مقدمه
سال آخر دبيرستان در حالی که همه نگران امتحانات ديپلم و کنکور ورودی دانشگاه بودند، من نگران قهرمان داستان جديدم بودم. داستان از نظر خودم يک علمی/تخيلی ناب بود، دنيايي را در آينده به تصوير کشيده بودم که کامپيوترها همه چيز را کنترل میکردند. آن زمان نمیدانستم اين تم چقدر نمونههای نابتر دارد. از 1984 جورج اورل فقط اسمی شنيده بودم و هنوز کتاب بينظير يونیکامپ را نخوانده بودم. بنابراين از کامپيوتر درون فيلم تلفن ايدهای گرفتم و با ترکيب آن با چند سکانس وسترن، قدری شعارهای زمان جنگی با تم علمی/تخيلی و چند شخصيت داستانی، اين داستان را خلق کردم که از نظر خودم شاهکاری بينظير بود.
الان که داستان را با آب و گلاب شستهام و چندبار ويرايش کردم، هنوز هم آن را با کمی اکراه روی سايت میگذارم، چون به نظرم داستان تاريخ مصرف گذشته است. آن زمان (سال 1368 ه.ش و 1989 ميلادی) کامپيوترها هنوز برای خودشان غولی بودند و ما فقط عکس آنها را توی مجلات و کتابها و گاهی سايهای از آن را هم در فيلمها میديديم. در حالی که الان تبلتی که دست نوجوانان ما است، از کل کامپيوترهای آن موقع درون ايران بيشتر ظرفيت دارد و هنوز خبری از امپراطوری کامپيوتر نيست!
داستان هنوز مشکلات فراوانی دارد، و شايد تنها دليل نشر داستان هم همين مشکلات است. میخواهم نويسندگان جوان با خواندن اين داستان، بتوانند نوشتههای خودشان را خوب نقد کنند.
يکی از مشکلات اساسی داستان، ديالوگهای آبکی آن است، آن هم در داستانی که ديالوگ محور است. با وجود حذف بسياری از ديالوگهای يک کلمهای مانند: «بله»، «نه»، «عجيبه!» و «واقعاً»، هنوز هم نياز به اصلاحات اساسی در داستان ديده میشود.
داستان با يک جمله شعارگونه به اتمام میرسد، تا خواننده هم واقعاً درک کند که داستان تمام شده است. درک نمیکنم چرا آن زمان اينقدر به اين جملات علاقه داشتم، آيا بیتجربگی خودم بود، مقتضای سنم بود و يا اينکه شرايط زمانی ايجاب میکرد.
ترکيب ژانرهای مختلف، هر چند از علايق نويسندگان جوان است، اما نياز به مهارت زياد دارد که حتی نويسندگان کهنهکار هم با احتياط سمت آن میروند. در اين داستان من هم سعی کردم، اينکار را بکنم و تا مدتها به اينکار خودم افتخار هم میکردم.
افزودن برخی صحنهها مثل توصيفات شکنجههای مختلف و حتی اسم گذاشتن روی ابزارهای آنها هم برايم خيلی جالب بود، اما الان درک نمیکنم چرا کامپيوتری که آنقدر اقتصادی فکر میکند، بايد چنين روشهای ابتدائی برای شکنجه داشته باشد!
يکی ديگه از نکات داستان، قوانين چهارگانه کامپيوتر است که احتمالاً از قوانين سه گانه روباتها آسيموف سرمشق گرفته است.
شخصيت جک اخمو هم بدون شک تحت تاثير «جک وحشی» يا «جک جنگلی» مخلوق «جان کريستوفر» بوده است، هر چند برخلاف جک وحشی بذلهگو، اين يکی اخموی هميشگی است.
با وجود اين در داستان ايدههای قشنگی هم پيدا کردم، مثل ايده کامپيوترهای زندهزی که از خون انرژی میگيرند و میتواند به اعصاب دستور بدهد يا آسانسورهای اريب رو با صندلی!
شايد يکی از جالبترين نکتههای داستان از نظر خودم در حرفی است که سام معاون فرمانده میزند، جائی که با خوشحالی میگويد:
– من هم روزي يکي از اينها بودم!
اين جمله پيشگويانه، شايد ندای دل من در بين امتحان ديپلم و کنکور باشد، کنکوری که موجب شد در رشته کامپيوتر ادامه تحصيل بدهم!
اين داستان در دومين مسابقه داستان کوتاه فنزین رتبه دوم را کسب کرد.
هر چند داستان مشکلات ريز و درشت مختلف ديگری هم دارد، با اين وجود اميدوارم از خواندن اين داستان که در ادامه میآيد لذت ببريد.
جک حس می کرد که برخلاف هميشه، اضطرابي در وجودش او را نگران مي کند. سرش را برگرداند ونگاهي به معاونش عبدالقادرکرد و با بي حوصلگي گفت:
– من نمي دونم اين دکتر سوياتو از توي اين زبالهها چي ميخواد؟
عبدالقادر با خونسردي سرش را تکان داد. او هم مثل جک از دليل کارشان آگاه نبود ولي ميدانست که اين کار حتماً دليل قانع کنندهاي دارد واگرنه دستورش را به کسي چون جک نميدادند. جک دوباره نگاهي به دامي که گسترده بودند کرد و گفت:
– به نظر من اگرتوي اونا چيز قابل توجهي بود که نميسوزاندنشان!
عبدالقادر دوباره سرش را به علامت تاييد گفتههاي جک تکان داد و افزود:
– در هر صورت دستوره.
جک با بداخمي گفت:
– متاسفانه بله.
دراين موقع يکي ديگر از افرادش به آرامي به سمت او خزيد و گفت:
– داره مياد.
جک سري تکان داد و بعد نگاهي به پهلوي راستش کرد، دکتر سوياتو آنجا ايستاده بود و به بالاي چتر درختان مينگريست جک سعي کرد اخمهايش را بيشتر درهم کند و بعد با صداي بلند گفت:
– مثل اينکه سهميه امروزمون هم داره ميآد.
دکتر نگاهي به او کرد و لبخند زد. لبخندش ميتوانست تمام مردان روي زمين را وادار به تسليم کند. ولي جک با آن ابروهاي درهم پيچيدهاش با ترشروئي رويش را برگرداند و به سمت دستگاه مغناطيسي رفت. در ميان شورشيان او شهرت فراواني داشت و درهمه جا از او به عنوان جک اخمو ياد ميکردند. ولي با وجود تمام بد اخميهايش همه او را دوست داشتند، حتي شخصي چون دکتر سوياتو. او درکار خودش ماهر بود و شهرتش حتي تا اعماق امپراتوري نفوذ کرده بود. شورشيها با کمي اغراق براي هم تعريف ميکردند که کامپيوترهاي مشاور غدغن کردهاند که اسم او را نزد کامپيوتر امپراتور ببرند، زير درآن صورت کامپيوتر امپراتور تا مدتي از درک همه چيز عاجز است.
زوزه ماشين حمل زباله نزديک شد ولي ناگهان متوقف شد. اين نشان مي داد که دام مغناطيسي کارخودش را کرده و آن را از مسير ميدان مغناطيسي کورهي شهر خارج کرده. جاي خوشحالي بود که اين ماشينها راننده نداشتند و بوسيله کامپيوتر حرکت ميکرد که نميتوانست عمليات افراد جک را گزارش بدهد. چند قلاب به طرف ماشين که درچند متري بالاي درختان ايستاده بود، پرتاب شد و افراد با سرعت ازآن بالا رفتند. جک اولين نفري بود که به بالا رسيد و رو به سربازي که پشت سرش بود کرد و گفت:
– فکر کنم امروز چيزاي جالبي براي دکتر پيدا کنيم چون ماشين مال سازمان اطلاعاته.
خبر در عرض چند ثانيه از طول طناب گذشت و به گوش دکتر سوياتو رسيد. دکتر تازه لبخندي زده بود که ناگهان همهمهاي در ميان افراد پيچيد.
بعدها سربازي که پشت سرجک ايستاده بود، سوگند خورد که در آن لحظه که فرمانده در ماشين را بازکرد، آن اخم هميشگي از چهرهاش محو شد و براي لحظه اي او جک اخمو نبود، بلکه جک مبهوت بود و سپس دوباره اخم کرد و با صداي گرفتهاي گفت: خداي من، يک بچه.
و اين در تمام طول عمر جک تنها زماني بود که اخمي بر پيشاني نداشت. اين خبر هم مثل خبر قبلي به سرعت طول طناب را طي کرد و به گوش عبدالقادر رسيد. او با تعجب چند قدمي به سمت دکتر سوياتو برداشت وگفت:
– اونا يک بچه اون تو پيدا کردند.
چشمان دکتر با سرعت از هم باز شدند و با حالتي آميخته از ترس و بهت گفت:
– يه انسان.
عبدالقادر با دلهره سرش را تکان داد. چند دقيقه بعد جک هم کنار آنها بود در حالي که پسر جواني را روي برگهاي کف جنگ قرار داده بود و دکتر مشغول معاينه او بود. پسر بچه در حدود 13 سال داشت صورتش چندان زيبا نبود چانه پهنی داشت و دماغي عقابي با گوشهاي که گويي ميخواستند از جمجمه سرفرارکنند و به اندازه وحشتآوري از آن فاصله گرفته بودند. گونههايش فرو افتاده بود و چشمانش حالت دو روزنه تاريک در انتهاي دو غار را داشت که صخره محکم پيشاني پسر بالاي اردو زده بود. پيشانيش بيش از اندازه بزرگ بود و با وجود جواني چند چين ظريف در ميان آن پديدار شده بود ولي با همه اينها چيزي در وجود او بود که همه را مجذوب و مغموم کرده بود.
جک با بيحوصلگي معاينههاي دقيق دکتر را مشاهده ميکرد و هرچند وقت يکبار بر ميگشت تا برکار افرادش در جمع کردن دام مغناطيسي نظارت کند. بالاخره با بي صبري نگاهي به درختان بالاي سرش کرد وگفت:
– اونا چطور چنين کاري کردند؟
دکتر سوياتو که فکر ميکرد اين سوال از شخص او شده است، سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهي به او کرد و گفت:
– کامپيوتر هميشه راحتترين راه را انتخاب ميکند.
– يعني حتي يه آدم توي او خرابشدهها نيست که جلوي چنين کاري رو بگيره؟
دکتر درحالي که دوباره روي پسر خم ميشد، گفت:
قانون اول همه چيز بايد زير نظر کامپيوتر امپراطور باشد. قانون دوم هيچ نظري روي نظر کامپيوتر نبايد وجود داشته باشد. قانون سوم يک کامپيوتر بهتر از هر مغز انساني کار ميکند و قانون چهارم چيزي که درکامپيوتر نيست بايد از مغز دور ريخته شود.
جک اخمهايش را بيشتر از قبل درهم کرد وگفت:
– اجداد ما کامپيوتر ساختن که برده اونا باشه حالا اوضاع برعکس شد.
