خلاصه: خواندیم که با فرار افسون از زندان، شاه دستور داد داروغه به زندان بیفتد و بر شاهزاده هم به دلیل عشق به دختر داروغه غضب کرد. اما شاهزاده و فرزانه هر دو توسط افسون و برادرش ارغون دزدیده شدند. یارعلی و زانیار که به دنبال افسون رفته بودند، آنها را نجات دادند. یارعلی تا آخرین نفس با شجاعت مقابل راهزنان ایستاد تا دیگران فرار کنند. بالاخره شاهزاده با نیروی کمکی توانست راهزنان را عقب بزند و زانیار به سراغ جسد یارعلی رفت.
برای زانیار در آن لحظه مهمترین چیز این بود که جنازه یارعلی را برای دفن ببرد. با این وجود به دقت اردوگاه راهزنان را زیر نظر گرفت. از آن بالا دید که راهزنان به سرعت اموال با ارزششان را جمع کردند و سوار اسبهایشان شدند. افسون را دید که سوار اسبی شد که یاور به زانیار داده بود.
هنگامی که راهزنان از دره خارج شدند، هنوز هیچ خبری از نیروهای تعقیبکننده آنها نبود. اما زانیار میدانست که میتواند رد آنها را بگیرد. چون بر روی نعلهای آن اسب، نقش یک گل پنجپر کنده شده بود و میتوانست بعد رد آن را پیدا کند.
پس جنازه غرق در خون یارعلی را بر پشت خودش بست و از کوه پایین و به سمت آبادی رفت. هنگامی به آنجا رسید که تازه نیروهای کمکی از اصفهان رسیده بودند. شاهزاده گروهی را مامور رسیدگی به زخمیها و کشتهها کرد و دستور داد فرزانه را هم با محافظان به قصر بفرستند و خود به همراه سواران باقیمانده به تعقیب راهزنان رفت.اما زانیار دلش نیامد که جنازه یارعلی را به دیگران بسپارد. گاری یکی از روستائیان را اجاره کرده و او را به روستای محل اقامتش برد و به همراه اهالی محلی او را غسل و کفن کرده و به خاک سپرد. سپس مقداری از پولی که در آن مدت پسانداز کرده بود را به کدخدا که از دوستان یارعلی بود، داد و سفارش کرد برایش مراسم ختمی سزاوار بگیرند و افزود بعد از گرفتن انتقام او باز خواهد گشت.
سپس خودش اسبی برداشت و درست قبل از بسته شدن دروازه به شهر و به سراغ یاور رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. یاور نیز برای او گفت که شنیده فرزانه به همراه صندوقچه جواهرات شاه، به قصر رفته و شاه نیز دستور داده داروغه را آزاد کنند، اما گفته تا زمانی که افسون و ارغون را به زندان بر نگرداند، حق ندارد بر سرکارش برود. از آن طرف شاهزاده نیز تا نزدیک دشت مهیار به دنبال راهزنان رفته، اما در آنجا رد آنها را گم کرده و گشتیهای به اطراف میفرستاد سپس فرماندهی را به امیرنظام داده و خود به قصر برگشته و مورد تشویق شاه قرار گرفته بود.
زانیار آن شب را میهمان یاور بود و صبح زود از او خداحافظی کرد و به دنبال افسون از شهر بیرون و به سمت دشت مهیار تاخت. در آنجا با اردوگاه سپاهیان برخورد کرد که هنوز به دنبال راهزنان میگشتند. پرس و جویی کرد تا ببیند آیا ردی از راهزنان پیدا کردهاند یا خیر؟ اما هیچ کس خبری از آنها نداشت.
زانیار قدری فکر کرد که چگونه میشود آن تعداد سوار به ناگهان در این دشت ناپدید بشوند در حالی که گشتیها در همه سو پخش شده و به دنبال آنها بودند. تمام راههای آن دشت توسط ردزنها بررسی شده بود و نتوانسته بودند راهزنها را پیدا کنند.
زانیار از زمانی که در کاروانسرا بزرگ میشد، داستان زیادی در مورد راهزنان شنیده بود که ناگهان در دشت ناپدید میشوند. راهی که بیشتر مواقع استفاده میکردند این بود که آنها وارد دشت نمیشدند. در همان کوهستان و در یک زمین سنگلاخ سم اسبها را با نمد میپوشیدند و بعد تعدادی دیگر از اسب را به سمت دشت رم میدادند. تا تعقیبکنندگان را گمراه کنند. سپس خودشان کناره کوهستان را میگرفتند و دور میشدند.
زانیار به دامنه کوهستان برگشت و در راهی که حدس میزد راهزنان رفتهاند، به دنبال نشانهای به راه افتاد.