خلاصه: خواندیم که ارغون راهزن، با کمک گرگین خان توانست برادرش افسون دغل که زندانی بود را آزاد کند و در زندان شورش برپا کند و خود همراه یاران فراریش در خانهای امن منتظر آرام شدن شهر شدند. شاه که از عملکرد داروغه و همچنین از عشق شاهزاده به دختر او ناراضی بود، دستور داد شاهزاده داروغه را دستگیر کند.
داروغه که این خبر را شنید، بر جای خودش خشکش زد. شاهزاده هم با ناراحتی لقمهای که در دست داشت را زمین گذاشت و از جای خود بلند شد و گفت: «فکر میکنم شاه بسیار ناراحت شده است. برخیزید تا به نزدش برویم. من آتش خشمش را کم خواهم کرد.»
اما پیک که از افراد حاتمبیگ وزیر بود و به خوبی در این مورد آموزش دیده بود ، گفت: «قربان، من را ببخشید. اما پدر گرامیتان دستور فرمودند که داروغه را باید دست و پا ببندید و سوار اسبش کرده به قصر ببرید و امر کردند که اگر شما قادر به اینکار نبودید، من این دستور را به نزد امیرنظام ببرم و به او ابلاغ کنم. تازه ابتدا دستور داده بودند که پالان بر پشتش بگذارید و وارانه بر خر سوارش کنند و در شهر به گردانند، اما حاتمبیگ وزیر خیلی صحبت کردند تا شاه را منصرف کنند. الان نیز دستور دادند دیوانبیگی حاضر شود و در همان مجلس داروغه را محاکمه کنند.»
داروغه که این حرف را شنید، ابتدا با دو دست بر سر خود زد و بعد جلوی شاهزاده به التماس افتاد: «قربان، به فریادم برس. پدرتان بسیار خشمگین شده و به طور یقین کمر به قتل من بسته است. کمکم کنید. اجازه بفرمایید من و دخترم به مسجد جامع رفته، بست بنشینیم، شاید مدتی بگذرد و خشم شاه کم شود و بتوانید وساطت کنید». فرزانه نیز که این سخن را از پدر شنید، زانو زد و از شاهزاده درخواست کرد که به آنها رحم کند.
اما پیک گفت: «قربان، شاه همراه من ده تیرانداز فرستاده که دستور دارند اگر داروغه خواست فرار کند یا در جریان دستگیر اخلال کند، او را به ضرب تیر بکشند! و افراد خانوادهاش را به بردگی به نزدشان ببرند.» داروغه و فرزانه وقتی این حرف را شنیدند، رنگ از رخسارشان پرید. شاهزاده اما دو دل بود. میدانست که نمیتواند دستور پدر را اجرا نکند. چون تمام قدرتش از آن است که پسر شاه است و اگر مغضوب شاه شود، بدون شک داروغه نیز اجازه نخواهد داد او هیچگاه به فرزانه برسد. از طرفی نمیخواست دل فرزانه را بشکند با وجودی که میدانست شاه هیچ وقت با ازدواج او و فرزانه موافقت نمیکند، اما همچنان او را میخواست.
اما چون عشقش فقط نفسانی بود، شیطان فکر پلیدی در ذهنش انداخت. اگر به دستور شاه، داروغه را اعدام و فرزانه به کنیزی تبدیل میشد، به راحتی و بدون مخالفت پدرش میتوانست او را بعنوان یک کنیز تصاحب کند. با همین فکر کثیف تصمیم گرفت دستور شاه را اجرا کند به این امید که داروغه فرار کرده و توسط تیراندازان شاهی کشته شود. هر چقدر فرزانه و داروغه التماسش کردند، گفت که مجبور است که امر پدرش را اجرا کند. دستور داد که طنابی آوردند و دست و پای داروغه را بستند و سوار اسبش کردند و به سمت قصر حرکت کردند. چون داروغه و نگهبانان قدری دور شدند، رو به فرزانه که با چشم گریان دور شدن پدرش را میدید کرد و گفت: «فرزانه خانم نگران نباش، من تلاش میکنم که او را برگردانم و اگر نتوانستم، خودم برمیگردم و از شما مراقبت خواهم کرد!» و بعد به اسبش هی زد و به دنبال داروغه دستگیر شده رفت.
فرزانه با چشم گریان به خانه برگشت و در حالی که بر سر میزد، به دایهاش گفت: «ننه جان، بدبخت شدم، چه کنم؟ پدرم را بردند که بکشند!» دایه فوری چادری به کمر بست و گفت: «دخترم بعد از خدا، فقط یک نفر در این شهر میتواند به فریاد ما برسد، بیا به نزد برادرم یاور برویم که تا شاید او بتواند کمکمان کند».