دکتر با بيحوصلگي گفت:
– فعلا وقت فلسفه بافي نيست. بهتره هرچه زودتر اين رو به قرارگاه منتقل کنيم.
عبدالقادر اشارهای به دو نفر از سربازها کرد و آنها با برانکاردي جلو آمدند و پسر را درون آن گذاشتند و بعد افراد به صف شدند و بي هيچ حرفي به حرکت درآمدند.
جک و عبدالقادر آخرين نفراتي بودند که راه افتادند. جلوي آنها دکتر سوياتو قرار داشت که به دنبال برانکارد، در انتهاي صف حرکت ميکرد. جک رو به عبدالقادر کرد و به آرامي نجوا کرد.
– فکر ميکنم که اگر يکسال تمام هر روز اين کارو بکنيم و بتوانيم جون يکنفر رو نجات بديم باز ارزششو داره.
عبدالقادر با تعجب نگاهي به او کرد. طي 20 سالي که او را ميشناخت، هميشه وي را فردي خشن تصورکرده بود که نه براي جان خودش و نه جان ديگران، ارزشي قائل نبود و اين زمزمه آرام فرماندهاش تمام شالوده فکری او را به هم زد. به واقع در زير آن چهره خشن جک، قلبي قرار داشت که هنوز قلب يک انسان بود. قلبي که ازکامپيوتر فرمان نميگرفت. و روزگاري هر چند دور براي زني و بچهای ميتپيد. زن و بچهاي که قانون کامپيوتر وجودشان را مضر دانسته و نابودشان کرده بود. براي لحظه به فکر عبدالقادر خطور کرد که شايد زن و بچه جک نيز به وسيله ماشيني به کوره حمل شده باشند و ازاين فکرعرقي روي پيشانيش نشست و با دلسوزي نگاهي به فرماندهاش کرد که با همان اخم هميشه آشنا به دکتر نگاه ميکرد. فکرعبدالقادر روي دکتر متمرکز شد، کامپيوتر از او هم خيلي چيزها را گرفته بود، نامزدش، مادر پيرش، خانه کودکيش. و بعد فکرش را به گذشته خودش مشغول کرد. در زماني دور زماني که اکنون سالهاي نوري با او فاصله داشت او هم درميان قلعهها زندگي ميکرد. او هم از کامپيوتر دستور ميگرفت، او آينده روشني داشت. کامپيوتر تحصيلات در سطح بسيار عالي براي او در نظرگرفته بود، تحصيلاتي که با دستيابي به آن ميتوانست به مقامهاي خيلي بالاي دست يابد و بعد ناگهان اوضاع تغييرکرد دختري در زندگي او وارد شد. عشق همه چيز را از او گرفت. حتي استعداد درس خواندن را و بعد ناگهان نظر کامپيوتر تغييرکرد. او را از تحصيل منع کرد و به گوشه تاريک قلعه انداخت. جايي که در شلوغي رفت وآمد مردمي که عقل و احساسشان را به کامپيوتر فروخته بودند، حتي نميتوانست سرش را بلند کند به اين اميد واهي که شايد عشقش را درآن بالا، در نقطه دست نيافتني بيايد. عبدالقادر سپس درباره بقيه افراد فکر کرد او با رنجهاي تک تک افراد گروهش آشنا بود و همه آنها را به ياد آورد. ولي هرگز نتوانست فکري درباره پسري که روي برانکارد افتاده بود بکند. پسري که گذشتهای تاريک با خود حمل ميکرد ولي با آيندهاي درخشان. سالها بعد او فرد محبوبي شد. فردي با گوشهاي دراز، چانه پهن، دماغ عقابي، چشماني گرد وپيشاني بلند. شخصي که امپراتوري را نابود کرد.
**************
ديويد با تمام وجود به فرماندهاش عشق ميورزيد. اين احساس هر شورشي بود. همه آنها حاضر بودند تا پاي جان و حتي فراتر ازآن براي او بجنگند. آنها او را از صميم قلب دوست داشتند. بعضي به چشم پسر و بعضي به چشم پدر و برخي به چشم يک برادر به او نگاه ميکردند و در همه حالات ميشد فداکاري را در وجود او ببينند. آنها از او خيلي کم ميدانستند ودانستههايشان بيشتر به افسانهها شبيه بود.
کودکي که از ميان ماشين زبالهای به مقصد کوره آتش، نجات يافته و آن هم توسط شخصي به اسم جک اخمو، شخصي که افسانههايش درگوش تمام کودکان شورشي سالها بود که خوانده ميشود. پس آيا او خودش يک افسانه نبود؟ فرماندهاي از ديار افسانهها. ولي نه، بودند کساني که حاضر بودن دراين باره سوگند ياد کنند. آن دکتر پير، دکتر سوياتو که کارهاي سخت، او را در چهل سالگي ازکار انداخته بود، حاضر بود دراين باره سوگند بخورد. عبدالقادر يار ديرينه جک اخمو تنها باقي مانده گروه جنگجوهاي او ميتوانست سوگند بخورد. «مارچو» و «استاگ» هر دو مي توانستند اين را سوگند بخورند، آنها بخوبي بياد داشتند که وقتي جک اخمو به قرارگاه برگشت وآن پسر را با خود آورد، چطور آنها مقابل هم صف کشيدند و دوباره آن پسر به جر و بحث پرداختند. حالا که هر دو پير شدهاند، مارچو گاهي اوقات استاگ را دست مياندازد و يادآوري ميکند که او درآن روز معتقد بوده که فرمانده توسط امپراتوري به عنوان يک دام که به يک ويروس خطرناک آلوده است، مورد استفاده قرارگرفته.
آري آن پسرجوان خودش را از لابلاي تمام مصائب و مشکلات بالا کشيد. کسي نتوانست درباره گذشتهاش از او چيزي بدست آورد زيرا هربار که اين سوال از او ميشد، چهرهاش چون گچ سفيد ميشد، چشمهايش گودتر ميشد و مردمک آن به جاي دور دست دوخته ميشد و او در حالت خلسه فرو ميرفت. ولي از فردا دوباره با جديت بيشتر مشغول کار ميشد. نفرت عميقي در او بود که همه چيزهاي بي روح را به مبارزه ميطلبيد. نيروي عجيبي داشت و هوش فوقالعاده. ولي با اين حال او خودش راضي نبود، باز هم به خودش سخت ميگرفت باز هم تمرين ميکرد و باز هم.
با ورود «سام تکدست» به پناهگاه، ديويد نگاهش را از روي صورت فرمانده برداشت و به او نگاه کرد. سام به نگراني نگاهي به او کرد و بعد به فرمانده رو کرد و گفت:
– قربان، اوضاع خرابه.
او با خونسردي پرسيد:
– چي شده سام؟
– قربان هيچکدوم از افراد گروه اول ضربت نتونستند، خودشونو رو حتي به پاي ديوار برسونند. توپهاي ليزري همشونو نابودکردند.
سام سپس نفس عميقي کشيد و منتظر واکنش فرمانده شد. ولي او بيآنکه به او نگاه کند به آرامي گفت:
– سام؟!
– بله قربان؟
– نقشه قلعه رو بيار.
– چشم قربان
با عجله به سمت گوشه پناهگاه رفت و درحالي که نقشه را با خود ميآورد، بفکر فرو رفت. پيش خودش فکر کرد که اگر ما قبلاً فکر توپها رو کرده بوديم، حالا اينجور افرادمون قتل عام نميشدند. و بعد به بي پروائي نقشهاي که فرمانده کشيده بود فکر کرد. حمله به يک پايگاه کوچک يا حتي شهر دور افتاده، چيزي بود قابل انديشيدن. ولي حمله به پايتخت کامپيوتر امپراطور، آن هم حمله مستقيم، اين ديگر ديوانگي بود. براي لحظه فکر کرد که اگر يک کامپيوتر فکر ميکرد مسلماً نقشههاي عاليتري را طرحي ميکرد که شايد براي اجراي آن حتي يک نفر هم کشته نميشد و بعد ناگهان متوجه شد درحال فکر کردن به افکار نفاق گونه است. در اين موقع صداي فرمانده او را به خود آورد.
– سام به چي داري فکر ميکني؟
تکاني به خود داد و درحالي که نقشه را جلوي فرمانده پهن ميکرد، گفت:
– به کساني که کشته شدند.
– سام، هدف ما عاليه و براي آن بايد يا کشته شويم و يا بکشيم. تا حالا خيلي از ما کشته شدهاند و درآيندهام از ما کشته ميشوند.
کسي در ضمير سام فرياد کشيد، اينا همش حرفه- بخاطر کينهاي که داريم ميجنگيم و شکست هم ميخوريم. مگر مبارزه باکامپيوتر امپراطور شوخيه؟ اگر راست ميگي چرا خودت قدم پيش نمي زاري. با اون قيافه زشتت. چرا خودت پيشتاز افرادت نيستي. سام دوباره به خودش آمد و از ترس و واهمه افکاري که به او حمله ور شده بودند، عرق سردي روي پيشانيش نشست.
فرمانده کنار او خم شد و نقشه را به دقت نگاه کرد. سام براي اينکه دوباره به فکر فرو نرود،گفت:
همه ديوارها به وسيله توپها محافظت ميشوند و توپها هم طبق دستور مستقيم کامپيوتر امپراطور کار ميکنند. فرمانده با خونسردي پرسيد:
– بعد از اونا چي جلوي ما را ميگيره؟
– هيچي، به جز ديوار که بالا رفتن ازآن هم آسونه و حتي شايد بتونيم دروازهها را هم باز کنيم و از آن طريق حمله را شروع کنيم. ولي مشکل اصلي توپهاست. طرح آنها آنقدر دقيقاند که حتي يک موش هم نميتونه از دست آنها فرارکند.
فرمانده به گوشهاي از نقشه که رودخانه ازشهر خارج ميشد، اشاره کرد وگفت:
-اينجا چيه؟
سام باتعجب گفت:
– اينجا راه خروجي رودخونه است.
– درسته. اونجا رو هم توپها حفاظت ميکنند؟
سام به آرامي گفت:
– قسمتي که روي رودخانه است بله ولي درکرانههاي رودخانه صخرههاي بلندي است که بهتر از توپها ميتونند اين کار رو بکند.
– منظورت چيه؟
– يه صخره صاف مثل کف دست و به ارتفاع صدمتر هيچ راه نفوذي نداره
– اون ور صخره چيه؟
– شهره.
– پايين رفتن از آن آسونه؟
– آره حتي ميشه رفت روي ديواره و از اونجا رفت و يا با آسانسورهاي مخصوص.
– خوبه ما ازاين طرف حمله ميکنيم.
