یک عیار و چهل طرار – قسمت 24: داروغه
خلاصه: زانیار در حالی برای نجات یوسف پسر امینالتجار که توسط افسون دزدیده شده است، به دل مخفیگاه دزدان میزند که نگران فرزانه است که هر لحظه ممکن است پا به دامی بگذارد که دیوانبیگی پهن کرده است. او و یوسف موفق به فرار میشوند اما دزدان قدم به قدم آنها را دنبال میکنند و بالاخره در حالی که پای یوسف ناتوان و زانیار نیز زخمی شده، به آنها میرسند.
زانیار اولین دزدی که به او رسید را میشناخت. منصور حتی در میان دزدان هم به بیرحمی مشهور بود. او هر وقت به کسی دستبرد میزد، او را میکشت تا شناسائی نشود. زانیار میدانست که منصور در کشتن آنها هم لحظهای تردید نخواهد کرد. برای همین سعی کرد خودش را بین او و یوسف قرار بدهد و با خنجری کشیده به استقبالش رفت.
زانیار در جنگ خنجر مهارت کافی را داشت که چند ضربه اول منصور را دفع کند. اما تمام حواسش به آن بود که در محاصره دزدان نیفتد و نگذارد آنها به یوسف که سعی میکرد لنگان لنگان خود را دور کند، نزدیک شوند. برای همین خیلی زود با ضربه چوب یکی از دزدان که بر روی دستش فرود آمد، غافلگیر شد و فریادی از درد کشید و ناخداآگاه خنجر را انداخت. کاملاً بیدفاع شده بود و قبل از آنکه به خود بیاید دزد سومی با چوب به پای او زد و به زمین انداختش. خودش را برای مرگ آماده کرده بود. برای لحظهای به بالای سرش نگاه کرد و چهره منصور را دید که بالای سرش با خنجر ایستاده و لبخند میزد. عجیب این بود که چهرهاش لحظه به لحظه روشنتر میشد و ناگهان آتش گرفت.
اول نفهمید چه اتفاقی افتاده است. اما لحظهای بعد، داروغه را دید که از کنارش گذشت و با شمشیرش به یکی از چوب داران حمله کرد. داروغه وقتی زانیار را در خطر دیده بود، مشعلش را به سمت صورت منصور پرت کرده بود تا او را عقب براند و بعد با شمشیر به دیگر دزدان حمله کرده بود.
درگیری شدیدی بین دزدان و افراد داروغه درگرفت. دزدان از نظر تعدادی برتر بودند. اما با خنجرهای کوتاهشان در مقابل افراد داروغه با شمشیرهای بلند و نیزههای بلندتر، نمیتوانستند زیاد مقاومت کنند. زانیار که روی زمین افتاده بود، دید که چند نفری از آنها بر زمین افتادند و برخی هم زخمی شده و فرار کردند. بالاخره صدای افسون را شنید که افرادش را فراخواند و دزدها، فرار را بر قرار ترجیح دادند.
افراد داروغه آنها را دنبال نکردند. چون خود داروغه زخمی شده بود و افرادش برای محافظت از او گردش جمع شدند. با اشاره داروغه زانیار و یوسف را به کنار او آوردند. زانیار تا آن موقع ناوکی که در سینهاش فرو رفته بود را بیرون کشیده و با گذاشتن دستمال پارچهای بر روی زخمش، سعی میکرد جلوی خونریزی بیشتر را بگیرد. اما داروغه زخمی مهلک بر روی رانش داشت و افراد مجبور شدند برای بردن او با استفاده از دو نیزه و چند شمشیر، تختی درست کنند. در همان حال داروغه از زانیار پرسید کیستند و آنجا چه کار میکنند. زانیار یوسف را معرفی کرد و گفت برای نجات او با دزدان در افتاده است. داروغه خوشحال از آنکه یوسف را یافته است، به او دو گفت و بعد دستور داد به سمت دروازه حرکت کنند.
هنگامی که به دروازه رسیدند، صدای اذان صبح از منارهای مسجدهای شهر بلند شده بود. اما داروغه به خاطر خونریزی بیهوش شده بود. فرمانده نگهبانان دروازه که داروغه و افرادش را شناخت، آنها را به درون شهر راه داد و فوری کسی را به دنبال طبیب فرستاد.
زانیار با وجود آنکه زخمی شده بود با نگرانی به دامی که دیوانبیگی برای فرزانه گذاشته بود، فکر میکرد. قرار بود که اذان صبح فرزانه را به بهانهای از باغش بیرون بفرستد تا طعمه افسون شود. زانیار سعی کرد از فرمانده یا افراد داروغه کمک بگیرد. اما آنها هیچ کدام جرات آن را نداشتند که از دروازه بیرون بروند. بالاخره خودش به تنهایی از دروازه شهر بیرون و به سمت باغ دیوانبیگی به راه افتاد.