خلاصه: افسون برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته بود استاد او، یاور را دزدید. زانیار نیز در عوض شهرنوش همسر افسون را همراه خود کرد و راهی محل قرار شد. در راه شهرنوش داستان آشنائی خودش با افسون و آنچه که بر افسون گذشته را تعریف کرد. اما زانیار با رفتن بر سر قرار با افسون، در دام او به محاصره افتاد.
زانیار در میان افسون و یارانش گرفتار شده بود. قبل از آن امیدوار بود حداقل با آمدن بر سر قرار بتواند یاور را نجات بدهد. اما آنجا خبری از یاور نبود و با خشم فکر میکرد که افسون او را کشته باشد. میدانست در فاصله نزدیک نمیتواند حریف سه نفر بشود. پس بهتر بود که از راه دور با آنها مبارزه کند. برای همین فوری کمانش را از دوشش برداشت و تیری در آن گذاشت به سمت یار دوم افسون پرتاب کرد. بلافاصله بعد از شنیدن صدای فریاد دردناک او، به سرعت برگشت و در همان حال تیری در کمان گذاشت تا به افسون پرتاب کند. که ناگهان بازوی چپش، از درد سوخت. فریادی کشید و خودش را عقب کشید. شهرنوش که با خنجرش به بازوی زانیار زده بود، تعادلش را بر روی اسب، از دست داد و بر زمین افتاد. افسون که دید سایه شهرزاد از اسب بر زمین افتاد، فکر کرد زانیار به او حمله کرده با خشم فریادی کشید و جلو دوید. زانیار تنها فرصت کرد به سرعت دست شهرنوش را فشار دهد و خنجر را از دستش خارج کند. سپس او را رها کرده به استقبال افسون رفت.
آن دو در تاریکی مثل دو مار خشمگین به هم پیچیدند. زانیار به این فکر میکرد افسون یاور را کشته و افسون نیز فکر میکرد زانیار شهرنوش را کشته است. هر دو در زیر نور ستارگان با خنجرهای عریان به جان هم افتادند. از برخورد خنجرهایشان به هم جرقه بر میخواست. بی مهابا به هم زخم میزدند. هیچکدام در فکر زنده ماندن نبودند و فقط به کشتن حریف فکر میکردند. افسون در استفاده از خنجر مهارت داشت. اما زانیار چابکتر بود و از مقابل ضربات او فرار میکرد و در عوض تلاش میکرد ضربهای به او بزند. با این وجود زانیار نگران پشت سرش بود. شهرنوش و دو یار زخمی افسون در پشت سرش بودند و هر لحظه ممکن بود کسی به کمکش بیاید. داشت سعی میکرد که با چرخش حداقل بتواند همه دشمنانش را در یک طرف داشته باشد که افسون از فرصت استفاده کرد و وقتی زانیار از مقابل یکی از یورشهایش جا خالی داد، با دست دیگرش محکم به تخت سینه زانیار زد و او را بر زمین انداخت و قبل از آنکه زانیار بتواند کاری کند، بر روی سینهاش نشست. میخواست خنجرش را فرود بیاورد که ناگهان شهرنوش که در تاریکی زانیار و افسون را از هم نمیتوانست تشخیص بدهد، به خیال آنکه افسون بر زمین افتاده ، فریادی زد و او را به اسم صدا زد. برای لحظهای افسون که از زنده بودن شهرنوش تعجب کرده بود، با گیجی به سمت او برگشت و همان یک لحظه برای زانیار کافی بود. با دست آزادش، دست مسلح افسون را گرفت و با آرنج دست دیگر به تخت سینه افسون فشار آورد و او را بر زمین زد و قبل از آنکه بتواند کاری بکند، دست مسلح افسون را زیر زانویش گذشت و خنجرش را بر گلوی افسون فشرد و گفت: «فقط راست بگو، یاور کجاست؟»
افسون مرگ را جلوی چشم خودش میدید با این وجود خوشحال بود که شهرنوش هنوز زنده است. در تاریکی آن شب و زیر خنجر زانیار تمام عشق و علاقه شهرنوش و تمام ظلمی که در حق او کرده بود را به یاد آورد. شهرنوش نیز افتان و خیزان خودش را به بالای سر او رساند و خطاب به زانیار گفت: «تو قول دادی که او را نکشی!» و زانیار در پاسخش گفت: «فقط در صورتی که استادم زنده باشد!» افسون به زحمت نفسش را بیرون داد و گفت: «به خدا قسم، استادت زنده در اصفهان نزد گرگین است. میخواستم انتقام برادرم را از تو بگیرم و بعد او را آزاد کنم.»