سام درحالي که سعي ميکرد با فکرش که به او ميگفت، کامپيوتر خيلي بهتر از انسان طرح جنگي ارائه ميدهد مبارزه کند، گفت:
– ولي غيرممکنه، نفوذ از آن طريق آنها با يک ارتش منظم حتي با چند تا سنگ ميشد، همه را نابود کرد.
– درست ولي نفوذ چند تا کماندو، چطور؟ اين هم غيرممکنه؟
ديويد با خوشحالي از گوشه پناهگاه جلو آمد، گفت:
– البته نه قربان.
سام نگاهي به او کرد وگفت:
– اگر اون بالا نگهبان نداشته باشد، شايد بشه ده نفر رو از اونجا بالا فرستاد ولي حتي اگر اونا وارد شهر بشوند هم نميتونندکاري بکنند.
– ولي فکر کنم بتونند توپها را از کار بيندازند.
– توپها فقط با فرمان کامپيوتر کار ميکنند و با دستور او خاموش ميشوند.
– خوب اونم رو ازکار مياندازيم.
– اين غيرممکنه.
فرمانده با شيريني خاصي سرش را کج کرد و نگاهي به سام کرد و گفت:
– چرا سام؟
سام آب دهانش را قورت داد و گفت:
– اون خيلي ازخودش مراقب ميکند.
– خوب بکند. کماندوهاي ما هم خيلي زرنگند.
– هرچقدر هم زرنگ باشند باز هم نميتونند کاري از پيش ببرند.
– امتحان ميکنيم.
– ولي خطرناکه. نبايد جون افراد رو اينطوري به مهلک انداخت.
– سام بهت گفتم که خيليها کشته شدند و خيليها هم کشته ميشوند.
بعد براي آنکه نشان بدهد به ادامه بحث علاقه ندارد، پشت گوشهاي بزرگش را خاراند و بعد دستي به پيشانيش کشيد و گفت:
– سام بگو ببينم، محل کامپيوتر امپراطور کجاست؟
– اون نزديک صخره است. در واقع خودش در عمق صدمتري زير پاي صخره است ولي راه ورود به قرارگاه آن درکنار رودخانه است.
– چندتا نگهبان از آن مراقبت ميکنند؟
– راه ورودي پنج تا. ولي توي قرارگاه نميدونم. شايدم هيچي.
– پس اون خيلي به خودش مغرور شده!
– بله و بايد باشد. هيچ کس تا حالا نتوانسته به شهر نفوذ کند.
فرمانده سري تکان داد و بعد رو به ديويد کرد و گفت:
– ديويد من پنجتا کماندوي ماهر ميخواهم. همشون آبي پوش باشند.
آبيپوشها کساني بودند که در بيرون شهرها به دنيا آمده بودند، در ميان دشتها، جنگلها، درياها و خلاصه جاي دور از دسترس کامپيوترها و خوشبختانه ديويد هم ازآنها بود. او فقط 18 سال داشت ولي اندامي قوي و مغزي فعال داشت. مغزي که شايد بعد از مغز فرمانده جانشين آن ميشد. او و بقيه آبيپوشها زير نظرخود فرمانده تعليم ديده بودند و حالا همشون آماده نبرد بودند. ديويد براي يافتن اشخاص دچار دردسر شد. زيرا هيچکس حاضر نبود بماند. همه ميخواستند با او باشند و دراين ماموريت مهم و خطرناک شرکت کنند. ماموريتي که حتي معلوم نبود لحظاتي پس ازآغاز ادامه يابد يا خير.
بالاخره وقتي به پناهگاه آمد، افرادش آماده بودند. ديويد پس از ورود نگاهي به فرمانده کرد و با کمال تعجب ديد که او لباس آبيش را که هميشه موقع تعليم دادن ميپوشيد، پوشيده است و دارد اسلحه کمريش را امتحان ميکند. وقتي سرش را بلند کرد و لبخندي زد و گفت:
– افراد آمادهاند؟
– بله قربان.
– خوب کيا هستند؟
– بن، مارتين، اسميت، لوک و
لحظه مکث کرد و بالاخره افزود
– خودم.
فرمانده با نارضايتي سرش را روي گردنش خم کرد و گفت
– خودت؟
– بله قربان.
– کسي ديگه نبود؟
– چرا همه حاضرند. ولي من مي خوام خودم فرمانده اين عمليات را بعهده بگيريم.
فرمانده لبخندي زد و گفت:
– اين فکر رو از سرت بيرون کن. برو دنبال نفر پنجم بگردد. چون فرماندهي با منه. من خودم با اون ها ميرم.
ديويد به هيجان آمد و گفت:
– نه شما نبايد بريد؟
فرمانده با خونسردي گفت:
– اين قانون کامپيوتره که اينجور محکم ميگي؟
ديويد در جواب ماند و فرمانده ادامه داد:
– حالا که افرادم براي مرگ اينجور پيش دستي ميکنند، چرا من نکنم؟ هرچي باشه من بايد سرمشق اونها باشم، نه اونا سرمشق من.
– ولي شما فرماندهايد.
– خوب باشم. نميبيني کامپيوتر امپراطور چطور خط اول جبههاش را اداره ميکند؟ چرا من پيشتاز افرادم نباشم.
در اين موقع سام وارد شد و با تعجب نگاهي به فرمانده کرد. ديويد با التماس رو به او کرد و گفت:
– سام جلوشو بگير. اون ميخواد، ازصخره صعود کنه.
سام دهانش از تعجب بازمانده بود و بعد از لحظاتي با منگي گفت:
– نه!
فرمانده دستي به شانه او زد و گفت:
– چرا سام. بعد از منم نيروها دست تواند، خوب مواظبشون باش.
سام از خودش بدش آمد. هيچ تصورش را هم نميکرد که فرمانده اينجور تصميمي هم داشته باشد و حالا افکار ساعتي پيشش، مثل خنجري از پشت به فرمانده بود. ولي او چه مي توانست بکند. او متخصص کامپيوترها بود و در طول 15 سال تحصيل مرتب از برتري کامپيوتر براي او حرف زده بود. برتري که حتي حالا هم نميتوانست آن از اعمق وجودش رد کند. اين کار فرمانده، ضربه مهلکي به اين اساس فکريش زد، ضربه اي که موجب نابودي آن شد.
فرمانده دستش را از روي شانه سام برداشت و رو به ديويد کرد و گفت:
– برو وسيلههاي صخرهنوردي رو از انبار بگيرد و نفر پنجم رو هم پيدا کن.
سام خودش را پيش انداخت و گفت:
– نفر پنجم منم.
فرمانده لبخندي زد و گفت:
– نه سام. وجود تو اينجا لازمه. تازه من براي اينکار کساني رو مي خوام که قبلاً کامپيوتر نديده باشند و ازش هراس نداشته باشند و در ضمن کينه آن را هم از نسل قبل در سينه داشته باشند.
– سام حس کرد حالش ميخواهد به هم بخورد. فرمانده راست ميگفت خيلي از افراد از کامپيوتر ميترسيدند زيرا واقعاً خطر را درک کرده بودند. ولي کماندوهاي آبي پوش به کامپيوتر فقط به عنوان مقداري سيم و کريستال نگاه ميکردند همين و بس.
ديويد دوباره خودش را پيش انداخت و گفت:
– قربان اجازه بديد من خودم بيام.
فرمانده ابروهايش را بالا انداخت و گفت:
– نه ديويد اين کار خطرناکيه. من نميخوام تو توي اين کار وارد شي.
ديويد با لجاجت گفت:
– من از خطر نميترسم.
فرمانده دوباره سرش را روي گردن خم کرد و گفت:
– ولي من به مادرت قول دادم که تو را سالم نگه دارم.
ديويد لحظه به فکر مادرش دکتر سوياتو افتاد و بعد لبخندي زد و موضوعي به يادش آمد و گفت:
– ولي شما خودتونم هم قول داديد که کار خطرناکيه نکنيد.
فرمانده من و مني کرد و گفت:
– آره مثل اينکه راست ميگي.
و بعد خم شد و کوله پشتيش را از روي زمين برداشت روي دوشش انداخت و گفت:
– باشد تو هم بيا.
ديويد در پوست خود نمي گنجيد با خوشحالي گفت:
– متشکرم قربان.
فرمانده لبخندي زد و گفت:
– در هر صورت اگر توي اين جنگ کشته نشيم، مادرت ما رو ميکشه. خوب حالا برو و وسايل را آماده کن.
– وسايل آماده است قربان. همشونو قبلاً حاضر کردم.
فرمانده ابروهايش را بالا انداخت و گفت:
– بايد فکرش را ميکردم. پس بريم.
ديويد از پناهگاه خارج شد و فرمانده لحظه صبرکرد و به سام نگاه کرد. لبخندي زد و گفت:
– خوب سام اميدوارم موفق باشيد.
– منم همينطور.
– قبل از غروب آفتاب يه بار ديگر هم حمله رو امتحان کنيد.
– باشه قربان.
– درست يه ساعت به غروب.
– حتماً ما سعي خودمونو ميکنيم.
– منم همينطور.
– اميدوارم بعد از فتح شهر زود بتونم پيداتون کنم.
فرمانده درحاليکه از پناهگاه خارج ميشد گفت:
– منم همينطور، اون موقع حتماً خيلي فرياد دارم که بايد سر يکي بکشم و اونم طبق معمول توي سام. خوب، خداحافظ.
سام روي صندلي نشست و سرش را ميان دستهايش پنهان کرد.
**************
فرمانده در پاي صخره ايستاده بود و به بالاي آن نگاه ميکرد. براي اينکار مجبور بود سرش را تا آخرين حد توان به عقب خم کند. پنج کماندوي آبي پوش اطراف او ايستاده بودند و مواظب اطراف بودند. بالاخره فرمانده سکوت را شکاند و گفت:
– بايد عجله کنيم. مثل اينکه اونقدر هم که فکر ميکردم، آسون نيست.
اسميت شروع کرد و اولين ميخ را در صخره کوبيد. او مثل يک گربه از صخره صاف بالا ميرفت و هرچند قدم به چند قدم ميخي ميکوبيد. فرمانده نفر سوم بعد از ديويد جا گرفت. پشت سر او هم سه نفر ديگر خودشان را بالا ميکشيدند. وقتي مقداري از سطح زمين بالا رفتن، فرمانده نگاهي به راه باقيمانده و راه رفته کرد و گفت:
– اگر اينجوري پيش برويم حوصله مون سر ميره. چطور يه چيزي براتون تعريف کنيم.
ديويد که ميدانست فرمانده اصلاً از سکوت خوشش نميآيد، لبخندي زد و گفت:
– چي ميخوايد تعريف کنيد؟
و بعد با پروئي ادامه داد:
-تا حالا هرچي داشتيد بارها تعريف کرديد.
فرمانده لبخندي زد و گفت:
– حق با تو، ولي خيلي چيزها هم هست که کسي نميدونه.
– مثلاً؟
فرمانده دوباره لبخندي زد و گفت:
– مثلاً اينکه من چطور وارد شورشيان شدم.
