اگر يک زمانی روزگار آنقدر به شما فشار آورد که قصد خودکشی داشتید، دور بناهای قديمی بلند را خط بکشيد و اگر نه از چاله به چاه میافتيد. اين را از روی تجربه شخصی میگويم. بگذاريد ماجرا را از اول براتون تعريف کنم بعد خودتون قضاوت کنيد.
بعد سالها، شرکتی که برای برپاييش کلی زحمت کشيده بودم، ورشکست شده بود و حالا من مونده بودم و کلی وام بانکی پرداخت نشده و فشار خانواده. اين اتفاقاتی است که شايد در جوانی آدم بتواند تحمل کند، اما در ميانسالی کشنده است. اينکه هر دقيقه يک نفر از راه برسد و زحمات بيست ساله شما را زير سؤال ببرد و نگاه عاقل اندر سفيه به تو بکند، حتی از فشارهای که بانکها و طلبکارها وارد میآوردند سختتر است. بدبختی اين بود که هيچ راه فراری هم نداشتم. خانواده را که نميشد رها کرد. از طرف ديگر پای دادگاه و زندان در ميان بود و در هر صورت آبرويت هم ريخته میشد. هر شب اگر به زور خوابم ميبرد، کابوس زندان را ميديدم و بیآبرو شدن جلوی فاميل و در و همسايه. نيمه شب عرق کرده از خواب ميپريدم و تا صبح ديگر خواب به چشمم نمیرفت.
بالاخره نااميدی با تمام قدرت چترش را روی سرم پهن کرد. نميدانم اولين بار کی به فکر خودکشی افتادم، اما همين که اين فکر به ذهنم رسيد، آنجا جا خوش کرد و مثل عنکبوت شروع به پهن کردن تارهايش کرد. بعد از يک ماه به تنها چيزی که فکر میکردم همين بود. بالاخره تصميمم را گرفتم. به خانواده گفتم که میخواهم يک ماموريت چند هفتگی کاری بروم. حداقل اينجوری چند روزی ديرتر نگران میشدند. بعد بايد میرفتم تهران، تصميم داشتم خودم را از طبقه بالا برج ميلاد پرت کنم پايين تا حداقل اسمم يکجای توی تاريخ ثبت بشود. آخرين تلاش نااميدانه يک زندگی شکست خورده برای جاودانگی بخشيدن به خودش.
صبح، وقتی همه توی خانه خواب بودند، بعد از اينکه به چهره پدر و مادر و دوخواهرم نگاه کردم، از خانه بيرون زدم. اشک در چشمهايم جمع شده بود. برای خودم، دلم میسوخت که اينجور بیبدرقه دارم برای هميشه میرم. خيابانها هنوز خلوت خلوت بود. يک روز خنک بهاری بود و درختها داشتند از سبزی میدرخشيدند. گنجشکها لابلای آنها قشقرقی راه انداخته بودند. يک دفعه حس کردم، دلم برای اين دنيا، برای شهرم، برای اين خيابانهای قشنگش تنگ میشود. بیهدف راه افتادم توی خيابانها.
میخواستم برای آخرين بار با اصفهان خداحافظی کنم. وقتی به خودم آمدم که کنار پل خواجو بودم. يکبار از زير پل رفتم و از بالايش برگشتم و بعد سراغ سی و سه پل رفتم. از آنجا خودم را به عمارت هشت بهشت رساندم و چهل ستون و بعد سر از ميدان نقشجهان در آوردم، پنج، شش ساعتی را در ميدان وقت گذراندم تا خوب مسجد امام و عالی قاپو و مسجد شيخ لطفالله را ببينم. و توی بازار مسگرها باز همان صدای آشناي و موزيک وار چکشها را که از دوران دبيرستان عاشقشان بودم، بشنوم. بالاخره سر از بازار بزرگ اصفهان در آوردم و همين طور آهسته آهسته بازار را طی کردم از راسته طلا فروشها، فرش فروشها و پارچه فروشها و بازار پر از رنگ و بوی ادويه رد شدم و میخواستم به مسجد جامع بروم. يکجورهای دلم باز شده بود. بودن در کنار مردم که برای خريد به بازار آمده بودند و پر از هيجان و اميد بودند و کاسبکارهای که با شيطنت میخواستند جنسهای بنجلشان را قالب کنند، کمی از آن حس نااميدانهام را گرفته بود. حتی داشتم به اين فکر میکردم که خودکشی را بگذارم برای يک روز ديگر، که ناگهان صدای غشغش خنده چند دختر توجهام را جلب کرد. چندتا دختر جوان بودند که دنبال چند زن سالمندتر در حرکت بودند. مشخص بود که به قصد خريد عقد و عروسی توی بازار هستند. يک از آنها بچه کوچکی به بغل داشت، که با کنجکاوی و چشمهای شادش به من نگاه میکرد و با دست به من اشاره میکرد و به زبان بچهگانهاش چيزی میگفت.
