خلاصه: خواندیم که افسون دغل با حیله گرگین خان، با خزانهدار شاه دوست شده و سپس گرگین خان با صندوقچه جواهرات شاهی و افسون هم با صندوقچه اهدایی اکبرشاه هر کدام جداگانه، فراری شدند. خزانهدار برای کمکخواهی به نزد یاور قصاب رفت. استاد عیار او را پیش شاه میفرستد که زندانی میشود. یاور خانواده او را از شهر بیرون برده برای زانیار پیام میفرستاد که نزدش بیاید.
یاور داستان فریب خوردن خزانهدار و سرقت دو صندوقچه با ارزش را برای زانیار تعریف کرد و در انتها گفت:«به دستور شاه قرار بود که خزانهدار را گردن بزنند، اما حاتمبیگ وزیر نگذاشت و حالا در زندان است. من میدانم که این مرد بیگناه است و به گردن گرفتم که او را نجات بدهم. گفتم تو بیش از من با دزدان این شهر آشنا هستی، شاید بتوانی در این مورد کمکم کنی.» زانیار گردن خم کرد و گفت:«استاد، خوشحال میشوم اگر بتوانم کمکی به شما بکنم. اگر اجازه بدهید، اول به سراغ خانوادهاش بروم. ببینم نشانی از آن محافظ قلابی میتوانم پیدا بکنم یا نه.»
بعد از آن زانیار از یارعلی شکارچی خداحافظی کرد و قول داد که به محض تمام شدن کارش به نزد او برگردد. سپس به همراه یاور به باغ او و به نزد خانواده خزانهدار رفتند. تنها کسی از آنها که آن مرد را دیده بود، عبدالحمید پسر امیرمسعود بود. یاور و زانیار، از او نشانیهای آن دزد را پرسیدند. در نهایت زانیار رو به یاور کرد و گفت: «این نشانیهای که میدهد، بدون شک مربوط به خود افسون دغل است. اما اینکه لباس افسران داروغه را پوشیده، پس باید گرگین خان هم نفر دوم باشد که کمکش کرده است.» بعد کمی فکر کرد و گفت: «در این شهر افسون چند خانه و مخفیگاه دارد. اما یک دلبستگی دارد که همیشه به سراغش میرود و او شهرنوش زنش است. باید کسی را بگماریم که مراقب خانه او باشد. از طرفی من دیدم که افسون با دیوانبیگی هم سَر و سِری دارد، پس ممکن است دوباره به دیدن او هم برود. باید به شدت مراقب او هم باشیم. من مراقبت از او را به گردن میگیرم، اما برای مراقبت از شهرنوش باید کسی را پیدا کنیم.». یاور قدری فکر کرد و در نهایت گفت: «من از ننهسرباز میخواهم که اینکار را بکند. هم زن است و هم همه فن حریف. افسون هم نمیشناسدش اما به قدر کافی از افرادی مثل افسون خشمگین هست که این کار را قبول کند.» زانیار که بیاد آورد چطور ننهسرباز در ایامی که نخستین بار از خنجر افسون دغل زخمی شده بود، از او پرستاری میکرد، گفت: «نمیدانستم ننهسرباز غیر از پرستاری در کارهای دیگر هم مهارت دارد.» یاور در پاسخش گفت: «ننهسرباز زن غریبی است، تمام پسران و شوهرش را در جنگ با عثمانی از دست داده و بعد از آن مدتها به میدانهای جنگ میرفت تا از سربازان مراقبت کند. برای همین به او ننهسرباز میگویند. نگرانش نباش، زن قویی و پر جرئتی است که اگر لازم باشد، میتواند از خنجر و شمشیر هم استفاده کند.»
هنگامی که زانیار و یاور خواستند از هم جدا بشوند و هر کدام به دنبال کارشان بروند، یاوری دستی بر شانه زانیار گذاشت و به چشمان غمگینش نگاه کرد و گفت: «پسرم، من هنوز بر قولی که به تو دادم، هستم. نگران فرزانه نباش. اگر او هم به تو دل بسته باشد، حتی شاه و شاهزاده هم نمیتوانند بینتان جدایی ایجاد کنند. اگر هم هنوز دلبستگی به تو ندارد، کاری خواهیم کرد که دلبسته تو شود. آن را به من بسپار و غمش را نخور. انشاالله خدا یاریت میکند که از راه حلال به یار خودت برسی.».