ديويد برگشت و نگاهي به زير پايش کرد. فرمانده داشت لبخند ميزد. او حق داشت تا حالا اين موضوع را براي کسي نگفته بود. ديويد به آرامي پرسيد:
– خوب چطور وارد شديد؟
فرمانده نگاهي به بالا کرد و گفت:
– قصه طولاني داره ولي خوب تا آخر راه هم خيلي فاصله داريم.
و بعد شروع کرد:
– پدرم يکي از استادان کامپيوتر بود. او خيلي مشهور بود و ايدههاي جالبي هم داشت. ولي همين ايدهها کار دستش دادند.
ديويد با کنجکاوي پرسيد: چرا؟
– يکي از ايدههاش اين بود که شورشيان را به شهر بياورند و مغزشان را با کامپيوترهاي زندهزي عوض کنند.
ديويد نزديک بود پايش سر بخورد با زخمت خودش را نگه داشت و گفت:
– چي؟
فرمانده توضيح داد:
– يه نوع کامپيوتر هست که مثل بدن جانداران از خون انرژي ميگيره و ميتوند به اعصاب دستور بده. از اين جورکامپيوترها در دامداريها و در مغز سگهاي نگهبان استفاده ميکردند.
نفسي عميق کشيد و خودش را بالا کشيد و گفت:
– پدرم عقيده داشت که با کامپيوتر زنده زي پيشرفته، ميشد شورشيان را به برده تبديل کرد.
اسميت که تازه ميخي را درصخره کوبيده بود، گفت:
– بردههاي کامپيوتري؟
– آره، يه همچين چيزي.
و بعد ادامه داد:
– پدرم توي يه کنفرانس سالانه استادان کامپيوتر ايده اش رو بيان کرد. اشکال کار در اين بود که او مقررات را فراموش کرد و از فرط هيجان يادش رفت که نبايد بيش از 5 دفعه از کلمه شورشيها استفاده کنند و براي دهها بار اين اسم را بکار برد. کامپيوتر جاسوس اين موضوع را اطلاع داد و پدرم بعد از خروج از کنفرانس دستگير شد.
بن با تعجب از پائين پاي فرمانده گفت:
– چه قانونهاي عجيبي!
فرمانده نگاهي به پائين کرد ولبخندي زد، گفت:
– قانون کامپيوتر رو نميشد کاريش کرد.
ديويد با کنجکاوي پرسيد:
– بعد چي شد؟
فرمانده با خونسردي ادامه داد:
– اوناها من و خواهرم و مادرم رو هم گرفتن و به يک سياه چال بردند.
اسميت از بالا پرسيد:
– شما رو براي چي؟!
فرمانده شانههايش را بالا انداخت و گفت:
– نميدونم شايد براي اينکه شکنجههاي پدرمو نگاه کنيم.
مارتين که پائينتر از همه بود با تعجب پرسيد:
– شکنجه براي چي؟
کامپيوتر فکر ميکرد پدرم يا جزو شورشيهاست و يا جاسوسشان و ميخواست ازش حرف بکشد.
لوک گفت:
– ولي يک تحقيق ساده ميتونست خلافشو ثابت کند.
فرمانده سري تکان داد و گفت:
– آره ولي وقتي کامپيوتر راي بده، ديگه احتياجي به تحقيق نيست.
او لحظهاي صبرکرد و بعد گفت:
– اونا قبل از همه با ليکچر شروع کردند و اونقدر اينکار رو کردند تا اينکه خون توي چشمهاي پدرم رفت و اونو کور کرد. او سپس لبخندي زد و گفت:
– راستي شما مي دونيد ليکچر چيه؟
ديويد شانههايش را بالا اندخت و با اندوه گفت:
– نه!
فرمانده با خونسردي توضيح داد:
اون مثل شلاقهاي که با کمکشون دامها را ميگيريد يک باريک چرمي و نرم که چند متر طول داره با اين تفاوت که سطحی از پودر خشن سنگ گرداگرد آن را گرفته است. محکوم را از پا به طناب آويزان ميکنند و بعد با ليکچر به او ميزنند. ليکچر مثل يک مار دور کمر محکوم حلقه ميزند و بعد با سرعت آن را ميکشند. محکوم ميچرخد و ليکچر هم باز ميشود و همراه خود باريکهاي پوست محکوم را هم از جا ميکند.
اسميت از کوبيدن ميخ باز ايستاد و گفت:
– چه وحشتناک!
فرمانده با خونسردي لبخندي زد و گفت:
– آره ولي اين تازه سادهترين نوع شکنجه بود. بعد از اين که تمام پوست کمر و پهلوي پدرم کنده شد و خون چشمهايش را کور کرد، براي مدتي او را راحت گذاشتن و سراغ ما آمدند. اول از همه سراغ مادرم رفتند.
فرمانده لحظه سکوت کرد. ديويد به پائين نگاه کرد. بر خلاف انتظار او فرمانده کاملاً خونسرد بود و حتي لبخند هميشگيش را هم روي لب داشت. مثل اينکه بيان شکنجههاي وحشتناک افراد کامپيوتر که خودش آنها را ديده و شايد طعم آنها را هم چشيده بود، اصلاً در او اثر نميگذارد و حتي او را به اندازه بيان يک دعوا معمولي نيز به هيجان نميآورد.
فرمانده دوباره شروع به صحبت کرد:
– اونا من و خواهرم را توي يک اتاقک شيشهای ميگذاشتند تا شکنجهها را تماشا کنيم. قبل از همه مادرم را وارد حوض اسيد کردند. فکرش را بکنيد پاي شما را توي حوض ميکنند و لحظه بعد آن را بيرون ميآورند، درحالي که فقط استخوانهاي سفيدي ازآن بجا مانده.
ديويد جيغي را که درگلو داشت، خفه کرد و با احتياط آه عميقي کشيد. فرمانده نگاهي به او کرد و خودش را اندکي بالا کشيد و گفت:
– ياا… ديويد! داري کند ميشي. ما عجله داريم. هي اسميت نميتوني تندتر بري؟
اسميت به آرامي گفت:
– از اين تندتر نميشه.
– خوبه همين طور ادامه بده.
لوک به آرامي پرسيد:
– اونا ديگه چه کار کردند؟
فرمانده لبخندي زد و گفت:
– صبر داشته باش پسرم. هنوز وقت زياده. اونا پاي مادرم را تا زانو توي استخر اسيد کردند و بعد استخوانهايش را توي روغن سرخ کردند. جالبه، نه! روغني که اونها استفاده ميکردند از تصفيه همان استخر گرفته ميشد. مادرم خيلي طاقت آورد. ولي بالاخره وقتي مورد شکنجه باکدر قرار گرفت، نتوانست ادامه بده و مرد.
فرمانده لحظهای صبر کرد، ديويد گوشهايش را تيزکرده تا شايد آهي را بشنود ولي نه او فقط خودش را بالاتر کشيده و نفسي تازه کرد و گفت:
– اون زودتر از همه ما راحت شد. بدنش را جلوي چشم ما توي حوض اسيد انداختند تا روغن بيشتري بدست بيارند. استخوانهايش را هم براي استفاده کارخانه کودسازي رد کردند رفت.
– خداي من چه بيرحمي!
– آه ديويد تو چقدر حساسي!
– اونا جلوي چشم دو تا بچه جسد مادرشونو اينجور مورد استفاده قرار دادند!
– خوب ديويد تقصير نداشتن، دستورکامپيوتر بود.
– کامپيوتر لعنتي! ولي شما اون موقع چند سال داشتيد؟
– من 13 سال و خواهرم 5 سال.
– 5 سال؟!
– آره، 5 سال. به خاطر همين سن کمش بود که خيلي زود به مادر پيوست.
اسميت در حالي که ميخ ديگري را با خشم درون صخره ميکوبيد، گفت:
– سر اون طفلک چه بلاي آوردن؟
– از اونجا که اقتصاد کامپيوتر خيلي حساسه، سه روز غذا بهمون ندادند و در عوض غذامون را جلوي چشمهايمان به سگها ميدادند و درآخر سگها را به جان ما انداختند.
بن با کينه گفت:
– بيرحمها!
– بن، صبر داشته باش. ما خيلي خوش شانس بوديم، چون سگها بعد از خوردن غذاي ما سير بودند. و صدمه ي زيادي به ما نميرسوندند.
بعد لحظه مکث کرد و گفت:
– اي فقط گاهگاهي گازي از دستها و پاهامون ميگرفتند. همين و بس. ما هم که حسي توي بدن نداشتيم، حتي اينا رو حس نميکرديم.
ديويد با تعجب گفت:
– حس نميکرديد؟!
– نه ديويد، اونها توي هواي ما مقدار زيادي co وارد ميکردند. که ما را هميشه درحال خفگي قرار ميداد. من فقط يکبار درد رو حس کردم، اونم وقتي بود که يکي از سگها که گرسنه مانده بود، دست خواهرم را بعد از سه روز گرسنگي که کشيده بود از بازو کند و با ولع خورد.
افراد اينبار هم با هم آه کشيدند. آنها سعي ميکردند حتي به هم نيز نگاه نکنند. زيرا از چيز مبهمي بيم داشتند. بيم داشتند که شايد در وجود هم، ترس را ببينند. ولي فرمانده هنوز آرام و خونسرد بود. لحن صدايش مثل موقع بيان يک نقشه نظامي بود. نه هيجاني، نه بيمي، نه وحشتي، نه تاسفي و نه هيچ چيز ديگر. صداي محکم و استوار که به آرامي کلمات را بيان ميکرد. او با همين صدا گفت:
– بيچاره خواهرم، اون حتي اين درد را هم حس نکرد. چون قبل از اينکه کار سگ تمام بشه، مرده بود. اونا بعد منو ول کردند تا ميون يه مشت مار دست و پا بزنم و رفتن سراغ پدرم که حالش کمي بهتر شده بود. اون رو بردن زير دستگاه «کوبليگ» خواباندند. اين دستگاه تشکيل شده از يک تخت پر از خرده شيشه. روي اين تخت در فاصله چند ميليمتري کمر محکوم که به پشت و بدون لباس روي تخت خوابيده، يک چرخ دنده بزرگ با دندانههاي ريز و درشت و تيز قرار داره. در اطراف اين چرخ دنده، مقداري ناودان قرار دارد که از يک منبع روغن جوشان سرچشمه ميگرفت. با فشار يک دکمه به انتخاب کامپيوتر روغن از يکي از ناودانها جاري ميشد و روي کمر محکوم ميريزه، محکوم بيچاره از جاش بالا مي پره و چرخ دنده شيار عميقي درون پوست و استخوانش درست ميکنه.
