داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (75): فهمیدن فرزانه
خلاصه: خواندیم که با فرار افسون دزد از زندان، زانیار و یارعلی به تعقیب آنها رفتند و به فرزانه و شاهزاده که در دست راهزنان اسیر بودند، کمک کردند که فرار کنند. اما یارعلی در آن میان کشته شد و زانیار به دنبال راهزنان رفت تا انتقامش را بگیرد،او افسون را اسیر و برادرش ارغون را کشت و توانست با حیله راهزنانی که به دنبالش بودن را بفریبد و افسون را تحویل حاتمبیگ وزیر داد.
هنگامی که زانیار از اتاق بیرون پرید، حاتم بیگ وزیر به فرمانده نگهبانانش و چند نگهبانی که همراه او به اتاق آمده و میخواستند زانیار را تعقیب کنند، گفت: «بیعرضهها! حتی حریف یک علف بچه هم نمیشوید. خوب است که دشمن من نیست!» بعد هم به افسون دغل که با دست و پای بسته جلوی او افتاده بود، اشاره کرد و گفت: «این مردک دزد را هم تحت الحفظ ببرید قصر شاه تا من هم برسم!»
سپس لباس مخصوص دربارش را پوشید و فوری به قصر رفت. شاه آن روز، از صبح اول وقت، مشتاقانه منتظر نشسته بود تا شاید شاهزاده خبر دستگیری راهزنان را برایش بیاورد و مثل یک پدر، او را تشویق کند. وقت اطلاع دادند که وزیر اجازه حضور میخواهد، دستور داد که وارد شود. وزیر در حالی که دوتا از محافظان شاه، افسون را به دنبالش میآوردند، وارد شد و به شاه تعظیم کرد و گفت: «قربان، به بخت بلند شما، عیاری که من فرستاده بودم، افسون دغل که فرزندتان را ربوده بود را گرفتار و برادر او، ارغون که زندان را به آشوب کشیده بود را کشته است.»
شاه اول کمی دلخور شد، اما بعد خوشحال از اینکه بالاخره دزد پسرش را میتواند تنبیه کند،به محافظان اشاره کرد و گفت: «او را ببرید و در میدان جدید به دار بیاویزید. تا برای همه دزدان و راهزنان عبرت شود!» در حالی که محافظان افسون را که به شاه و وزیر فحش میداد، میبردند، شاه رو به وزیر کرد و گفت: «کدام عیارت بوده که چنین کاری کارستان کرده است؟» وزیر هم در پاسخ گفت: «قربان، اسمش را شنیدهاید، مرد جوانی است به نام زانیار که مدتی است برای خودش شهرتی پیدا کرده است!» شاه سری تکان داد و گفت: «عجب! شاهزاده هم گفت که زانیار نامی او را از دست دزدان نجات داده، ترتیبی بده که پاداشی شاهانه بگیرد!»
«البته عالیجناب. اما اوضاع خزانه خراب است. از وقتی که ضرابچی بدبخت را تنبیه کردید، خزانه سر و سامانی ندارد. من نگرانم، حالا که صندوقچه جواهرات شاهانه به خزانه برگشت شده، ممکن است دوباره دزدان به وسوسه بیفتند! باید آدم با تجربهای برای سرپرستی خزانه انتخاب کنید!»
شاه با بیحوصلگی گفت: «فعلاً همان ضرابچی بیعرضه را بر سر کار برگردان، تا وقتی که آدم شایستهای برای اینکار پیدا کنم.» وزیر خوشحال از اینکه توانسته ضرابچی را بر سرکار برگرداند، تعظیمی کرد و از شاه سپاسگذاری کرد.
آن شب در خانه داروغه، فرزانه داشت با خوشحالی ماجرا نجاتش از دست راهزنان را تعریف میکرد. وقتی به آنجا رسید که زانیار در چادر ارغون خودش را به او معرفی کرده بود، دایه از خوشحالی جیغی کشید و گفت:«این پسر، شاگرد برادرم است! تازه عاشق دلباخته تو هم هست!» فرزانه با گیجی گفت: «نه، تو از کجا میدانی؟!» دایه فهمید که آنچه نمیخواسته بگوید از دهانش بیرون پریده است. در دل به دهانی که بیموقع باز شود لعنتی فرستاد و بعد خودش را جمع و جور کرد و گفت: «چند وقت پیش به برادرم گفته بود. در واقع از آن شبی که مادرت مرد و افسون در کوچه تو را گیر انداخته بود. زانیار آنجا میبینتت و عاشقت میشود و تو را نجات داد، بعد هم ماجرای ابریشمهای چینی را رو کرد و نگذاشت پدرت تو را به دست افسون بسپارد. آن شب هم که در کوچه باغ افسون به تو حمله کرد، زانیار بود که اول رسید و جلویشان را گرفت. همش دور و بر تو میگردد. اما من دمش را چیدم و گفتم شاهزاده خواستگار تو است» فرزانه آهی کشید و برای لحظهای چادر ارغون را به یاد آورد در حالی زانیار و یارعلی جانشان را بخطر انداخته بودند و به آنجا آمده بودند، شاهزاده حاضر شده بود عقد او و افسون را بخواند. بعد قیافه زانیار با آن موی سرخ و ریش سرخ را بیاد آورد و سرخوشانه خندید.