نمیدانم چرا، اما يک دفعه تمام غم دنيا جلوی چشمم آمد. شايد اينکه با اين سنم هنوز نتوانسته بودم ازدواج کنم دليلش بود، يا اينکه آنها خودشان را تافته جدا بافته میدانستند. خلاصه هر چی بود، خنده آنها تمام مشکلاتم را دوباره به يادم آورد و با هر بار خنديدن مجددشان، دوباره همه چيز از اول شروع میشد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم و پيچيدم توی يکی از شعب بازار.
افکار ناراحتکننده قبلی دوباره بهم هجوم آورده بود و داشتم به اين فکر میکردم که هر چی زودتر خودم را به ترمينال برسانم و بروم تهران برای ادامه نقشهای که کشيدهبودم. اما ساعتها وقتم را به ديدن آثار تاريخی گذرانده بودم، ساختمانهای که هر کدامشان با کلی اميد ساخته شده بودند. با آن حس افسردگی و ناامیدی که در من بود در نبرد بودند. در تصميمم خللی پيش نيامده بود، فقط يک جوری، دلتنگ همه اين فضای سنتی و رنگارنگ میشدم. به نظرم رها کردن اينها و خودکشی در تهران و از روی یک برج خاکستری بیروح، بیحرمتی به تمام اينها بود. يک دفعه جواب سوالم را صاف روبروی خودم يافتم. آنجا در هوای تاريک غروب در حالی که موذن داشت اذان مغرب را میگفت، جلوی رويم منارهای سر به فلک کشيده بود. منارهای بلند که يکی از بلندترين ساختمانهای قديم و جديد اصفهان است. بارها در طول عمرم اين مناره را ديده بودم، اما يک دفعه عاشقش شدم. همانچيزی بود که دلم میخواست يک فضای کاملاً سنتی برای خودکشی! در مقابل عمر نه ساله برج ميلاد، اين مناره بيش از نه قرن عمر داشت. مناری که شاهد تاخت و تاز مغولها و کشتار تيمور و شکوه صفويه، جنبش مشروطه طلبها و حتی حضور متفقین در جنگ دوم جهانی بود. تازه میتوانستم اولين نفری باشم که از بالای آن خودکشی میکنم و اسمم برای هميشه در تاريخ ثبت شود. بدبختانه آن موقع به فکرم نرسيد که شايد اينکه در تاريخ هزار ساله منار کسی خودکشی نکرده است، حتماً دليلی برايش وجود داشته است. سرخوش از کشف خودم پای مناره رفتم. مناره معروف به منارمسجدعلی است. کنار مسجد کوچکی به همين نام قرار داشت. اما منار از مسجد معروفتر است و حتی نزد مردم اصفهان داستانها و ضربالمثلهای خاص خودش را دارد.
از آن جاهای نبود که هميشه درش برای بازديد توريستها باز باشد. قبلاً يکبار برای عکاسی آنجا رفته بودم. يک نگهبان پير داشت که خادم مسجد هم بود. آدم بداخلاقی بود و توی آن حال و هوای من اصلاً دل و دماغ برخورد با او را نداشتم. اما خوشبختانه در کوچک پای منار باز بود. ولی همينکه خواستم بروم داخل ناگهان يکی مچ دستم را با قدرت گرفت. با ترس برگشتم و پيرمرد خميده عمامه به سری را ديدم که آنجا توی تاريکی پای منار ايستاده بود. چشمهای ريز و کشيده و ريش خلوتی داشت. بيشتر به افغانها میخورد.
پيرمرد همانطور که دست من را گرفته بود، پرسيد: «میخوای بری بالا؟» با سر جواب مثبت دادم و آماده میشدم که خودم را يک توريست معرفی کنم. اما او فقط دست دراز کرد و از زير عبای خاکستريش يک جعبه باريک و دراز ميناکاری شده در آورد و گفت:«پس اين رو به اون عفريتهای که اون بالاست بده و بهش بگو تا اذان صبح پسفردا بايد اکسير رو بهم برسونه. و اگر نه همشون رو نفرين میکنم!» حسابی تعجب کردم، توقع نداشتم وسط خودکشی درگير يک دعوای خانوادگی پيرزن، پيرمردی بشم. اما جعبه آنقدر قشنگ و خواستنی بود و لحن پيرمرد آنقدر محکم که بیاختيار آن را گرفتم. پيرمرد پوزخندی زد و در حالی که دست من را رها میکرد، گفت:«فقط يادت باشه که بايد بهش بگی «ياب ناياب را»، خودش بقيه کارها را میکنه!»