فرمانده نفسي تازه کرد و به راه باقي مانده نظري کرد و گفت:
– پدرم پنج بار اين شکنجه را تحمل کرد. در نوع خودش يه رکورددار شده بود. همه شکنجهگرها ازش حرف ميزدند. ولي بالاخره دفعه ششم خودشو کشت. قبل از اينکه روغن روش بريزه از جايش بلند شد و مخصوصاً سر وکمرش را با يک قوس خيلي بلند، بالا برد. بعداً جنازهاش را نشانم دادند. چرخ دنده ستون فقراتش را از وسط نصف کرده بود و ازآن هم گذشته بود و تا نزديک به اسکلت جلوي سينه رفته بود. جمجمهاش را هم بريده بود و تا عمق ده سانتيمتر فرو رفته بود.
فرمانده لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد:
-اينکارش تنها فايده که داشت اين بود که متصدي دستگاه را حسابي توي دردسر انداخت. اون يه هفته تمام لاي چرخدندهها را از خرده استخوان و چربي مغز پاک ميکرد.
او دوباره سکوت کرد و بعد گفت:
-بالاخره نوبت من هم رسيد. اول از ليکچر شروع کردند و تمام پوست کمرم را کندند. ولي خوب من سرم را بالا نگه ميداشتم و نگذاشتم تا چشمانم از دستم برود. بعدم بردنم و روي دستگاه کوبليگ خواباندند. ولي خوب چون به من فرصت نداده بودند تا پوست جديدي روي زخمهاي ليکچر تشکيل بدهم، اصلا ريختن روغنها را حس نميکردم و به همين خاطر متصدي اصلاً نااميد شد که من کمرم را بالا بيارم و چون از پدرم خاطره بدي داشت، منو تحويل قسمت ديگر داد اونا مدتي دوباره سگها را امتحان کردند ولي من اونقدر پوست و استخوان سوخته بودم که سگها براي اينکه حس بويائي حساسشان صدمه نبيند، مجبور بودند درگوشهاي گز کنند و دستهايشان را روي پوزههاشان قرار بدهند.
اسميت پرسيد: خوب بعد؟
-خوب بعد، اوضاع بهتر شد. کامپيوتر امپراطور دستور دارد دستگاههاي وقتگير و پرخرج شکنجه را جمع کنند ومضنونين را مستقيماً پيش او ببرند.
ديويد با کنجکاوي و با لحن غمگيني پرسيد:
– براي چي؟
فرمانده با خونسردي پاسخ داد: براي گرفتن نوار مغزي.
اسميت سرکي کشيد، روي صخره هيچ کس نبود. به آرامي خودش را بالا کشيد و آخرين ميخ را در بالاي صخره زد و گفت:
– نوار مغزي چيه؟
فرمانده پاسخ داد: کامپيوتر فرمانده دستگاهي داره که ميتوند با وصل کردن دو صفحه فلزي روي شقيقهها، افکار مظنون را بخواند، البته خيليها طاقت اين کار را نداشتند. ولي خوب بعضيها هم جون سالم به در ميبردند.
ديويد خودش را روي صخره رساند و گفت:
– شما هم زير دستگاه رفتيد؟
فرمانده لبخندي زد و گفت:
– آره! چه جور هم! ميدوني وقتي دستگاه را روي مغزم گذاشتند، دستگاه سوخت.
ديويد با تعجب گفت:
– سوخت! براي چي؟
– اينجور که خود کامپيوتر براي مشاور کامپيوترش توضيح ميداد، مغز من خيلي قويتر از حد معمول بود و مهمتر اين که قدرتش از حافظه کامپيوتر امپراطورم هم بيشتر بود.
بن با ناباوري گفت:
– واقعاً؟!!
فرمانده خودش را بالا کشيد و گفت:
– البته پسرم. به همين خاطر بود که کامپيوتر فرمان داد منو درون ماشين زباله بيندازند، تا درکوره بسوزم.
اسميت گفت:
– ولي اينطور نشد!
فرمانده لبخندي زد و گفت:
– خوب البته که نشد و اگر نه من اينجا نبودم.
بن خودش را بالا کشيد و گفت:
– چه اتفاقي افتاد؟
فرمانده لبخندي زد و نگاهي به ديويد کرد و گفت:
– همش تقصير مادر ديويد، دکتر سوياتو خودمونه! اون فکر ميکرد که با گشتن زبالهها شايد بتوانه نقاط ضعف کامپيوترها را پيدا کند. فرمانده هم براي اين منظور جک اخمو رو با افرادش دراختيار او گذاشت. لوک که دست مارتين را گرفته بود و او را بالا ميکشيد با تعجب گفت:
– جک اخمو!
– آره جک اخمو.
– ولي من تا حالا فکر ميکردم که اون فقط يه افسانه است.
فرمانده خنديد و گفت:
– نميدونم اگر جک اينو ميشنيد، چه حالي پيدا ميکرد! احتمالاً اخمهايش بيشتر از هميشه تو هم ميرفت و بعد با صداي کلفتش و از روي غيض ميگفت- چي! منو افسانه؟!
ديويد با کنجکاوي پرسيد:
– اون چه جوري بود؟
فرمانده دوباره لبخندي زد و گفت:
– همانطورکه توي داستانها هست. بلندقد و اخمو با ابروهاي گره خورده و ريشي پرپشت که تک و توک موهاي سفيد تويش پيدا ميشد.
مارتين با کنجکاوي گفت:
– من داستانهاي زيادي دراين باره از مادرم شنيدم. ولي هرگز در مورد آخرکار او چيزي نفهميدم، چطور مرد؟
براي لحظه چشمان فرمانده برق زد و بعد گفت:
-همانطورکه يک قهرمان به آخر ميرسه. جونشو براي فردي که شورشيها به وجودش نياز داشتن، به خطر انداخت و خودش رو فداي اون کرد.
لحظه صبرکرد و بعد گفت:
– شايد اگر من چند ثانيه زودتر رسيده بودم، او الان اينجا بود و سرم داد ميکشيد، چرا وايستادي قصه ميگي! بايد حرکت کنيم.
و به دنبال اين حرف به راه افتاد و به طرف ساختماني که در سمت ديگر صخره بود، رفت. بقيه هم دنبال او راه افتادند. ديويد با کنجکاوي گفت:
– مي شه قيافشو بيشتر براي من تشريح کنيد؟
فرمانده نگاهي به او کرد و گفت:
– خوب بايد بگم اون خيلي از من قشنگتر بود!
و سپس پشت گوشش را خاراند و اين به ديويد فهماند که او به ادامه اين حرفها علاقهاي ندارد. بچه ها که با شوخي هميشگي فرمانده يعني رک گفتن او درباره زشتيش، اندوه خاطرات تلخ دوران گذشته او را از ياد برده بودند. به آرامي به درون ساختمان خزيدن از پا درآوردن چهار نگهبان بدون هيچ سر و صدا، کار سادهاي براي آنها بود. و بعد آسانسوري که حامل 6 نفر آبي پوش بود به سمت پائين صخره به راه افتاد. وقتی در آسانسور بازشد، اثري ازآن آبي پوشان نبود. بلکه 6 نفر سفيدپوش بودند که کلاههاي متخصصان کامپيوتر را به سر داشتن اين لباسها را فرمانده از درون کوله پشتيش بيرون آورده بود و تن افرادش کرده بود. براي اجراي نقشه او پوشيدن اين لباسها تا حدودي لازم مينمود. پيدا کردن مدخل قرارگاه کامپيوتر امپراطور ساده بود. وضع شهر هم کاملاً عادي بود و همه به کارهايشان مشغول بودند. مثل اينکه هيچ ترسي از هزاران شورشي که در پشت ديوارها بودند، نداشتند. در واقع آنها به کامپيوتر فرماندهشان کاملاً مطمئن بودند و ميدانستند که کسي نميتواند طرحهاي جنگي او را شکست بدهد. ولي آيا واقعاً همين طور بود؟
وقتي به مداخل قرارگاه رسيدند، دو نگهبان جلوي آنها را گرفتد. فرمانده با صداي جدي وآمرانه دستور داد:
– بريد کنار.
نگهبانها اندکي گيج شدند و بعد يکي ازآنها گفت:
– نميشه! کارتتون بديد ببينم.
فرمانده با صداي آمرانه دوباره فرياد زد:
– من بايد حتماً برم تو.
سه نفر نگهبان ديگر با فرياد او بيرون ريختند. فرمانده دستش را بلند کرد و گفت:
-بريد کنار.
دراين موقع اسميت و مارتين با هم شليک کردند. هر 5 نفر با همان شليک اوليه کشته شدند. فرمانده روي نفرجلوي خم شد وکارت کامپيوتريش را بيرون آورد و به بقيه هم اشاره کرد که همين کار را بکنند و بعد از جايش بلند شد، وقتي ديد مردم با مشاهده اين ماجرا از ترس به سوي خانههايشان فرار ميکنند، لبخندي زد و رو به مارتين کرد و گفت:
– هي مارتين، تو همين جا ميموني.
مارتين سرش را تکان داد و گفت:
– چشم قربان.
– فرمانده به لولهاي که از درون ديوار قرارگاه خارج شده بود اشاره کرد و گفت:
– با اين توپ ليزري بايد بتوني خيلي مقاومت کني. ميتوني ازش استفاده کني؟
– البته قربان.
– خوبه.
بعد نگاهي به بقيه کرد و گفت:
– خوب کارتها رو برداشتيد؟
همه با سر جواب مثبت دادند:
فرمانده نگاهي به کارتش کرد و گفت:
– نميدونم با اين تا کجا ميشه رفت، ولي خوب شانسمونو امتحان ميکنيم.
سپس به طرف درب آسانسور رفت آسانسور به صورت اريب با زاويه 45 درجه به سمت پايين ميرفت و مسافران مي توانستن دراين مدت روي صندلي هاي آن لم بدهند بالاخره دربي مقابل آنها پديدار شد و آنها از آسانسور خارج شدند
فرمانده نگاهي به اطراف کرد و گفت:
– هي بچه ها اينجا خيلي آشناست
و بعد دوباره نگاهي به اطرافش کرد و گفت
– آره اينجا شکنجه گاه
افراد با حيرت و خشم و نفرت به اطرافشان نگاه کردند فرمانده چند قدمي جلو رفت و شلاقي را که گوشه آويزان بود برداشت و گفت:
– اينم ليکچر معروف
و بعد آن را با شتاب به حرکت درآورد در همين موقع دربي باز شد وفردي مبهوت ازآن خارج شد فرمانده دوباره تکاني به ليکچر داد و در يک لحظه ليکچر گرد گردن مرد پيچيد فرمانده سپس به آرامي گفت:
– اگر پوست گردنتو دوست داري منو پيش کامپيوتر امپراطور مي بري
مرد سرش را تکان داد و گفت:
– باشه حتماً.
