخت بود. ساعتها طول کشید تا توانستند خودشان را به نزدیکی خط الراس برسانند و امیدوار شده بودند که نجات یافتند اما ناگهان متوجه شدند راهزنان به آن سمت میتازند. جائی برای مخفی شدند نبود تنها امیدشان آن بود که بتوانند خودشان را به آن سوی کوه برسانند.
گروهی از راهزنان درست به پایین پای آنها رسیدند و از اسبهایشان پیاده شدند و شروع به تعقیب آنها کردند. صدای گنگ فریادهایشان از چند صد متر پایینتر شنیده میشد. یارعلی که به زحمت خودش را به بالای خطالراس رسانده بود، نگاهی به مسیر پیش رو انداخت و بعد به سه نفر دیگر هم کمک کرد تا به بالای کوه برسند.