خوشحال از اينکه از دست پيرمرد آزاد شدم، شروع کردم به بالا رفتن از پلههای منار. اوايل کار راحت بود اما خيلی زود از نفس افتادم. بدی کار اين بود که يک گوشه ذهنم، میدانستم اين مناره صد و شصت و چهار پله داره، آنهم نه از اين پلههای ده سانتی امروزی، بلکه از آن پلههای سی سانتی و بزرگتر قديمی. خلاصه اينکه وقتی به بالای آن پلههای مارپيچ بیانتها رسيدم و چشمم به آخرين روشنايي آسمان افتاد، حسابی از نفس افتاده بودم. حتی حال فکر کردن به خودکشی را هم نداشتم. تکيه دادم به درگاهی پلهها و از بالای منار نگاه کردم به شهر زير پايم که داشت توی دل شب فرو میرفت. زانوهايم ديگه طاقت ايستادن نداشتند، همانجا نشستم. در آن حال فقط میشد به آسمون نگاه کرد. کمی که خستگي در کردم، تازه متوجه سنگينی جعبه روی پاهايم شدم. توی آن تاريکی نمیشد جعبه را درست ببينم، فقط با دست کشيدن روی آن، میشد فهميد که خيلی با ظرافت ساخته شده. نگاهی به اطراف کردم تا پيرزنی که پيرمرد گفته بود را پيدا کنم. وقتی متوجه شدم که آنجا تنها هستم، تازه به فکرم رسيد که آخه کدوم پيرزنی میتواند اين همه پله رو بالا بيايد.
کمی اينطرف و آنطرف را نگاه کردم، اما آخه بالای منار که جائی برای قايم شدن نبود، دو سه باری صدا زدم «حاج خانم» اما خبری نشد. ديگه داشتم کلافه میشدم. وقت داشت میگذشت و من بايد زودتر خودکشی میکردم، میترسيدم يک جورهای فکر خودکشی از سرم بپرد. برای همين بايد زودتر کار را تمام میکردم. اما در مقابل آن جعبه زيبا احساس مسئوليت داشتم. سعی کردم از لبه منار به پايين نگاه کنم و ببينم پيرمرد هنوز آنجاست يا نه. اما توی تاريکی پای منار، چيزی ديده نمیشد. همين وقت بود که صدای بال زدن شنيدم. فکر کردم شايد کبوتری به آنجا آمده است، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و در کمال تعجب يک نفر رو آنجا ديدم. آنقدر ظهور او ناگهانی بود که از ترس قدمی به عقب برداشتم و نزديک بود به پايين بيفتم. اما او با دستهای قوياش من را نگه داشت و با صدای نکرهای گفت:«پس پيرمرد تو رو برای ما فرستاده، حدس میزدم که باهوشتر از آن است که خودش بياد.»
هر چی بود پيرزن نبود، خيلی بلند قد و بسيار قوی هيکل و چهارشانه بود. بوی گندی شبيه بوی سير میداد. صورت وحشتناکی با گوشهای بزرگ و کشيده و دندانهای گرازی داشت که از زیر لب پایینیاش بیرون زده بود و از روی لب بالائی گذشته بود و در دو طرف بینی زشتش راست ایستاده بود. اما از همه بدتر دو تا بال بزرگ بود که پشت سرش تکان میخورد. برای يک لحظه فکر کردم فرشته مرگ به پيشوازم آمده است. زانوهايم از ترس میلرزيد و صدای تپش قلبم را میشنيدم که تند و تند میزد. قدرت ايستادن نداشتم برای همين نشستم روی لب مناره. توی همين حال دستم لرزيد و جعبه از دستم لغزيد و افتاد. وحشتزده فريادی زدم و بیاختيار خودم را به سمت آن پرت کردم و گرفتمش اما حرکت احمقانهای بود چون يک دفعه خودم را وسط زمين و آسمان ديد. مغزم از ترس منجمد شده بود. برای يک لحظه تمام زندگيم از جلوی چشمم رد شد.
چيزی زير بغلم را گرفت و بعد صدای بال زدن شديد را شنيدم برگشتم و پشتم را نگه کردم، آن هيولای وحشتناک، دو دستی من را گرفته بود و در حالی که از لای دندانهای گرازيش پوزخند میزد، گفت: «قبل از ديدن ملکه نبايد بميری! بعد از آن اگه خواستی خودم میخورمت!» و بعد با چند بال زدن قوی من را به آسمان بلند کرد.
آنجا زير پايم شهر به سرعت داشت کوچک و کوچکتر میشد. همين قدر فهميدم که داريم به سمت شمال میرويم. و هر چه بالا میرفت هوا سردتر و سردتر میشد. سرعت حرکتمان خيلی زياد بود. جرات حرف زدن نداشتم، آن هيولای پرنده هم حرفی نزد. نمیدانم چقدر طول کشيد و چطور اتفاق افتاد اما با وجود همه ترس و وحشتی که داشتم، يک موقعی از هوش رفتم.