فرمانده اندکي ليکچر را کشيد و گفت:
– پس يا ا…. راه بيفت
و او هم به سرعت به سمتي حرکت کرد فرمانده و افرادش نيز او را تعقيب کردند در همين حال فرمانده به گوشهاي اشاره کرد و خطاب به ديويد گفت:
– هي اونجا رو نگاه کن کوبليگ پير اونجا خوابيده، داره خميازه ميکشد
ديويد و بقيه نگاهي به آن طرف کردند و دستگاه دهشت بار را مشاهده کردند. يادآور بلاي که اين دستگاه سر پدر فرمانده آورده بود تن آنها را لرزاند و باعث شدکه به سرعت قدمهايشان بيفزايند تا زودتر ازآن محيط خارج شوند. اما هنوز چند قدمي جلوتر نرفته بودند که فرمانده به سقف اشاره کرد و گفت:
– ببينيد اونجا همون قفسه شيشه اي که ما از اونجا ناظر شکنجه ها بوديم
و بعد از لحظه گفت:
– حالا بايد ديگربه استخر برسيم.
بعد از مردي که جلوي او راه مي رفت پرسيد
– بگو ببينم استخر هنوز پر اسيده؟
مرد با ترس گفت:
– بله آقا!
فرمانده سري تکان داد و گفت:
– خوب بد نيست.
همانطورکه او گفته بودند به استخر اسيد رسيدند و آن استخر بزرگ را دور زدند از کنار ديگ جوشان روغن انسان که براي سرخ کردن همانها بکار مي رفت نيز با عجله گذشتند و به قفس سگهاي وحشي رسيدند
فرمانده با تعجب از مرد جلوئي پرسيد:
– چرا اينجاها اينقدرخلوته، هميشه خيلي شلوغ تر بود؟
مرد با ترس جواب داد:
– آره، ولي امروز همه رفتن تا کامپيوتر مخصوصي آنها را ارزيابي کند که آيا مي تونند يه سال ديگرکارکنند يا نه.
فرمانده سرش را تکان داد و گفت:
– پس ما خيلي شانس آورديم.
مرد جلوئي سرش را با تندي تکان داد و بعد دري را نشان داد و گفت:
– من از اون در جلوتر نميتونم برم.
فرمانده سري تکان داد و گفت:
– آهان!
مرد به آرامي ليکچر را از گرد گلويش باز کرد و گفت:
– ديگه با من کاري نداريد؟
فرمانده خنده اي کرد و گفت:
– نه.
مرد به سمتي حرکت کرد که ناگهان ليکچر فرمانده حرکت کرد، نيم حلقهاي روي سر او پديد آورد تابي خورد و بعد در حالي که از سر او جدا ميشد، موهاي زيادي را کند و رگهاي سفيد که کم کم خون درونش جمع ميشد را در آنجا بجا گذاشت. مرد با سرعت برگشت که ليکچر حرکت ديگري کرد، گرد صورت مرد چرخيد و چشمان او را پوشاند و بعد فرمانده دوباره ليکچر را کشيد مرد گشتي گرد خود خورد و بعد فريادي کشيد. براي لحظه صورتش رو به روي افراد قرارگرفت و آنها ديدند که خون از چشمان او فوران ميزند.
فرمانده کارت کوچک را درکنار درب توي جعبه سياه فرو کرد. دستگاه صدائی کرد و بعد کلماتي روي صفحه جلوي فرمانده نمايان شد:
– وارد شويد.
فرمانده درحاليکه جواب را پسنديده بود، گفت:
– مثل اينکه نگهبانها خيلي مقام بالاي دارند!
بعد نگاهي به ساعتش کرد و گفت:
– اميدوارم ديرنشود. الان يه ساعت به غروبه، ما خيلي وقت توي صعود از دست داديم.
و سپس در را بازکرد و وارد سالن جلوي شد. آن سالن پر بود از تکنسينهاي کامپيوتر که بدون توجه به چيزي پشت ميزهايشان نشسته بودند يا اينکه با سرعت به اين سو آن سو مي دويدند. فرمانده خيلي آرام و عادي وارد شد و به دنبالش بقيه نيز وارد شدند. آنها همانطورکه رسم متخصصان کامپيوتر بود بدون توجه به کس يا چيزي راه خودشان را ادامه دادند و به انتهاي سالن رسيدند. اما وقتي فرمانده کارتش را درون جعبه کنار در فرو کرد، صداي برنخواست. با ناراحتي نگاهي به اطراف کرد و گفت:
– مثل اينکه بايد يکمي مشغول بشويم.
ديويد با کنجکاوي پرسيد:
– چي شده؟
– کامپيوتر اجازه ورود به نگهبانها نميده بايد کارت ديگهاي پيدا کنيم.
افراد در فکر فرو رفته بودند که ناگهان لوک گفت:
– فهميدم!
فرمانده با خونسردي گفت:
– چيه پسرم؟
لوک به آرامي لبخند زد و گفت:
– روي يکي از ميزها مقدار زيادي از اينا بود. ميتونم برم بيارمشون.
– آره بدو.
دوک به راه افتاد. چند ميزي را طي کرد و بعد دستش را دراز کرد، تا چند کارت بردارد که دستي مچ او را گرفت. لوک نگاهي به چهره مرد خشن که او را گرفته بود، کرد و بعد ناگهان با حرکت تندي مچ دستش را از دست او بيرون کشيد و بلافاصله اسلحه خود را کشيد و شليک کرد. مرد قدمي عقب گذاشت و بعد از پشت بر روي زمين افتاد.
چند نفري از متخصصان با وحشت نظارهگر اين جريان بودند. ولي وقتي مطمئن شدند که کسي آنها را تهديد نميکند، دوباره به سراغ جاي کارشان رفتند. مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده. آنها اصلاً نميتوانستند تصورکنند که نيروهاي شورشي تا اين حد درون قرارگاه نفوذ کنند.
لوک خيلي زود با چند کارت برگشت. فرمانده کارتي را درون جعبه فرو کرد و چند لحظه بعد در صداي تيکي داد و باز شد. وارد سالن بعدي شدند. فرمانده نگاهي به اطراف کرد و با خونسردي گفت:
– مواظب باشيد اين جا سالن مرگه!
بعد دوباره نگاهي به اطرافش کرد و به لوک گفت:
– تو همين جا پشت در بمون هرکس وارد شد، بکشش.
– چشم قربان.
ديويد ناگهان چشمه نور را درآن سوي اطاق تشخيص داد با سرعت خودش را بر روي فرمانده انداخت و او هم به زمين افتاد. بقيه هم با سرعت خودشان را به اطراف پرت کردن. پرتوي نوري از بالاي سرآنها گذشت به در خورد و سوراخي درآن پديد آورد.
فرمانده با عجله اسلحهاش را درآورد و اولين منبع نوراني را هدف قرار داد و بعد دومي تا آخرين منبع که درخروجي را روشن ميکرد. همه جا به غير از درخروجي درتاريکي فرو رفت. فرمانده چند غلتي خورد و بعد به ديويد گفت:
– هي ديويد، مثل اينکه قرار بود من مواظب تو باشم، نه تو مواظب من!
ديويد خنديد و از جايش بلند شد. بقيه نيز بلند شدند و آرام به راه افتادند هرکدام ازآنها به طرفي نگاه ميکردند و آماده بودند تا خطر را به بقيه نيز خبر دهند. تازه به وسط سالن رسيده بودند که فرمانده به آرامي گفت:
– جلو نريد!
ديويد نگاهي به جلويش کرد و گفت:
– چي؟
فرمانده به آرامي گفت:
– صداي وزوز رو ميشنوي؟
ديويد گوش کرد، صداي وزوز ملايمي که کم و زياد نميشد و همينطور ادامه داشت را شنيد و بعد سرش را تکان داد و گفت:
– آره براي چيه؟
فرمانده بدون اينکه جواب او را بدهد، گفت:
– جريان هوا رو حس ميکنيم؟
هواي ملايمي از سمت درخروجي به سمت آنها ميآمد. ديويد وقتي خنکي آن را حس کرد با تعجب گفت:
– آره!
فرمانده هم با خونسردي گفت:
– يه ديوار ليزريه که داره به سمت ما مياد.
اسميت به آرامي پرسيد:
– من که چيزي نميبينم!
– خوب اگر قرار بود تو ببيني که بهش مرگ نامرئي نميگفتند!
اسميت زير لب زمزمه کرد:
– مرگ نامرئي!
و بعد دوباره پرسيد:
– حالا بايد چي کار کنيم؟
– اول بايد ديوار رو تشخيص بديم.
– ولي چطوري؟
– خيلي ساده است! يکي از اون ميخهاي صخره نوردي بده من ببينم.
اسميت يکي از ميخها را برداشت و به او داد، فرمانده به آرامي ولي ُبا تمام قدرت ميخ را پرتاب کرد. ميخ در تاريکي فرو رفت ولي ناگهان در10 متري آنها با شدت شروع به درخشش کرد و بعد روي زمين افتاد درحالي که به قطعه آهني مذاب تبديل شده بود. ديويد پس از اينکه ماجرا را ديد، گفت:
– حالا بايد چي کار کنيم؟
فرمانده به آرامي گفت:
– دنبال من بيايد.
و بعد به صورت مورب بسمت يکي از ديوارها حرکت کرد. بقيه نيز از روي صداي پايش او را تعقيب کردند. وقتی به ديوار رسيدند، فرمانده پايين ديوار را لمس کرد. ديويد نيز براي اينکه علت کار او را بفهمد آنجا را لمس کرد يک ريل کوچک بود. فرمانده دوباره به آرامي گفت:
– اسميت کلنگتو بده.
اسميت با عجله کلنگ را از درون کوله پشتيش خارج کرد و آن را به او داد. فرمانده با عجله شروع به کار کرد و ريل را در طول يک متر خراب کرد درحالي که باز هم کارش را انجام ميداد به اسميت گفت:
– يه ميخ ديگه بنداز
اسميت فوراً ميخ دوم را انداخت، ميخ در 5 قدمي آنها شروع به درخشيدن کرد. فرمانده لحظهای ميخ ذوب شده را نگاه کرد و بعد گفت:
– فوراً بريد عقب.
و خودش نيز فوراً ده متري عقب رفت. بقيه هم به همين اندازه عقب رفته بودند که ناگهان صداي شکسته شدن چيزي شنيده شد و بعد نوار روشني درطول سالن پديدار شد. نوار شبيه پارچه سبز رنگ درخشاني بود که امتدادش را 90 درجه چرخانده باشند. فرمانده لبخندي زد و گفت:
– حالا مي تونيم بريم!
و بعد از روي منبع توليدکننده ديوار ليزري که به روي زمين افتاده بود، گذشت. بقيه نيز به دنبال وي از روي دستگاه گذشتند. اما هنوز چند قدمي جلوتر نرفته بودند، که ناگهان لامپي روشن شد. ديويد بلافاصله با تيري لامپ را خاموش کرد که صداي بلندی شنيده شد. صدا، صداي بم و بدون کم و زياد شدن بود. صداي يک کامپيوتر.
