خلاصه: خواندیم که با فرار افسون دزد از زندان، زانیار و یارعلی به تعقیب آنها رفتند و به فرزانه و شاهزاده که در دست راهزنان اسیر بودند، کمک کردند که فرار کنند. اما یارعلی در آن میان کشته شد و زانیار به دنبال راهزنان رفته، افسون را اسیر و ارغون برادر او را کشت.
راهزنانی که در گوشه و کنار اردوگاه خوابیده بودند، با فریاد ارغون از خواب بیدار شده و به سمت چادر او دویدند و وقتی او را با تیری در سینه پشت چادرش پیدا کردند و خبری از برادرش افسون ندیدند، وحشتزده شدند. شیرغلام معاون ارغون به اطراف نگاه کرد و زیر نور مهتاب در میان سایههای ثابت بوتهها و درختچههای گز، سایه سیاه زانیار را دید که داشت به زحمت افسون بیهوش شده را بر دوشش حمل میکرد. پس فریاد زد: «آنجا! آن سیاهی را بگیرید!» دزدان وقتی سیاهی زانیار را دیدند، خنجرهایشان را بیرون کشیدند و به سمتش دویدند. زانیار صدای فریاد و دویدن آنها را شنید. میدانست که اگر کاری نکند، به زودی گیر خواهد افتاد. پس به این فکر افتاد که از وحشتزدگی دزدان استفاده کند. افسون بدبخت را دوباره بر زمین انداخت. چهار تیر از تیرداناش بیرون آورد و همه آنها را به یکباره در کمان قرار داد و به محض اینکه دزدان به تیررس او رسیدند، فریاد زد: «تیراندازان سمت راست، پرتاب کنید!» و خود همه تیرهای در کمانش را رها کرد. تیرها نه دقت لازم را داشت و نه قدرت کافی،فقط چون بارانی در اطراف راهزنان باریدند. اما دزدان وحشتزده به گمان آنکه تعدادی در کمین آنها هستند، برجای خود ایستادند. زانیار که دید حیلهاش کارگر افتاده است، دوباره چهار تیر دیگر در کمان گذاشت و اینبار فریاد زد: «تیراندازان سمت چپ، پرتاب کنید!» و دوباره باران تیر بر سر دزدان بارید. از اتفاق اینبار یکی از تیرها در بازوی دزدی فرود آمده فریاد درد او را بلند کرد. دزدهای دیگر، وحشتزده با تصور اینکه نظامیان به دنبال آنها هستند، فرار را برقرار ترجیح دادند و به سمت اردوگاه دویدند. هر کدام از آنها گرانبهاترین چیزی را که داشته بر میداشت و سوار اسبش میشد و در دل تاریکی فرار میکرد. زانیار میدانست که آنها خیلی زود از غافلگیری در خواهند آمد و به پشت سر خود نگاه میکنند و وقتی خبری از نظامیان نبینند، بر خواهند گشت. و باید از این فرصت حداکثر استفاده را بکند. پس صورت خود را پوشاند تا کسی او را نشناسد و مانند یکی از آنها به میان اردوگاه دوید. برای او در آن لحظه چیزی که مهم بود، اسبی تازه نفس بود. اسبان خودش و یارعلی را در کنار چادر ارغون دیده بود، فوری افسار آنها را باز کرد و به صحرا جایی که افسون تازه داشت به هوش برگشت. زانیار بلافاصله دست و پا و دهانش را بسته و او را بر روی اسب یاور قرار داد و افسار آن را گرفت و به پشت تپه تاخت، اسب خودش را هم برداشت و به سمت اصفهان تاخت.
وقتی به اندازه کافی از اردوگاه فاصله گرفت، از سرعتش کم کرد. میدانست اسبها در هر صورت خسته بودند. افسون هم چندبار سعی کرد خودش را از روی اسب به زمین بیندازد ولی چون زانیار پاهایش را در زیر اسب بسته بود، نتوانست.
زانیار چون نمیخواست پاسخگوی دیگران باشد، از بیراهه به سمت اصفهان رفت. نزدیک ظهر به دروازه رسید. وقتی افسر دروازه او را با اسیرش دید، پرسید او کیست و زانیار پاسخش داد که فردی است که به دستور وزیراعظم گرفتار شده و الان نیز به کاخ او میرود. افسر بیش از آن پرس و جو نکرد و اجازه داد زانیار با افسون دست بسته، وارد شهر شده و به کاخ حاتمبیگ وزیر برود.