داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (68): یارعلی
خلاصه: خواندیم که افسون توسط برادرش ارغون از زندان فراری داده شد. شاه هم در عوض دستور داد داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده هم به دلیل عشق به دختر داروغه غضب کرد. اما شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و ارغون دزدیده شدند. زانیار با یارعلی به نجات آنها رفتند. اما در هنگام فرار، یارعلی باقیماند تا به تنهای جلوی راهزنان را بگیرد.
زانیار و فرزانه با ترس بروی زمین نشستند و به نور مشعلها که به آنها نزدیک میشدند، نگاه کردند. فرزانه زیر گوش زانیار زمزمه کرد: «تو خودت را نجات بده» زانیار اما به شدت سرش را تکان داد و پاسخ داد: «نه! تو برو، من معطلشان میکنم»
همانموقع در بالای کوه جایی که یارعلی سنگر گرفته بود، دو آتش بزرگ روشن شد. زانیار با ترس فکر کرد که دزدان به یارعلی دست پیدا کردهاند اما وقتی از آن بالا کسی شروع کرد به پرتاب تیرهای آتشین به سمت پایین، مطمئن شد که هنوز یارعلی در آن بالا قرار دارد.
صدای سم اسبان برای لحظهای متوقف شد زانیار دید که مشعل به دستان بسوی کوه پیچیدند و از آنها دور شدند. زانیار با نگرانی به جایگاه یارعلی دقیق شد و دید او در کنار آتشها، با سنگ چند هیکل درست کرده، به گونهای که راهزنان فکر کرده بودند هنوز همه فراریها بالای کوه هستند. میدانستد که نمیتواند کمکی به او بکند. برای همین با ناراحت، فرزانه را تشویق به رفتن کرد و هر دو دوباره به سمت آبادی راه افتادند.
اما یارعلی تا آن لحظه بر بالای کوه در تاریکی نشسته بود و با انداختن سنگ بر سر یاران ارغون، راهشان را سد کرده بود. آنها در تاریکی نمیتوانستند جای او را تشخیص بدهند. اما وقتی یارعلی مشعلداران را در پشت سر خودش شنید، بلافاصله پشته بوتههای که تا آن لحظه جمع کرده بود را به آتش کشید. تا دزدان فکر کنند همه فراریها آنجا هستند. سپس برای محکمکاری شروع به پرتاب تیرهای آتشین به سمت دو طرف کوه کرد.
ولی روشن شدن آتش و پرتاب تیرهای آتشین، جای او را خیلی زود لو داد. ارغون که خود پیاده به کوه زده بود و علیرغم تمام تلاش یارعلی توانسته بود، خودش با گروهی از یارانش را به نزدیکی او برساند و وقتی یارعلی آتش را روشن کرد، به خوبی توانست جای او را تشخیص بدهد. برای همین به سه نفر از یارانش که تیر و کمان داشتند، دستور داد جایگاه او را زیر تیر آتشین بگیرند و خودش و دیگران در حالی که با سپر از خودشان محافظت میکردند، در پناه تیراندازان، به سمتش پیش رفتند.
یارعلی تا آخرین تیرش را پرتاب و دو نفر از راهزنان را از پای درآورد. و وقتی تیرهایش تمام شد، فلاخنی به دست گرفت و با آن شروع به سنگباران کردن آنها کرد. حتی وقتی یکی از تیرهای راهزنان به پایش خورد، بازهم دست از کارش برنداشت. کمی بعد تیر دومی به دست راستش خورد و دیگر نمیتوانست از فلاخن استفاده کند. با این وجود با دست چپ شروع به پرتاب سنگ کرد. اما دیگر پرتابهایش تاثیری نداشت. خیلی زود ارغون خودش را به او رساند. با سپر ضربهای به او زد و بر روی زمین پهنش کرد و یک پایش را بر روی دست چپش گذشت و بعد در حالی که با شمشیر عریان بالای سرش ایستاده بود، با بیرحمی گفت: «پیرمرد تو خیلی برای من مزاحمت ایجاد کردی. اما اگر بگویی دوستانت کجا مخفی شدند، از جانت میگذرم. چون به تیرانداز قابلی مثل تو احتیاج دارم.»
یارعلی با تمام قوایی که برایش مانده بود، تفی به صورت او انداخت و گفت: «مردک راهزن، فکر میکنی من جای عزیزانم را لو میدهم. هر چقدر که در این کوه بگردی، غار آنها را پیدا نمیکنی. کسی جز من آنجا را بلد نیست.»
اما از بخت بد او، هوا آنقدر روشن شده بود که ارغون در دوردست، دو نفر را ببیند که لنگان لنگان به سمت آبادی میرفتند. برای همین با خشم شمشیرش را در سینه او فرو کرد و گفت: «بمیر، پیرمرد دروغ گو!»
در حالی که اولین اشعههای سرخ فام نور خورشید برروی قله میافتد، خون از کنارهای شمشیر ارغون بیرون میجهید.