– شما کي هستيد؟
فرمانده با خنده گفت:
– خودت کي هستي؟
– مواظب باش، من کامپيوتر امپراطور هستم.
– آه! بچهها، عاليجناب خودشان به پيشواز آمدند.
– تو کي هستي؟
– من يه شورشي هستم!
– يک شورشي نميتواند وارد اينجا بشود.
– حالا که شده!
– چطور از شليک توپهاي ليزري من جان سالم بدر بردي؟
– من خارج شهر نبودم، داخل شهر بودم!
– حالا چي ميخواهي؟
– ميخواهم بر تو پيروز بشوم!
– غير ممکن است، من از هر موجود زندهاي بيشتر قدرت پردازش دارم.
– که اين طور. بگو ببينم پيروزي برايت چه معني دارد؟
– پيروزي به شکست دشمن گفته ميشود.
– که اينطور، شکست را چي معنا ميکني؟
– شکست عدم پيروزي است يا پيروزي دشمن بر ما! مثل يک دوئل، يک طرف شکست ميخورد و يک طرف پيروز ميشود.
– بگو ببينم دوئل چيه؟
– دوئل مبارزهاي براي حفظ شرافت است يک مبارزه تن به تن که يکي از دو طرف بايد نابود شود.
– خوب بگو ببينم تو شرافت داري؟
– نه، يک ماشين بخاطر نداشتن احساسات و تمايلات گوناگون از انسان برتر است.
– که اين طور! به نظرت چطوره، ما شرافت تو رو قدرت پردازشت حساب کنيم؟
– قابل قبول است.
– و ما آن را لکه دار کرديم چونکه برخلاف پيش بيني تو وارد اينجا شديم!
– درست است.
– خوب حالا ما بايد با هم دوئل کنيم!
– با هم دوئل ميکنيم.
– کجا؟
– کنار من توي اتاق مخصوص من.
– باشد ولي دوئل بايد در شرايط يکسان باشه.
– درست است.
– خاليه! حالا درها را بازکن تا بتونم پيش تو بيام.
– درها باز است ولي تو بايد تنها بيائي.
– باشه، تنها ميآم.
فرمانده سپس به سمت درخروجي رفت و در حالي که آن را باز ميکرد برگشت و خطاب به بقيه گفت:
– بچهها بيايد.
بقيه افراد وقتي با وارد به آن اتاق اندکي گيج شدند. دورادور اتاق پر بود از کامپيوترهاي مختلف.
فرمانده با خونسردي گفت:
– از اينجا دربارکامپيوتر شروع ميشد. هي بن تو مواظب اينا باش.
– چشم قربان.
– حواست جمع باشد، اگر حرف زدن داغونشون کن.
– اطاعت فرمانده.
– اينها خيلي حيلهگرند، ميتوانند با صدا خوابت کنند.
– حواسم هست فرمانده.
– اميدوارم. خوب بچهها برويم.
سالن بعدي هم پر بود از کامپيوترهاي با حجمهاي بزرگتر و مسلماً قويتر. فرمانده نگاهي به کامپيوترها کرد و گفت:
– حواستون جمع باشد اگه شيطنت کنيد. اسميت سوراخ سوراختون ميکند.
و بعد از لحظه پرسيد:
– شنيدي اسميت؟
– بله قربان.
– همانطورکه گفتم اگر سروصداشون دراومد خوردشون کن.
– اطاعت قربان.
– خوب بريم ديويد! ما نبايد ديرکنيم.
و بعد دستگير سالن بعدي را فشرد و وارد آن اتاق شد. چند کامپيوتر غول پيکر تنها ساکنان آنجا را تشکيل مي دادند. فرمانده خطاب به ديويد که پشت سر او وارد شده بود، گفت:
– اينها وزراي کابينه هستند!
ديويد به آرامي سري تکان داد و فرمانده گفت:
– تو هم بايد مواظب اينها باشي.
– ولي شما نبايد تنها بريد!
– نترس ديويد! خطري نداره!
– اون خيلي خطرناکه، شما رو ميکشد.
– نه ديويد، ما با هم دوئل ميکنيم.
– اين فکر مسخره است!
فرمانده دهانش را به گوش او نزديک کرد و گفت:
– اين تنها راه پسرم.
– ولي نميشه.
– ما بايد سر اون کلاه بگذاريم!
– چطور؟
– بايد نقطه ضعفش را از زير زبانش بيرون بکشيم. اين آخرين راه ماست ديويد.
– ولي ممکنه اون حيله بزند.
– بايد ريسک کنيم.
دراين موقع کامپيوتر با همان صدايش گفت:
– من منتظرم.
فرمانده سرش را بلند کرد، نگاهي به ديويد کرد و لبخندي زد و گفت:
– من هم اومدم.
و به سمت در رفت و آن را باز کرد و وارد اتاق کامپيوتر امپراطور شد. کامپيوتر تقريباً تمام فضاي اتاق را گرفته بود. تنها فضاي 12 متري باقيمانده بود و فرمانده در يکي از گوشههاي اين فضا ايستاده بود، کامپيوتر به آرامي گفت:
– حاضري شروع بکنيم؟
– آره ولي در شرايط برابر.
– بله، در شرايط برابر.
– نگاه کن تو مي دوني که من در برابر اشعه مرگبار تو بيش از 30 ثانيه نميتونم تحمل کنم. درسته؟
– بله درست است.
– ولي من نميدونم که چطور بايد تو رو از کار انداخت؟
کامپيوتر لحظه ساکت ماند و بعد گفت:
در سمت راست در سه قدمي تو دکمه آبي رنگي روي صفحه سبز و زير شيشه قرار دارد. آن را ميبيني؟
فرمانده نگاهي بدانجا کرد و دکمه را فوري تشخيص داد و بعد گفت:
– آره ميبينم.
– اون دکمه تمام مدارهاي مرا از کار مياندازه و حافظه منو پاک ميکند.
– آهان!
– حالا شروع بکنيم.
– باشه، من اومدم
– 1، 2، 3 شروع شد.
و با اين حرف اشعه زرد رنگي از چند چشمه نور روي فرمانده متمرکز شد. فرمانده پيچ تابي به خود داد. و بعد اولين شليک خود را کرد، تيرش به خطا رفت. تير دومش به يکي از چشمه هاي نور خورد و دو تير ديگرش هم سقف را سوراخ کرد. اما تير آخرش صفحه شيشهاي روي دکمه آبي را خرد کرد. فرمانده هنوز به خود ميپيچيد. اشعه مرگ او را فرا گرفته بود و لحظاتي به آخر زندگيش باقي نمانده بود. در همان حال خاطراتش يادش آمد. شکنجههاي که ميديد، روغنهاي داغي که رويش ميريختند، روغنهاي که ازجسد مادرش تهيه شده بود. خواهرش، پدرش، مادرش همه توي ذهنش آمدند. ناگهان کمرش را راست کرد با سرعت به طرف دکمه آبي خيز برداشت و دستش را روي آن گذاشت، ناگهان کامپيوتر فرياد زد.
– تو مرا فريب دادي. تو بيش از 40 ثانيه اشعه مرگ را تحمل کردي. اين سابقه نداشته است.
فرمانده درحالي که هنوز درون اشعه مرگ بود، لبخندي زد و گفت:
– يادت مياد روزي پسر بچهاي قسمتي از مدارهايت را سوزاند.
کامپيوتر بدون تامل گفت:
– بله مغز او بيش از اندازه قوي بود. او را به کوره زباله سوزي تحويل دادند تا نابود شود.
– اون کودک منم. کامپيوتر، من.
و بعد با خشم افزود:
– 90% پوست بدن من در اثر شکنجههاي تو از بين رفته و همين باعث شدکه اشعه مرگبار نتواند روي من اثر نکند.
– اين يک حقه است!
– اين يک مبارزه است! من فرمانده شورشيها هستم. ما مثل دو دشمن با هم جنگيم و اين واقعاً جالبه!
فرمانده حس کرد که ناگهان بدنش ضعف کرده و درهمين حال متوجه شد رنگ اشعهاي که به او ميتابد تغييرکرده و حالا سبز شده. آخرين قوايش را در خودش جمع کرد و انگشتش را فشار داد.
**************
سام با نگراني به اطراف نگاه ميکرد. نميدانست بر سر فرمانده چه آمده و از اين موضوع خيلي نگران بود. خورشيد درحال غروب بود. تا بحال دو بار به سمت ديوارها حمله کرده بودند ولي توپها هنوز کار ميکردند. افکار بدي به فکرش ميرسيد و براي اينکه اين افکار را از سرش بيرون کند به سمت خطوط اول نيرو آمده بود. ولي افکارش او را رها نميکرد. در نظر او با کشته شدن فرمانده، برتري کامپيوتر بر انسان کاملاً نمايان شده بود. حالا کسي نبود که شورشيان را راهنمائي کند. بدون شک فرمانده بالاترين قدرت تفکر را داشت. ولي نقشه جسورانه او درباره نفوذ 6 نفري به درون شهر چيزي بود که هرکامپيوتر ابتداي خط بطلاني روي آن ميکشيد.
سام زيرلب زمزمه کرد: «خداي من کمکم کن! من نمي توانم طاقت بياورم!»
يکي از شورشي ها با تعجب گفت:
– چي شده؟
سام نگاهي به او کرد و گفت:
– آه دکتر سوياتو شما اينجا چي کار ميکنيد؟
– داشتم به خطوط مقدم سرکشي ميکردم!
– مگه من قدغن نکرده بودم که شما جلو نيايد؟
– لطفاً سخت نگيريد!
بعد با کنجکاوي پرسيد:
– راستي کماندوهاي آبي پوش کجاند؟
عرق سردي روي پيشاني سام نشست به آرامي و با ترديد پرسيد:
– با اونها چي کار داريد؟
– هيچي! مي خوهم پسرمو ببينم.
– فکر نکنم اون اونجا باشد.
– پس کجاست؟
– با فرمانده است.
– فرمانده، اون کجاست؟
– نمي دونم. خودتون که مي شناسيدش. به دلايل امنيتي هيچ وقت مقصدش را فاش نميکند.
و بعد عرقي که از گفتن اين دروغها روي پيشانيش نشسته بود با دستمالي پاک کرد. دکتر سوياتو با لبخندي گفت:
– مثل اينکه فکر شما خيلي مشغوله و اگرنه توي اين هواي سرد عرق نميکرديد.
سام با زحمت لبخندي زد و گفت:
– مي دانيد مسئوليت بد چيزيه.
– بله بهتون حق ميدم، اون هم معاونت فرماندهاي مثل فرمانده ما.
– اوه خواهش…
ناگهان صداي انفجاري حرفش را قطع کرد و او از جا پريد و به سمت شهر نگاه کرد. حلقه ابر سياه از طرف ديوارهاي شهر به طرف بالا حرکت ميکرد. دکتر سوياتو با تعجب گفت:
– چي شده؟
سام بياختيار فرياد زد:
– کار خودشه! حتماً فرمانده است.
و بعد به سمت خطوط اول شورشيان دويد. دکتر سوياتو با عجله اسلحهاي از يکي از شورشيان گرفت و به دنبال او دويد. حسي به او هشدار ميداد که جان پسرش درخطر است. چند دقيقه ندويده بودند که پيک سفيدپوشي به آنها رسيد. پيک از خطوط مقدم ميآمد. سام با عجله از او پرسيد:
– چي شده؟ صداي انفجار براي چي بود؟
پيک که تندتند نفسنفس ميزد با حروف بريده و منقطع گفت:
– خيلي عجيب بود. اونا منفجر شدند! توپها، توپهاي ليزري همشون منفجر شدند!
سام با تعجب گفت:
– هان! منفجر شدند؟!
هنوز هم نميتوانست باورکند که انسان برتر از کامپيوتر است. پيک به صداي آرامتر گفت:
– سربازها نتوانستند جلو خودشونو بگيرند. به طرف ديوارها پريدند و وارد شهر شدند.
نزديک بود سام از حال برود ولي به شانه دکتر سوياتو تکيه داد و با صداي ضعيفي گفت:
– اونها رفتن توي شهر؟!
پيک با سرعت گفت:
– بله قربان.
سام لحظاتي سکوت کرد تا حالش بهتر شود و بعد گفت:
– بايد برم ببينم وضع اون جلو چطوره.
و با سرعت به سمت ديوارها حرکت کرد. دکتر سوياتو هم او را تعقيب ميکرد. حرف پيک کاملاً درست بود. شورشيان با سرعت از ديوارهاي نيمه خراب به درون شهر نفوذ ميکردند. يکي از دروازه ها باز شده بود و اولين خودروهاي شورشيان وارد شهر ميشد. پس از چند دقيقه دکتر با خوشحالي شانه سام را گرفت و گفت:
– آنجا رو نگاه کن!
و قسمتي از آسمان را نشان داد. سام به آن سمت نگاه کرد و از وراي دود و گرد و خاک بالني را ديد، يک بالن سبز رنگ. در زير بالن پرچم بزرگي تکان مي خورد. دورادرو پرچم سرخرنگ بود ولي وسطش سبز بود و در وسط قسمت سبزرنگ نقش مغز يک انسان پرچم را تزئين ميکرد. سام با خوشحالي بالا پريد و فرياد زد:
– هورا! پيروز شديد! پيروز شديم!
دکتر سوياتو که نگراني پسرش او را رها نميکرد، جلوي يکي از ماشينهاي که به سمت شهر ميرفت را گرفت و به سام اشاره کرد و گفت:
– بهتر بريم از نزديک ببينيم.
سام هم با خوشحالي گفت:
– آره من بايد فرمانده رو فوري ببينم.
دکتر سوياتو از توي ماشين پرسيد:
– اون کجا هست؟
و سام درحالي که در ماشين را مي بست، گفت:
– قرارگاه کامپيوتر امپراطور.
و بعد خطاب به راننده گفت:
– برو کنار رودخونه.
– چشم قربان.
**************
مارتين با عجله جلو آمد و در ماشين را بازکرد. سام فوري پياده شد و جواب سلام مارتين را داد و گفت:
– فرمانده کجاست؟
– از وقتي رفته پايين نديدمش قربان.
– از کدوم ور رفت؟
– با اون آسانسور رفت.
– متشکرم مارتين ميتوني بري استراحت کني يا با ما بيايي.
وبعد با لبخند افزود:
– ما پيروز شديم.
مارتين هم لبخندي زد و گفت:
– بله قربان بهتون تبريک ميگم.
سام دستي به شانه او زد و گفت:
– به خودت تبريک بگو. تو و بچهها بوديد که باعث اين پيروزي شديد.
بعد نگاهي به پشت سرش کرد و وقتي دکتر سوياتو را ديد، گفت:
– اونا رفتن پايين! بريم!
سپس با سرعت به سمت آسانسور رفت، دکتر سوياتو و مارتين نيز او را تعقيب کردند. آسانسور آنها را با سرعت به زير زمين شکنجهگاه رساند. آنها با سرعت طول شکنجه گاه را پيمودند و به آخر آن رسيدند. در آنجا دکتر سوياتو با ديدن مردي که از چشمانش خونريزي کرده بود جيغ کوتاهي کشيد و بعد ازآن وارد سالن بعدي شدند. متخصصان کامپيوترها با تعجب نگاهي به آنها کردند ولي هيچ کدامشان عکس العملي نشان ندادند. سام نگاهي به صورت آنها کرد و به سمت در خروجي حرکت کرد. دکتر سوياتو با تعجب گفت:
– اينها چرا اينجوريند؟!
سام به آرامي پرسيد:
– چه جوريه؟
– مثل آدمهاي ديونه هستند! مثل اينکه هيچ عکس العملي در برابر عوامل خارجي ندارند.
سام لبخندي زد و گفت:
– کاملاً درسته ولي همينها درباره کارشون خيلي دقيقند.
و بعد با خوشحالي گفت:
– من هم روزي يکي از اينها بودم!
در پشت در خروجي با لوک مواجه شدند که اسلحه را به سمت آنها گرفته بود. لوک همينکه آنها را ديد فريادي از تعجب زد و گفت:
– آقاي سام، دکتر، شما اينجا چي کار ميکنيد؟
مارتين از پشت سر آنها براي دوک توضيح داد:
– پسر نميدوني اون بالا چه خبره! ما پيروز شديم!
چشمهاي لوک درخشيد و گفت:
– پيروز شديم؟!
سام دستي هم به شانه او زد و گفت
– آره پسر جان، تو فرمانده رو نديدي؟
– نه. از وقتي رفته ديگه نديدمش.
– پس من مي روم تا اين خبر را به اون هم بدهم. تو هم اگر مي خواي بيا.
و بعد با سرعت طول تاريک اتاق مرگ را پيمود و بدون اينکه مانعي جلويش را بگيرد و يا ديوار ليزري متوقفش کند، به در خروجي رسيد. وقتي در را بازکرد بوي سوختگي از لاي در بيرون زد و براي همين او براي لحظه مردد ماند که در را باز کند. در اين موقع بن از آنسوي در فرياد زد:
– کي اونجاست؟
سام در را بازکرد و گفت:
– منم پسر.
– آه آقاي سام شمايد؟!
– بله. اينجا چه خبره؟
– نمي دونم! اما فرمانده بهم گفت که مواظب اينها باشم. اما چند دقيقه پيش يه دفعه همشون آتيش گرفتند!
سام با تعجب گفت:
– آتيش گرفتن؟!
بعد از نزديک يکي ازکامپيوترها را مورد بازرسي قرار داد و به آرامي زمزمه کرد:
– خداي من! عجيبه!
دکتر سوياتو باکنجکاوي پرسيد:
– چيه؟
سام به آرامي توضيح داد:
– اينها خودکشي کردند!
دکتر لبخندي زد و گفت:
– چي خودکشي کردند؟!
سام با نگراني گفت:
– آره! من قبلاً نمونه اين موضوع را ديده بودم ولي خيلي به ندرت. ولي اينجا همشون با هم خودکشي کردند!
مارتين با تعجب پرسيد:
– براي چي؟
سام به آرامي گفت:
– ساده است. براي اينکه گير ما نيفتند.
بن به آرامي گفت:
– خداي من! چه چيزهاي مي شنوم! کامپيوتر به خاطر اينکه دست دشمن نيفتد خودکشي ميکند!
سام با قدمهاي بلند به سمت اتاق بعدي رفت و درهمان حال گفت:
– بريم ببينيم بقيه درچه حالند.
وضع اتاق بعدي هم دقيقاً همانطور بود. اسميت بهت زده وسط اتاقي پر ازکامپيوترهاي سوخته ايستاده بود. سام بدون اينکه زياد معطل بشود با سرسلامي به اسميت کرد و به سمت اتاق بعدي رفت. تمام کامپيوترهاي مشاور نيز خودکشي کرده بودند ولي کسي درآن اتاق نبود. سام با نگراني و با حالت دو به سمت آخرين اتاق رفت. در را بازکرد و با ديويد روبه رو شد که سر فرمانده را روي پاهايش گذاشته است. ديويد همانکه او را ديد فرياد زد:
– آقاي سام!
– ديويد؟
و ديويد ناگهان زد زير گريه. زانوهاي سام سست شده و برروي زمين زانو زد و درهمان حال گفت:
– چي شده ديويد؟ چي شده؟
ديويد نگاهي به او کرد و با کلمات متقاطع گفت:
– اونا با هم جنگيدند. دوئل کردند و ….
دوباره گريه امانش نداد. در اين موقع بقيه افراد هم وارد شدند. دکتر همينکه فرمانده را ديد جيغي کشيد و با سرعت به سمت او آمد، دستش را گرفت و بعد سرش را روي سينهاش گذاشت تا صداي قلبش را بشنود. بالاخره سرش را بلند کرد و در حالي که اشک مثل آبشاري از چشمهايش جاري بود خطاب به پسرش گفت:
– ديويد چطور شد؟
ديويد که سعي ميکرد جلوي مادرش خوددار باشد، گفت:
– من خودم هم نديدم. وقتي کامپيوترهاي اون اتاق آتيش گرفتن دلم گواه داد که اتفاقي افتاده. با سرعت وارد اينجا شده و ديدم فرمانده روي کامپيوتر افتاده. اونو کنار کشيدم هنوز زنده بود، نگاهم کرد! چشمهايش ميدرخشيد! همانطورکه برام تعريف کرده بوديد، يادتون هست؟ يادتون هست؟ وقتي کوچيک بودم ازتون پرسيدم که چي از خورشيد درخشانتره؟ و شما گفتيد چشمهاي فرمانده وقتي که کينه دلش را بيرون ميريزد.
دکتر به آرامي سرش را تکان داد. ديويد به آرامي گفت:
– اون چشمهاش مي درخشيد! از خورشيد هم درخشانتر بود! همانطورکه گفته بوديد، يادتونه گفتيد؟ من فقط يک بار چشمهاي فرمانده را ديدم که ميدرخشيد! يادتون گفتيد اون بار هم وقتي بود که جک اخمو را کشتند؟ يادتونه براي من تعريف کرديد؟ يادتونه گفتيد وقتي فرمانده لحظاتي پس از مرگ او رسيد، چطور از خشم ميلرزيد؟ وقتي من اونو بغل کردم هنوز از خشم ميلرزيد. اون وقتي منو ديد، گفت «ديويد همه چيز تمام شد، پسرم. تمام شد.» من ازش پرسيدم «چي تموم شده جناب فرمانده؟» و اون به آرامي جواب داد «سلطه ماشين بر انسان. سلطه بي روح بر روحدار. سلطه بيجان بر جاندار. سلطه کامپيوتر بر مغزها».
پايان
23/3/1368 ساعت 2 بامداد